نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

زمستان است

نیمی از اولین ماه زمستون میگذره و سرمای امسال هم ای بدک نیست، اما دیگه به آخر سال نزدیک میشیم و همیشه این موضوع یه استرسی توی وجودم میندازه نمیدونم چرا ! شاید از بدو بدو ها و شلوغی های آخر ساله که اینجوری میشم ... خیلی دلم میخواست یه نمه برف بباره تو شهرمون البته هنوزم وقت هست، انشالله که بباره، تو هنوز برف رو از نزدیک ندیدی آخه یادمه پارسال یه بار که دونه های بارش حالت برفآب داشت و توی بالکن روی لباس من ریخته بود خیلی خوشت اومده بود ... هفته گذشته روز اربعین یه نذر برای سلامتیت داشتم که البته باید توی ماه محرم ادا میشد اما من فراموشکار به کل از یادم رفته بود، پنجشنبه بود و صبح زود به اتفاق خاله نرگس و عمو فرهاد و خاله هما و دایی علی رفتیم ک...
19 دی 1391

حاضر، قايق

هر روز این زندگی کلی ماجرا با وروجکمون داریم که تنها دلخوشیهای این روزهای سخته، خدایا شکرت ... با بابا و عروسکهايي که مثل هميشه چيده دور تا دورامون داره بازي مي کنه و بابا ميگه بيا حاضر غايب کنيم بچه ها رو، قبلاً هم تو يه برنامه نمايشي حاضر غايب کردن رو ديده بود، ميدوه نانسي رو که تو اتاق جامونده رو برميداره و ميگه "نانسي قايق بود"، منم تو آشپزخونه زير لب مي خندم ... سرم درد مي کنه و وقتي با سيل عروسکا و اسباب بازيهاش که توي خونه پخش شده روبرو مي شم ميگم ببين من سرم داره از درد مي ترکه اما شما به جاي اينکه به من کمک کني همه چيزو پخش کردي ... نيم ساعت بعد نشسته روبروم و داره بستني نوش جان ميکنه بهم ميگه "مامان خوبي؟" ميگم بله، مي...
26 آذر 1391

این روزهای زندگی

روزهای آخرین ماه پاییز هم داره به سرعت سپری می شه، دایی امیر عزیز بعد از حدود 45 روز اومد مرخصی و یه جفت دستکش و یه جفت گل سر برات سوغاتی آورد که خیلی دوستشون داری، این مدت مرخصی روزهایی که خونه مامان جون بودی بیشتر کنار دایی بودی که همیشه برات یه عالمه وقت و انرژی داره، حیف که داره فردا برمیگرده و منم اینقدر کارام زیاد بود که خوب نتونستم ببینمش ... فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که روز پنجشنبه مامان جون اینا و خاله هما و خاله نرگس و خاله زهرا رو دعوت کردم و دور هم شب خوبی رو داشتیم. اما بازم با باران سر اتاق و اسباب بازیهات کنار نمیومدی با وجود اینکه همیشه باران رو خیلی دوست داری و همیشه تلفنی ازش می پرسی که کی میای خونمون؟! چند باری...
18 آذر 1391

سی ماه گذشت

نازنین دخترم، آبان ماه قشنگ و دوست داشتنی گذشت و توی این ماه یه روز که تولد آقاجون بود و یه روز من و یه روزم تولد عروسی(به قول شما) من و بابایی بود و البته سالروز چند تا اتفاق خوب و دوست داشتنی دیگه ... روز تولد عروسیمون خیلی خندیدیم و بابا رو که اغلب این تاریخا یادش میره غافلگیر کردیم، شما و بابایی چند تا کادو گرفتین از طرف من ولی سر من بی کلاه موند مثل بیشتر وقتا ... خلاصه که بقیه روزا هم برای نی نی و الاغی و دلفین و حنا و ووو جشن تولد گرفتی، راستی امروزم تولد دایی علی عزیزه(تولدت مبارک داداش گلم) اینم فشفشه زدنت برای تولد عروسی ... یه روزم با باران و خاله اینا رفتیم نمایشگاه و بعدشم توی پارک شهر کیک خونگی دستپخت مامان خوردیم که...
1 آذر 1391

سوتي هاي نيکا

از همون موقعي که شروع کردي به صحبت کردن و جمله سازي وقتي کلمه اي رو فراموش مي کردي يه کلمه اي شبيه، بر همون وزن يا با حروف پس و پيش استفاده مي کردي  هنوزم اين کار رو مي کني و در عين اينکه مثلاً به روي خودت نمياري که اشتباه گفتي اما کاملاً حواست به عکس العمل منم هست ... يعني خودت متوجه هستي که اوني نيست که توي ذهنت دنبالش مي گشتي نمونه هاي زيادي پيش اومده که شايد يادم نمونده باشه ... کتاب دوست داشتني شنگول و منگول رو باز مي کني و به ني ني ميگي گرگ بلا که "قاوعي" (واقعي) نيست ... ميدوي کنارم و ميگي ماماني من اون طرف بودم "رود" (دور) بودم اينا رو نمي ديدم ... کتاب سه بچه گربه رو باز مي کني و با صداي آهنگين مي گي سه تا بچه گربه بودن خ...
16 آبان 1391

زیارت

شب تولدم خواب دیدم رفتم زیارت شاهچراغ، انگار نیکا هم خیلی کوچیک بود و بغلم بود، و برای برگشتن ماشین گیرمون نمی اومد و خیلی استرس داشتم، هر چی فکر کردم چیز دیگه ای یادم نیومد از خوابم ... فردا شبش یعنی دیشب به بابایی گفتم خیلی دوست دارم برم زیارت، اگه رسیدی زودتر بیا بریم، بابای مهربون هم که شبا واقعاً خسته میاد خونه بازم مهربونی کرد و ما رو برد، وقتی داشتم چادرنماز برمیداشتم نیکا گفت منم می خوام نماز بخونم، خلاصه چادر نماز ایشون رو هم برداشتیم و رفتیم شاهچراغ ... دم در ورودی باید چادر سر میکردم که نیکا هم خواست همینکارو بکنه، تازه توی صحن کنار من نماز هم خوند، جالب بود تا چادرش از سرش لیز می خورد زودی سرش می کرد، برگشتنه هم من چادرمو برداشت...
10 آبان 1391

دنیای رنگ ها

خیلی حرفی برای گفتن ندارم ... این نقاشی ها و کاردستیها پر از حرفه ... (خاله شاداب عزیز این نقاشی ها تقدیم به شما) این ها مدل جدید شمع های دخمل عاشق شمع ماست ... پشت کارت سی دی عموپورنگ این هنرنمایی ها رو انجام داده ... قبلاً آدمکا رو خیلی ریز می کشید همراه با دست و پا و مو اما جدیداً فقط یه کله بزرگ میکشه که کل صفحه رو میگیره ... کار با آبرنگ ... اشتباه نکنید اینا هم شمعه ... یک سر بزرگ که کل صفحه رو میگیره و موهایی که کاملاً دور تا دور سر کشیده میشه، چشمها که مشخصه، بینی و اونی که زیر بینی هست لب و اونی که بالای بینی هست سبیلشه(!!!)، پس طبیعتاً تصویر بابا رو کشیده (!)... نقاشی از نانسی که گوشواره هم داره...
30 مهر 1391

پشتکار ...

بعضی چيزا فقط تو دنياي بچه ها معني داره؛ يه بار از نه تا پله بالا ميره و خودش سر ميخوره و بار ديگه سر کليدي رو از من ميگيره و دوباره نه تا پله رو بالا ميره و اين بار سرکليدي رو ميذاره بالاي سرسره و هلش ميده پايين، بعد خودش از پله ها بر ميگرده تا سرکليدي رو پايين سرسره برداه و بده به من و حالا باز نوبت خودشه ... به هيچ قيمتي هم حاضر نيست پشت سر این شخصیت محترم (سرکليدي) خودشم سر بخوره و بياد پايين، این کار رو بارها و بارها مثل یک پروژه مهم و با جدیت تمام انجام میده، مات و مبهوت این کارشم و منتظرم ببینم کی خسته میشه ... وقتی دستاشو با مایع میشوره یا موقعی که سر عروسکاشو توی حمام شامپو میزنه و خلاصه هر وقتی که داره کاری رو با جدیت و تمرکز...
29 شهريور 1391

نيکا و حلما و باران

روز پنجشنبه نهم شهريور با يک ملاقات دوستانه براي ما تبديل به يک روز و خاطره به ياد ماندني شد، حلماي عزيز و مامان مهربونش رو براي بار دوم و باران ناز و مامان دوست داشتنيش رو براي بار اول ملاقات کرديم و کلي انرزي گرفتيم؛ زياد نتونستم عکس بگيرم و چند تايي هم که گرفتم خوب نشد اما همينام برام با ارزشه و اميدوارم ديدارهاي بعدي بتونم عکساي بهتري بگيرم ... مثل اينکه نيکا بيشتر از دو تا وروجک ديگه به مامانش وابسته ست، باران مهربون و بامزه ست و حلما هم شيطون و نمکين، مثل ديدار قبلي مکان خانه بازي بود و بازم توي راه برگشت نيکا خوابيد و وقتي بيدار شد همش به ياد حلما و باران بود و حتي تلفني براي باران دختر خالش گفت که يه باران ديگه رو ديده،خلاصه که روز خ...
18 شهريور 1391