نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

زنگ نقاشی

این پاراگراف رو دو روز بعد از ورود به سه سالگی برات نوشته بودم که فرصت نشده بود پستش کنم: *بعضي وقتا ميگي مامان دارم توز ميتشم که تازگي فهميدم منظورت حوضه، انگار گاهي کلمه ش رو يادت ميره و مي گي توز چون خيلي وقتا هم ميگی حوض ... نمي دونم چي توي نقاشي هاي بابا هست که اينهمه ذهنت رو مشغول ميکنه و اينهمه بهشون تعلق خاطر داري، هر شب که بابا برات نقاشي کشيده باشه فرداش تا چشمات رو باز مي کني ميگي مثلاً "اون دله که بابا تشيده بود تجاست؟" جالبه ک رو فقط توي اسم خودت ميگي اما دقت کردم توي کلمات ديگه ک رو ت مي گي ... مدتيه که سعي مي کني چيزايي که من يا بابايي مي کشيم رو رنگ کني و بابا بهت ياد داده که از خط بيرون نزني، تو هم ميري اون وسط هر شکلي...
6 تير 1391

دونه بستنی

یکی دو روز بعد از همون بی تابی شبانه که شدیداً باعث دلتنگیم شده بود تب اومد سراغ دختر کوچولوی دو ساله ی من و بعد از 4 روز دونه های قرمزی که با بیر حمی تمام، بدنش رو پر کرد دوباره راهی مطب دکترمون کرد، به تشخیص دکتر سرخجه ست و امروز دونه ها به مقدار زیادی کم رنگ شدن ولی پاهاش همچنان خارش دارن، شب عید مبعث باز هم شبی بود با بی خوابی و اشک ... الهی بمیرم برات نازنینم که از دست خارش این دونه ها بی تاب بودی، روز یکشنبه که درست روز جشن تولد دو سالگی دسته جمعی دوستان کوچولومون در تهران بود بردیمت دکتر و بعد از  تشخیص و دلگرمی که طی سه روز آینده برطرف میشه و چیز مهم نیست توی راه برگشت به خونه نمیدونم از دونه های خودت بود از چی بود که یاد...
30 خرداد 1391

دوستان همیشگی

یه سری دوست و رفیق داری که به نوعی عضو خانواده به حساب میان، نانسی که یار غارته و اولین عروسک زندگیت و بابایی با اسم فامیلی خودش اون رو صدا می زنه که من کلی می خندم، نانسی جدیداً به پایه ی دوربین وصل میشه از "دمبش" خرسی که از وقتی اومدیم این خونه و شیشه ی میز تلویزیون رو برداشتم به عنوان دکور توی میز تلویزیون خونه کرده البته به همراه هاپو که تو سرش میزنی جیغ میزنه و الاغی عزیز که خاله زهرا برات درست کرده و هر روز که نمیبینش میگی "الاغی عزیزم دلم برات تنگ شده" اینا جدیداً تا عصر میشه و موقع "ملتب" کردن خونه کنار دیوار ردیف میشن، عروسک تازه که اسمش رو عسل گذاشتم اما تو قبول نمیکنی و بهش میگی عروسک به جمع اینا پیوسته ... یه نی نی ک...
13 خرداد 1391

تولدت مبارک

جشن دومين سال تولدت رو خونه ي مامان جون(خودت ميگي خونه ي مامان جون نه آقا جون) گرفتيم، مثل آخر هفته ها يا مهموني نوروز خاله ها و دايي ها و مامان بزرگ هم بودن ... مامان جون زحمت شام رو کشيد و بقيه هم براي نصب تزيينات خيلي کمک کردن مخصوصاً خاله معصومه و رامين و امين ... اون روز سرکار بودم و ماشینمون هم صبح خراب شد، دنگ و فنگی داشتیم، من و تو با آزانس رفتیم خونه مامان جون و بابا هم راهی تعمیرگاه شد که شب برای آوردن کیک برسه ... خونه مامان جون خيلي وقت نيست رنگ شده سعي کردم تزيينات رو جوري درست کنم که اگه نشد به ديوار بزنيم هم باز بشه استفاده کرد، دلم ميخواست يه خونه داشتيم که براي تولدت همه جا رو تريين مي کردم و همه رو هم دعوت ... شب خيلي خو...
2 خرداد 1391

اردی بهشت

اين روزها که خيلي هم زود داره ميگذره، داريم خودمون رو براي جشن تولد دو سالگي شما نفس مامان آماده ميکنيم؛ ارديبهشت ماه يکي از ماههاي زيباييه که تولد تو و بابايي و خاله نرگس توش اتفاق افتاده، هر سه براي من خيلي عزيزيد ... يادمه وقتي آخرين روز ارديبهشت به دنيا اومدي خاله نرگس خيلي شاد و خوشحال بود که تو هم ارديبهشتي شدي آخه طبق محاسبات پزشک روز تولدت اول خرداد بود ولي شما نازنين مامان در يک روز جمعه مصادف با سي و يکم ارديبهشت ماه قدم رو چشماي من گذاشتي و موهبت مادر شدن رو نصيبم کردي؛ خدايا شکرت که فرشته کوچولوي من داره ميره که دومين سال زميني شدنش رو جشن بگيره و توي اين دو سال تنها تو بودي که پشت و پناهش بودي، بازم يار و ياورش باش، هميشه حامي و...
20 ارديبهشت 1391

زندگی من

دختر خوشگلم، امروز آخرین روز فروردین سال نود و یکه و در واقع اولین ماهگرد تولدت در سال جدید، توی این یک ماه اول سال هر روز صبح که می خواستم برم اداره چند قطره از اون اشکای طلاییت برای اینکه مانع رفتننم بشی ریخته، به جز دیروز که با همه ی روزای دیگه فرق داشت و من و تو تنها خونه ی خودمون بودیم چون بابا ماموریته و صبح با هم از خواب بیدار شدیم و قدم زنان رفتیم خونه مامان جون پری و من رفتم سرکار و تو هم شاد و خندون رفتی پی نی نی و صورتی و نقاشی ... چند روزی بینهایت اصرار داشتی ببریمت سرسره بازی و صبح با گریه می خواستی من نرم سرکار و ببرمت سرسره بازی، جالبه هر وقت هم بردمت برای برگشتن به خونه بازم شاکی بودی هرقدر هم که بازی می کردی، یادمه اوایل وقت...
31 فروردين 1391

هايپر استار

روز پنجشنبه سه تايي رفتيم هايپراستار خليج فارس که چند روز بود افتتاح شده بود و خيلي شبيه فروشگاههاي خارجي مخصوصاً اوشام بود که من خيلي دوست داشتم ... حتي انگار معماريشم شباهت زيادي به اوشام داشت و حتي تقسيم بندي طبقات براي تفکيک اجناس، براي خريد نرفته بوديم و چرخ زديم اما تزيينات بادکنکي که خيلي هم زياد بود براي شما نازگلک مامان خيلي جذاب بود و چند بار هم بهم گفتي که بادکنک مي خوام رنگ بادکنک ها رو مي گفتي و به منم نشون ميدادي : نارنجي، زرد، بنفش، سياه، صورتي ... همين طورم آب نماها رو که رنگ چراغای زیریش عوض می شد و حالت بخار آب هم می گرفت خیلی مورد علاقه ت بود، یه کمی هم توی به قول اونوری ها شقییو نشستی که ابعادش به نظرم خیلی بزرگ بود ... ا...
29 فروردين 1391

خاطرات نوروزي

روز اول سال که براي ناهار خونه مامان جون دعوت بوديم، زمانيکه رسيديم اونجا همه جمع بودن، باران تيپ زده بود و مي خواست يه عيد ديدني بکنه و راهي بشه به سمت خونه مامان جون پدريش؛ باباي رامين براي تو و باران لنگه ي اون خرس چاقي که دايي محسن واسه تولد يکسالگيت خريده بود رو عيدي آورده بود، يه خرس سفيد که خاله معصومه اينا گفته بودن چون نيکا وسايلش رو تميز نگه ميداره واسه نيکا و اون يکي هم زرد رنگ بود که واسه باران بود بعد که من گفتم نيکا مثل اون سفيده رو داره، گفتن پس زرده رو بردارين اما شما اصلاً قبول نکردي و چون از اول گفته بودن سفيده براي نيکاست و زرد براي باران، وقتي زرده رو برداشتم گفتي نه اين واسه بارانه ... کنار سفره هفت سين مامان جون نشسته ب...
23 فروردين 1391

استخر توپ

ظهر روز سوم سال جديد يعني روزي که خونه مامان جون پري براي شام دعوت بوديم شما نازگلک رو برديم پارک وليعصر که خيلي هم فاصله اش ازمون دور نيست اما از اون پارک هاييه که توي نوروز غلغله ميشه آخه به همه جا از جمله حافظيه و سعديه و بازار وکيل نزدکيه ... از ديدن اونهمه چادرهاي مسافرتي رنگ و وارنگ خيلي به هيجان اومده بودي ... گهگاه هم به لبخندهاي مسافرايي که شما خوش تيپ کوچولوي مامان رو ميديدن توجه مي کردي و با ناز و لبخند جواب ميدادي ... بابا براي اون حيوونايي كه روي يه صفحه گردون ميچرخن که نميدونم اسم بازيشم چيه بليط گرفت و شما سوار آقا فيله شدي اما چون دو سه تا بچه ديگه که سوار بودن گريه کردن و اومدن پايين شما هم اعتراض کردي و گفتي بغلم کنيد ؛ بعد...
20 فروردين 1391