این روزهای زندگی
روزهای آخرین ماه پاییز هم داره به سرعت سپری می شه، دایی امیر عزیز بعد از حدود 45 روز اومد مرخصی و یه جفت دستکش و یه جفت گل سر برات سوغاتی آورد که خیلی دوستشون داری، این مدت مرخصی روزهایی که خونه مامان جون بودی بیشتر کنار دایی بودی که همیشه برات یه عالمه وقت و انرژی داره، حیف که داره فردا برمیگرده و منم اینقدر کارام زیاد بود که خوب نتونستم ببینمش ...
فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که روز پنجشنبه مامان جون اینا و خاله هما و خاله نرگس و خاله زهرا رو دعوت کردم و دور هم شب خوبی رو داشتیم.
اما بازم با باران سر اتاق و اسباب بازیهات کنار نمیومدی با وجود اینکه همیشه باران رو خیلی دوست داری و همیشه تلفنی ازش می پرسی که کی میای خونمون؟!
چند باری بابا ماموریت بود و صبح با تاکسی بردمت خونه مامان جون، سر کوچشون تابلوی تبلیغ یه مراسم برای محرمه که عکس یه بچه که سربند سبز بسته توش استفاده شده، دقت کردم سربند بستن بچه ها توی ماه محرم رو خیلی دوست داری و چند باری هم وقتی میخواستی بگی سربند یادت می رفت و با تردید می گفتی "چی بود پیش بند؟"
اینم وقتی داری تلاش میکنی با روبان سربند ببندی ...
اینجام در ادامه سربند بستن، انگشترای رنگارنگ رو توی انگشتات کردی و داری تماشاشون می کنی ...
الان دیگه گاهی که یه کلمه ای یادت نمیاد بیخیالش می شی و می گی "نمیدونم" و ادامه میدی ...
دیروز یه دفعه نمیدونم چرا گفتی "یادته بابا پیت زمینی خرید" ... گفتم پیتزا مامان؟ گفتی "آره پیتزا با سیب زمینی" و بعد از ماهی های آکواریوم اون جا تعریف کردی، حالا موضوع مربوط به بیشتر از یک ماه پیش بود اما نمیدونم چرا یه دفعه یادش کردی ...
اینم یه بازی جدید که خاله زهرا یادتون داده که یه بار اخم میکنید و یه بارم میخندید، اونم با لباسایی که نمیدونم از کجای بقچه مامان جون پیدا کرده بود، البته تولد بازی هم بوده، من نبودم نمیدونم چه بازی ای بوده باید خاله بیاد توضیح بده ...
اینم مهمون بازی با اضافه شدن مهمون جدید که بعضی وقتا بهش میگی "بیتا" اما گاهی هم میگی "بیکا" ...
راستی دیشب حسن یک رو برداشتی و گفتی اسمش رو بذاریم فَرقون حالا نمیدونم چرا این اسمو انتخاب کردی اما این روزا برای هر کی اسم هم نداره اسم "انتخاب" می کنی
(حسن یک و حسن دو اسم عروسکهای شنی هست که یکیش مال نیکا و یکیش برای بارانه)
چند شب پیش وقتی داشتی با قالب بستنی بازی می کردی(یه جور بازی که خودش درآورده و همه اجزای قالب ها رو جدا می کنه و شوت می کنه بعد باز جمع میکنه و از اول ...) یه دفعه دویدی و پای چپت رفت روی یکی از استوانه ها و از زیر پات در رفت، الهی بمیرم انگار خیلی دردت اومد چون هم گریه کردی و هم تا دو روز اصلاً نمی دویدی و با ترس پاتو زمین میذاشتی، یک روز کامل هم برات با آزارچوب بستم که به نظرم خیلی مفید بود اما تو دوست نداشتی و میگفتی "خالی خالی خوب میشه" در هر حال خدا رو شکر دیشب همش بدو بدو کردی و به همه با خوشحالی گفتی "ببین پام خوب شده دارم میدوم، دیدی تا فردا خوب شد ..." (ازش خواسته بودم بذاره ببندم تا فردا خوب بشه)
درد و بلات به جونم عزیزم، الهی همیشه سلامت باشی