نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

مسافر

دیروز آذین عزیز برای دومین بار به تنهایی مهمان ما بود، آذین صمیمی ترین همکلاسی نیکا در سالی بود که گذشت، یادمه خانم معلم نیکا در یکی از روزهای آخر سال که مدرسه بودم با شگفتی تعریف می کرد که نیکا بینهایت مراقب همکلاسیش آذین هست و هواشو داره؛ حتی می گفت خیلی جالبه مثل یه مادر همش حواسش به آذین و کاراش هست و ازش مراقبت می کنه، از اینکه چنین دوستی ای بینتون بود منم لذت می بردم و خیلی دوست داشتم سال آینده باز هم همکلاسی هم باشین، اما با خبر شدیم که آذین جون به همراه خانوادش دارن ایران رو ترک می کنن ... دیشب برای چند ساعتی با هم بودین و با هم خداحافظی کردین، روز آخر سال که بود یادمه که حسابی برای جدا شدن از هم گریه کرده بودین، دخترای گلم زند...
23 مرداد 1396

قصّه گوی کوچک

دختر مهربون و زیبا دلم، آنقدر زمان زود می گذره که من باورش برام سخته این تو هستی که این روزها داری قصه پردازی می کنی و چند صفحه از فکر و تخیل خودت می نویسی و بعد با صدای قشنگت مثل یک قصه گوی حرفه ای صدات زیر و بم می کنی و برای ما از نوشته هات می خونی این تو هستی که از کتابخانه، کتاب به امانت می گیری و چندین بار برامون به زیبایی می خونی، درست مثل یک قصه گوی حرفه ای ... دلبندم، قصه های زندگیت پر از لحظه های زیبا و پایانی خوش، خیال ها و رویاهای شیرین و مهربانانه ات برقرار باد "قصه گویی همراه با نمایش عروسکی مهربان دختر مامان و بابا" ...
27 تير 1396

مهمان کوچک، میزبان کوچک

چند روز بود که می گفتی مامان سه تا از دوستام رو دعوت کردم پنجشنبه بیان خونمون، آدرس دادم بهشون، منم می گفتم باشه، پرسیده بودی که روز کاریم هست یا نه که ساعت رو بهشون اعلام کنی، منم فکر می کردم بازیه و همین طوری یه چیزی تو عالم بچگی با دوستات گفتین ... روز چهارشنبه دیدم داری جدی جدی می گی فقط آذین میاد، آدرس رو هم دقیق دقیق داده بودی و گفته بودی ساعت 9 بیاد، بازم خیلی جدی نگرفتم یعنی گفتم خوب اگه مامانش بخواد بیاردش حتماً زنگ  می زنه دیگه ... تا اینکه صبح پنجشنبه دیدم مادر آذین زنگ زد و اونم با تعجب و خنده گفت که اومدم سر کار آذین زنگ زده و یادآوری کرده که امروز یادت نره منو ببری خونه نیکا ... خیلی با نمک بود انگار هر دوی ما، شم...
10 اسفند 1395

ماه مهربان

باز آمد بوی ماه مدرسه بوی بازیهای راه مدرسه بوی ماه مهر، ماه مهربان بوی خورشید پگاه مدرسه .... چه زود بزرگ شدی ماه من، مهربان من، انقدر زود که با آمدن مهر ماه مهربان امسال راهی پیش دبستانی شدی، ورودت به مدرسه مبارک باد دخترکم ... جشن غنچه ها سی و یکم شهریور ماه، دخترکم بدون لباس فرم در جشن حاضر شد و به همه هم فخرفروشی کرد که لباساشون کثیف میشه برا روز اول مدرسه قربون اون صورت قشنگت برم من ... شنبه اولین روز مدرسه مصادف با چهارم مهرماه ... چه خانوم باشخصیتی ... به خدایم میسپارمت ماه مهربان من .... ...
8 مهر 1394

مامان بیخیال

"می بینی صدام چه جوری شده، شما که اصلاً عین خیالت نیست، راحت از شب تا صبح کولر رو روشن میذاری، ببین من سرما خوردم ..." اولین جمله ای که بعد سلام و احوالپرسی از نیکا پشت تلفن میشنوم اینه، یخ کردم وقتی گفت اصلاً عین خیالم نیست، میگم "الهی بمیرم من که شما سرما خوردی" حق با اونه دیشب تا صبح از خواب بیدار نشدم تا کولر رو خاموش کنم ... آخه والا این موقع از سال رو آدم نمیدونه شب کولر رو روشن بذاره یا نه، اغلب حدود ساعت 3 نیمه شب از خواب پامیشم و خاموش می کنم اما دیشب به راستی مثل میت تا صبح تکون نخوردم، چقدر بچه ها راحت و با صراحت حرفشون رو می زنن، مثل ما آدم بزرگا هزار جور سختی به خودشون نمیدن تا آخرش حرف دلشون رو بزنن ....
29 مرداد 1394

چهار و نیم سالگیت مبارک دختر نازم

دختر خوب و مهربونم، نیکای نازنینم، درست چهار سال و نیمه که لبخند زیبای زندگی من و بابایی شدی روزها به سرعت برق و باد می گذره و شما نازنین مامانی به سرعت بزرگ میشی و من با دیدن عکسهای قدیمیت هاج و واج می مونم که خدایا دخترکم کی اینقدر بزرگ شد ... هنوز هم صحبت کردنت بینظیره و درک و دقت و ریز بینیت توجه همه رو جلب می کنه حواست خیلی جمعه و به کوچکترین مسایل دقت می کنی و به خاطر میسپاری، که البته این مساله گاهی کار من و بابا و بقیه اطرافیان رو سخت می کنه، به کتاب و سی دی و کاردستی علاقه زیادی داری و نقاشی رو هم گرچه کمتر از گذشته اما دوست داری و دنبال کارهای خلاق و جدید هستی ... هنوز اتفاقات مهد رو از لا به لای بازیهات متوجه میشم و کمتر مس...
1 آذر 1393

زمستان 92

نازدونه قشنگم بازم بعد از مدت زیادی دارم برات می نویسم و این بار از اول بهمن ماه هر روز مصمم بودم که امروز دیگه برای عزیز دردونم می نویسم و هی به تعویق افتاد ... البته راستش رو بخوای از یکی دو روز پایانی پاییز بوده که میخواستم بنویسم و نشده روزهامون با کار تمام وقت من توی اداره می گذره و تنها دغدغه این روزهام شده اینکه زودتر کارام رو انجام بدم که دیگه بیشتر از وقت لازم نباشه بمونم و برسم به شما نازدونه مامانی، چون واقعاً یک ساعت بیشتر موندن دیگه هیچ توانی برای هیچ کاری برام نمیذاره،  در آخرین روزهای پاییز اول بابایی بعد از ماموریت کرمانشاه به شدت سرما خورد و بعدش شما دردونه من و بعد هم من که به شدت مریض شدم طوریکه به عمرم سابقه چنین س...
13 بهمن 1392

بازی زمونه

خیلی زمان گذشته، بدقولی کردم، میدونم، قرار گذاشته بودم خیلی زودتر از اینا برات بنویسم نازنینم ... فکر کردم عنوان پستم رو چی بذارم، یاد بازی زمونه افتادم که یادمه درست بیستم مرداد بود که توی یه بازی بلند بلند می گفتی : لالای لالای می چرخم ... دور خودم میچرخم ... تو بازی زمون دارم می چرخم .... (این ترکیب بازی زمونه رو توی شعرهای یکی از سی دی هات شنیده بودی) الهی قربونت برم که مامان حسابی گرفتار بازی های رنگارنگ این زمون شده و در ضمن حسابی بدقول ... نازدونه قشنگم! خيلي زمان گذشته و چه زود گذشته و چه خوب که گذشته چون روزهاي سخت زياد داشتيم، بستري شدن خاله معصومه توي بيمارستان، دردسرا و مشکلات ايمان با نادونيهاش و گرفتاريهايي که همه خونوا...
21 مهر 1392