نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

قورباغه سبز ایران

تا وسایل حمام رو آماده کنم و حوله ها رو بذارم، وان دوران نوزادیش رو پر از آب کرده و قورباغه قرمز رنگی که سر شامپو قورقوری بوده و لنگه سبزشم داره که مال بدنه رو توی اون وان گذاشته و مشغول شستنشه ... در حمام بازه و من در رفت و آمد و مرتب کردن خونه که در نهایت برسم به خانوم خانوما قبل از اینکه خسته بشه، همینطور که قورقوریشو می شوره شروع میکنه به قصه گفتن(هر جمله رو هم با یه جمع کردن آب دهن و قورت دادنش و تاق درآوردن صدای دهنش تموم میکنه )  : "یکی بود یکی نبود ... یه قورباغه ای بود که بچش تو دلش بود ... يه خانوم مرغه بود که زیر تخماش بود"  (یعنی تخماش زیرش بود)، "میگفت یک، دو، سه، چهار" (دونه دونه انگشتاشم بالا میاره و به ...
31 فروردين 1392

بهار و دوستان

این پست اختصاصی مربوط به ملاقات بهاری با چند تا از دوستان خوبمونه، دیگه توضیح زیادی هم لازم نداره ... انشالله همشون هرجا که هستن همیشه شاد و سلامت باشن ... نیکا و یکتا در حافظیه لحظاتی بعد از اولین دیدار ... نیکا و یکتا گلی در باغ ملی ... یکتا هم همین دور و وراست ... نیکا و باران و یکتا در مجتمع زیتون ... نیکا و یکتا و باران در پارک شهر ... حلما خانوم ناز که کمی دیرتر به بچه ها ملحق شد و متاسفانه نتونستم عکس زیادی ازش بگیرم ... اینو هم نیکا از حلما گلی گرفته ... یکتای ناز که تو قایق سواری افتخار نداد و همراهیمون نکرد ... امیدوارم همیشه تن درست و سلامت باشید و بازم بتونیم روزهای قشنگ با هم بودنمون...
27 فروردين 1392

بیستمین روز

بابا یکشنبه یعنی هجدهم فروردین ماه رفت ماموریت، مثل بقیه وقتایی که میره ماموریت برای خواب با وجود اینکه اذیتی نداری اما مشخصه یه چیزی رو کم داری، این جور وقتاست که میفهمم همون یک ساعت وقتی که بابا هر شب برات میذاره هم واقعاً غنیمته، خدا کنه کارای بابا سبک تر بشه و امسال بتونه بیشتر برات وقت بذاره، خلاصه اون شب رو خوابیدیم و فردا صبحش که میخواستم ببرمت خونه مامان جون کلید در ورودی از دسته کلیدم جدا شد و قصه ای ساخت برامون که برای دوستان تعریف کردم ... قصه روز بیستم فروردین که انقدر حالم رو دگرگون کرد که تصمیم گرفتم نرم اداره و برای اینکه استفاده بهتری از اون مرخصی اجباری ببریم رفتیم دو تا مهد کودک سر زدیم و یکساعتی رو توی مهد اولی که سر کوچه...
27 فروردين 1392

بهار و باران

خاله اینا توی روزهای آخر سال بود که اسباب کشی داشتن به یه خونه دیگه ولی ما هنوز خونشون نرفته بودیم، توی روزهای تعطیل نوروز هم که رفتن جنوب مسافرت و باران خانوم جاش تو روزای عید خالی بود، اما خدا رو شکر که حسابی بهش خوش گذشته بود نازگل خانوم بانمک اینجا آماده شدی بریم خونشون که کاملاً مشخصه چقدر هم ذوق داری ... این خونه هم مثل خونه های قبلی خاله اینا با وجود سادگی، حس بسیار خوشایند زندگی رو داشت و کلی بهمون انرژی داد ... اینجام که دیگه در حال منفجر کردن اتاق باران هستید ... جیگر مهمون نوازیت بره خاله ... باران خانوم در نقش مادر مهربان چادر به سر و کیف به بغل البته با یه بچه دیگه، اون یکی دخترشم که تو استخره وروجک ....
27 فروردين 1392

دومین روز سال 92

اینم عکسای دومین روز عید که توی همون محوطه خونمون با نون قندی و سیب از هوای بهاری لذت بردیم ... چهل گیس خانوم در حال خوردن نون قندی ... حاضر نیست گلی رو از شاخه بچینه، تذکر میده که هر کی به گل دست بزنه زنبوره نیشش می زنه، اما به اصرار مامانش خلاف کرده البته ظاهرش نشون میده بدش نیومده اصلاً ... (یاد اون شبی افتادم که خونه خاله من شوهر خالم براش یه رز از باغچه چید و نیکا اشک میریخت که کار بدیه و نباید گل رو بچینی گناه داره ... الهی) اینجام که دیگه با کله رفته تو بهارا ... این گلا رو نمیدونم درست گفتم یا نه اما هر جا میدید نازشون میکرد و میگفت وای گلای بابونه ... عین خودم از نوازش کردن دار و درخت انرژی می گیره بچم ... عی...
24 فروردين 1392

نوروز 92

واي بالاخره فرصت کردم يه پست تو سال جديد بذارم ... روزهاي آخر سال گذشته پر از مشغله هايي بودم که خيلي هاشون هنوزم هستن اما اميدم به خداست و سپردم به خودش که توي سال جديد بازم حاميمون باشه و محبتش رو ازمون دريغ نکنه؛ دلمشغوليهاي تازه اي هم دارم که بازم فقط توکلم به خودشه ... امسال سال مار بود و اينو هر کي نميدونست هم با ورود به خونه ما که از در و ديوارش مار بالا ميرفت ميتونست متوجه بشه، سفره هفت سين سال 92 که چيده ميشد پا به پاي من دور سفره مي چرخيدي و دوست داشتي کمکم کني، يه تاپ و شلوارک کيتي برات خريده بودم که چون بهت گفته بودم سر سفره هفت سين بپوشي تا ازت عکس بگيرم تاش کرده بودي و توي کشو گذاشته بودي و حاضر نبودي زودتر امتحانش کني، کلاً ا...
24 فروردين 1392

بوی بهار

یک سال دیگه گذشت و چه زود گذشت، دوباره نوروز و دوباره سفره هفت سین .... خدا رو شکر، یک سال گذشت با خوشیها و سختی هاش، با تلخی ها و شیرینی هاش ... قد کشیدی چه زود عزیزترینم، خدا همیشه پشت و پناهت باشه نازگلم، دلم نیومد تو روزای آخر سال یه پست دیگه برات نذارم، اونم با چند تا عکس که حال و هوای نوروز رو داره .... دیدن گلهای زیر بهاری دختر کوچولومو به وجد آورده خاله نرگس دلش برای نیکا تنگ شده بود و با باران به بهانه دیدن ماهی های روبروی خونه ما اومدن پیشمون ... باران خانوم رفتن به آقای فروشنده سلام و عید مبارک بگن .... بعد هم تشریف آوردن خونمون این خانوم قرمز پوش جیگر ... نیش نیشا رو دارین ؟؟؟ ... دخملی ما غرق در پنبه های تشک نوزادیش...
28 اسفند 1391

موزه

موزه تازیخ طبیعی خیلی بهمون نزدیکه اما این دومین باریه که رفتیم همه عکسها مربوطه به بیستم بهمن ماه سال نود و یکه ... نیکا در بدو ورود به محوطه موزه ... تا مدتها فکرش پی این بود که چرا خرگوشه همونجا مونده بود، ماره داشت میومد نیشش بزنه ... یه امتیاز ویژه که این موزه رفتن برای دخملی ما داشت این بود که بالاخره مرغ ماهیخوار رو هم دید که منقارش یه کاسه زیرش داره ... چون قصه ماهیخوار رو خیلی وقت بود براش گفته بودم .... ...
26 اسفند 1391

برف

توی پست قبلی آرزوی برف کرده بودم که انگاری تا اندازه ای خیلی زود برآورده شد ... روز شنبه که آخرین روز ماه صفر و روز تعطیل بود، بابا از خواب که بیدار شد گفت یک ساعتی بیرون کار دارم و بعد میام بریم سپیدان، ماها اصلاً خانواده یهویی ای نیستیم ها، مخصوصاً بابا که اغلب کاراش باید از قبل برنامه ریزی و هماهنگ شده باشه ... خلاصه که بابا رفت پی کاراش و ماشین رو هم چک کرد و ساعت 12 زدیم از خونه بیرون به سمت سپیدان که تصور میکردم باید برف سنگینی باریده باشه، برف بود ولی کمتر از حد تصور من، اما به نظرم بهترین حالت ممکن رو داشت برای شما عزیز مامانی که بتونی به راحتی برف بازی کنی و لذت ببری، به خصوص که اولین برفی بود که از نزدیک میدیدی و این اولین تجر...
26 دی 1391