نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

بازم روزهای بهاری

روز چهارم عید قصد داشتیم با هم بریم آرامگاه سعدی اما اونقدر صف طولانی و شلوغ بود که گفتیم بریم دلگشا بگردیم اونجام باز خیلی شلوغ بود و فقط محوطه اطرافش کمی قدم زدیم و بعد اومدیم فالوده خوردیم و توی پیاده رو کمی بدو بدو کردی و برگشتیم بازم تو همون بلوار نزدیک خونه ... هر روز هم که یکی رو با خودت میاوردی گردش اینجا نوبت حنا خانوم بوده ... بقیه عکسا رو میذارم تو ادامه مطلب گفتم خونمون مار بارون بود امسال ... بفرمایید سیب ... امروزم سارا رو آوردیم گردش ... زباله های تو چمن رو دارین!!! ژست با عینک برای عکس گرفتن ... عینکت رو زدی بالا و داری برا خودت آواز می خونی ... اینم ژست بی عینک ... وسیله های و...
24 فروردين 1392

سومین روز سال 92

قربون چشمات بشم که با دستای کوچولوت نمیذاری آفتاب اذیتشون کنه ... بازم نون قندی و بلوار سرسبز در سومین روز بهار ... با دیدن کوچکترین آشغالی شاکی میشدی که چرا آشغال ریختن تو چمنا ... ...
24 فروردين 1392

مارمولک

دایی امیر این بار برات یه مارمولک روی بازوت زده بود که خیلی توجه همه رو جلب میکرد و توی میوه فروشی هم فروشنده بهت گفت خالکوبی کردی و تو هم خندیدی ... با این عکسای نماز خوندنت با اون تاتو واقعاً یاد فیلم مارمولک میفتم ... یک بار دیگه هم برات عقاب زده بود و یه بارم ببر، آدم یاد دهه چهل میفته به خدا، از دست دایی امیر ... ...
11 خرداد 1391

عروسک تازه

از اول خرداد ساعت کاریم برگشته به زمان دو سال پیش، یعنی یک ساعت مرخصی شیر حذف شده، گرچه خیلی روزها توی این دو سال این اتفاق میفتاد که اون یک ساعت مرخصیم رو مجبور بودم بمونم و کارام رو انجام بدم اما حالا که دیگه نیست دلم براش تنگ شده، ولی خداییش کاش یه روزی مدیرامون بفهمن که اونهمه هزینه ای که بابت موندن کارمندا بعد از ساعت دو متقبل میشن خیلی بیشتر از بازدهی اوناست، بگذریم ... بعد از پست جشن تولد دوسالگیت فرصت نشد پستی بذارم تا امروز، این دو تا عکس رو روز بعد از جشنت با عروسکی که کادوی من بود گرفتی و تا دست میگیریش یاد باران می کنی و میگی "باران صداشو دوس نداره " (آخه مشابه همین رو به باران دادم که از آهنگش خوشش نیومد، یعنی یادم رفته بود بارا...
9 خرداد 1391

روزهای آخر سال

روزهاي آخر سال داره مثل برق و باد سپري مي شه، خدايا چقدر دلم تنگ ميشه وقتي مي بينم تند تند روزها و شبا دارن مي گذرن و اميد زندگيم قد مي کشه و بزرگ ميشه و قوي مي شه ... آخر سال و شلوغي و در هم برهمي رو دوست ندارم، يادمه از وقتي بزرگ شدم اين اتفاق افتاده در حالي که بچه که بودم عاشق رسيدن عيد و تازه شدن زندگي بودم، اما حالا از بس که زندگي رو سخت مي گيريم ديگه با نو شدن طبيعت نو و تازه نميشيم ... يادش بخير يه تيکه رخت نو هم واسه عيد مي خريديم خوشحال بوديم، زندگي ها عوض شده آدما عوض شدن، خدا کنه تو متوجه اين تغييرا نباشي و واسه خودت لذت تازه شدن ها رو ببري ... امسال آخراي زمستون بعد از چند سال بارش برف رو تو شهرمون داشتیم که با هم رفتيم از با...
23 اسفند 1390

پانصد و پنجاه روز گذشت!

آبان ماه سال نود هم به سر رسيد و تمشك مامان يك سال و نيمه شد، مباركه دلبندم ... ماهي كه گذشت پر بود از لحظه هاي قشنگ و دوست داشتني،  روز تولد آقا جون يعني 4 آبان كه ميشد چهارشنبه فقط براش پيام تبريك فرستادم كه اونم خواستم خودمو لوس كنم و اولين نفري باشم كه تولدش رو تبريك ميگم به همين خاطر ساعت 6 صبح تند تند نوشتم كه بفرستم اما هر چي ارسال مي كردم نميشد، با خودم گفتم نكنه خبريه امروز و خطها ترافيك داره اما حدوداي ساعت 10 صبح بود كه فهميدم شما وروجك مامان گوشيمو دست كاري كردي و الا ترافيكي در كار نبوده اين شد كه نتونستم خودمو لوس كنم ... فرداش كه رفتيم پيش آقا جون و كادوشو برديم، شما تند تند كادوها رو باز مي كردي و ذوق مي كردي بعد هم ...
1 آذر 1390

الاغ بازي

دختر گلم يه الاغ داره كه يادگار آخرين باريه كه با بابا رفتيم بندرعباس، خودش هم بود منتها تو دل ماماني خوش نشسته بود ... اوايل خيلي تحويلش نمي گرفت اما دو سه ماهيه كه اونقدر اين الاغي رو دوست داره كه نگو ... ديشب رفته بوديم يه مغازه لوازم كودك كه اونجا هم يه نمونه ديگه از الاغي نيكا رو داشتن، اتفاقاً الاغه شعر بري باخ كه نيكا هم خيلي دوست داره مي خوند ... بانمك بود ... اينم عكسايي كه گاهي با خشونت و گاهي با محبت با الاغي رفتار مي كنه ... ...
25 مرداد 1390

ني ني شگفت انگيز من

به نظر من لحظه لحظه زندگي بچه ها شگفتيه، كلي عكس مي تونم بگذارم اما بعد از مسابقه مي گذارم و براي رعايت قوانين مسابقه فعلا تنها يك عكس مي گذارم ... (كد عكس دخمل نازم 116 شد) (بعد از يكسالگي دخملي هوس روروئك سواري كرده اما زودي هم خسته شده و خودش داره بيرون مياد، قربونش برم ...) ...
28 تير 1390