نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

این روزهای زندگی

1391/9/18 13:52
نویسنده : مامان
316 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای آخرین ماه پاییز هم داره به سرعت سپری می شه، دایی امیر عزیز بعد از حدود 45 روز اومد مرخصی و یه جفت دستکش و یه جفت گل سر برات سوغاتی آورد که خیلی دوستشون داری، این مدت مرخصی روزهایی که خونه مامان جون بودی بیشتر کنار دایی بودی که همیشه برات یه عالمه وقت و انرژی داره، حیف که داره فردا برمیگرده و منم اینقدر کارام زیاد بود که خوب نتونستم ببینمش ...
فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که روز پنجشنبه مامان جون اینا و خاله هما و خاله نرگس و خاله زهرا رو دعوت کردم و دور هم شب خوبی رو داشتیم.
اما بازم با باران سر اتاق و اسباب بازیهات کنار نمیومدی با وجود اینکه همیشه باران رو خیلی دوست داری و همیشه تلفنی ازش می پرسی که کی میای خونمون؟!

چند باری بابا ماموریت بود و صبح با تاکسی بردمت خونه مامان جون، سر کوچشون تابلوی تبلیغ یه مراسم برای محرمه که عکس یه بچه که سربند سبز بسته توش استفاده شده، دقت کردم سربند بستن بچه ها توی ماه محرم رو خیلی دوست داری و چند باری هم وقتی میخواستی بگی سربند یادت می رفت و با تردید می گفتی "چی بود پیش بند؟"
اینم وقتی داری تلاش میکنی با روبان سربند ببندی ...
سوم آذرماه سال نود و یک

سوم آذرماه سال نود و یک

سوم آذرماه سال نود و یک

سوم آذرماه سال نود و یک

اینجام در ادامه سربند بستن، انگشترای رنگارنگ رو توی انگشتات کردی و داری تماشاشون می کنی ...
سوم آذرماه سال نود و یک

الان دیگه گاهی که یه کلمه ای یادت نمیاد بیخیالش می شی و می گی "نمیدونم" و ادامه میدی ...

دیروز یه دفعه نمیدونم چرا گفتی "یادته بابا پیت زمینی خرید" ... گفتم پیتزا مامان؟ گفتی "آره پیتزا با سیب زمینی" و بعد از ماهی های آکواریوم اون جا تعریف کردی، حالا موضوع مربوط به بیشتر از یک ماه پیش بود اما نمیدونم چرا یه دفعه یادش کردی ...

اینم یه بازی جدید که خاله زهرا یادتون داده که یه بار اخم میکنید و یه بارم میخندید، اونم با لباسایی که نمیدونم از کجای بقچه مامان جون پیدا کرده بود، البته تولد بازی هم بوده، من نبودم نمیدونم چه بازی ای بوده باید خاله بیاد توضیح بده ...

یازدهم آذرماه سال نود و یک

اینم مهمون بازی با اضافه شدن مهمون جدید که بعضی وقتا بهش میگی "بیتا" اما گاهی هم میگی "بیکا" ...

هفدهم آذرماه سال نود و یک

راستی دیشب حسن یک رو برداشتی و گفتی اسمش رو بذاریم فَرقون حالا نمیدونم چرا این اسمو انتخاب کردیزبان اما این روزا برای هر کی اسم هم نداره اسم "انتخاب" می کنی
(حسن یک و حسن دو اسم عروسکهای شنی هست که یکیش مال نیکا و یکیش برای بارانه)

چند شب پیش وقتی داشتی با قالب بستنی بازی می کردی(یه جور بازی که خودش درآورده و همه اجزای قالب ها رو جدا می کنه و شوت می کنه بعد باز جمع میکنه و از اول ...) یه دفعه دویدی و پای چپت رفت روی یکی از استوانه ها و از زیر پات در رفت، الهی بمیرم انگار خیلی دردت اومد چون هم گریه کردی و هم تا دو روز اصلاً نمی دویدی و با ترس پاتو زمین میذاشتی، یک روز کامل هم برات با آزارچوب بستم که به نظرم خیلی مفید بود اما تو دوست نداشتی و میگفتی "خالی خالی خوب میشه" در هر حال خدا رو شکر دیشب همش بدو بدو کردی و به همه با خوشحالی گفتی "ببین پام خوب شده دارم میدوم، دیدی تا فردا خوب شد ..." (ازش خواسته بودم بذاره ببندم تا فردا خوب بشه)

درد و بلات به جونم عزیزم، الهی همیشه سلامت باشیماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

یاسمن مامان رادین
18 آذر 91 13:55
—-$$$$$$$$__$$__$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$__$$$$$$(¯`v´¯)$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$(¯`(?)´¯)$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$(_.^._)$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$(¯`v´¯)$$$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$(¯`(?)´¯)$$$ ___$$$$$$$$$$$$$$(_.^._)$$ ______$$$$$$(¯`v´¯)$$$$$ ________$$$(¯`(?)´¯)$$ ___________$(_.^._)$ ____________$$$$$$ -—$$$$$$$$__$$__$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$__$$$$$$(¯`v´¯)$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$(¯`(?)´¯)$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$(_.^._)$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$(¯`v´¯)$$$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$(¯`(?)´¯)$$$ ___$$$$$$$$$$$$$$(_.^._)$$ ______$$$$$$(¯`v´¯)$$$$$ ________$$$(¯`(?)´¯)$$ ___________$(_.^._)$ ____________$$$$$$
ميترا مامان مهراد
20 آذر 91 11:24
نيكا جون حتما اون لباس خوشگل رو هم داييت برات آورده..........خيلي بهت مياد مباركه

به جاي پيتزا مي گي سيب زميني؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خاله بابا اون همه پول داده پيتزا خريده

ايشالله كه هميشه سالم و سلامت باشي
اميدوارم كه پات خوب خوب شده باشه عزيزم

مامان جون اين وسايل ريز كه ميره زير پا خيلي درد داره ..........براي خود ما هم كه پيش مياد تا كلي درد مي كنه


میترا جون کدوم لباس؟ سفید سیاهه رو مامان جونش یه بار که رفته بود تهران براش آورده، دیدم اندازش شده پوشوندم، اگرم اون یکی لباس خنده دار قدیمی منظورته نمیدونم آبجیم از یه بقچه ای تو خونه مامان درآورده تنش کرده ...دایی همون دستکش و گیره سر رو آورده بود ...

به جای پیتزا و سیب زمینی گفت پیت زمینی یعنی سر همش کرد ...

پاش هم ممنون آره خوب شده خدا رو شکر، بازم مممنونم
آره راست میگی، برای خودم هم پیش اومده، ممنونم که اینقدر دقت داری
مهرادو ببوس
مامان بیتا
20 آذر 91 14:57
خیلی جالبه که نیکا اینقدر به گیره و زیور آلات و عروسک هاش علاقه داره. اسم گذاشتن روی عروسک ها هم فکر می کنم نشونه خلاقیتشه. نازی نیکا


آره یه وقتی اصلاً دوست نداشت البته، اما الان مدتیه خیلی خوشش میاد، ممنونم لطف داری همیشه عزیزم
مامان سورنا
20 آذر 91 16:36
ای جانم عجب روزهای خوبی اونم با دایی جون ادم.....اون پیت زمنی هم تهش بود که این طوری ترکیبش کرده.دیگه همه جواهراتش رو اویزون کرده و خیلی بامزه شده.خدا رو شکر که پاش هم خوب شده.فقط نفهمیدم با چی بسته بودی براش.....
اون تولد بازی با لباسای قدیمی و عکسش هم خیلی بامزه بود.ژستشون خیلی خنده دار بود......چه دنیایی داره با باران.....خدا هردو رو براتون حفظ کنه.


ممنونم سمیه جون، آره روزایی که دایی امیر میاد خیلی خوش می گذره به هممون چون همگی خیلی دوستش داریم...
هر وقت میره سراغ جواهرات بیشترشو به خودش آویزون میکنه، البته بعدش هم همه رو درمیاره
سمیه جون ولله نمیدونم اسم دیگه ای هم داره یا نه اما عطاری هم به اسم آزارچوب میشناسه، ریشه یه گیاهه به همین اسم که پودرش می کنن و با یه تخم مرغ و کمی زردچوبه مخلوط می کنن و می بندن به جایی که درد داره، به نظر من خیلی موثره
ممنونم که سر میزنی و با دقت می خونی
خدا سورنا رو هم برای تو حفظ کنه
بوس بوس
مریم مامان باران
24 آذر 91 0:57
چقدر خاله جون من این مهمونات رو دوست دارم دست مامانت درد نکنه با این هنرش واقعاً با سر کار رفتن این یه نوع هنر بینظیره دیگه والا....ما رو شرمنده میکنه با این کاراش که تو خونه ول ول میچرخیم...

انشالله دایی مهربونتم همیشه سلامت باشه.

اون عکس تولد بازیش با باران هم خیلی بانمک بود و کلی خندیدم.

هیییییییی که باران دست بند اون سرویسه که نیکا هم عینشو داره از دستش افتاد وگم شد کلی دلم سوخت

پیشاپیشم یلدات مبارک.

خيلي ممنونم مريم جون، عروسکا قابلی نداره و چشمات خوشگل می بینه، شما ول نمی چرخی یا در حال درست کردن زیتون پرورده هستی یا ترشی یا انواع خوراکیهای خوشمزه

ممنونم انشالله شما هم همیشه سلامت باشید، آخی نازی باران میخوای براش بگیرم اون دستنبده رو؟
یلدای شما هم پیشاپیش مبارک باشه
بوس بوس