نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

آجی

آجی آجی .... آجی آجی .... (دستش رو می زنه توی پیشونی نیکا و باز می گه آجی آجی ....) آبجی نیکا هم داره برای من کتاب می خونه و چند بار توجه نمی کنه و بعد می گه بذار بخونم، کیان کوچکم بر می گرده سمت من و صداش رو آروم  می کنه و میگه :"بیذار آجی صبت بکنه .... آره بیذار آجی صبت بکنه ..." و باز این جمله رو آروم چند بار دیگه برای من تکرار می کنه
4 دی 1396

یعنی این منم!

"مامان من بعضی وقتا با خودم فکر می کنم که یعنی این منم! یعنی این خود من هستم، من نیکا هستم که دارم بزرگ می شم، وقتی بزرگ بشم چی میشم، آینده ی من چی میشه، یعنی نمی دونم منظورم رو چطوری بگم ..... "   الهی فدای فکر کردنات بشه مادر که درگیر سوالات فلفسی شدی، خیلی کوچک تر هم بودی سوالاتی در مورد خدا و اینکه چه شکلیه و کجاست ازم می پرسیدی و حتی نقاشی ای از خدا کشیدی که نگهش داشتم، یا سوالاتی در مورد مرگ و اینکه همه می میرن و چرا این اتفاق می افته، و اینکه هرگز دوست نداری من اسم مرگ رو بیارم دلبند مادر  چند تا از نقاشی های قشنگ دختر مهربان مامان ...
15 مهر 1396

کلاس دومی

دلبند مادر، باز مهر دیگری از راه رسید و شما با اون قلب پر از مهرت راهی کلاس دوم می شوی جان شیرین مادر، فدای قد و بالایت، دلت شاد، لبت خندون و قدمهات استوار و درست ... خدا پشت و پناهت باشه دردونه ی من ...
1 مهر 1396

مسافر

دیروز آذین عزیز برای دومین بار به تنهایی مهمان ما بود، آذین صمیمی ترین همکلاسی نیکا در سالی بود که گذشت، یادمه خانم معلم نیکا در یکی از روزهای آخر سال که مدرسه بودم با شگفتی تعریف می کرد که نیکا بینهایت مراقب همکلاسیش آذین هست و هواشو داره؛ حتی می گفت خیلی جالبه مثل یه مادر همش حواسش به آذین و کاراش هست و ازش مراقبت می کنه، از اینکه چنین دوستی ای بینتون بود منم لذت می بردم و خیلی دوست داشتم سال آینده باز هم همکلاسی هم باشین، اما با خبر شدیم که آذین جون به همراه خانوادش دارن ایران رو ترک می کنن ... دیشب برای چند ساعتی با هم بودین و با هم خداحافظی کردین، روز آخر سال که بود یادمه که حسابی برای جدا شدن از هم گریه کرده بودین، دخترای گلم زند...
23 مرداد 1396

قصّه گوی کوچک

دختر مهربون و زیبا دلم، آنقدر زمان زود می گذره که من باورش برام سخته این تو هستی که این روزها داری قصه پردازی می کنی و چند صفحه از فکر و تخیل خودت می نویسی و بعد با صدای قشنگت مثل یک قصه گوی حرفه ای صدات زیر و بم می کنی و برای ما از نوشته هات می خونی این تو هستی که از کتابخانه، کتاب به امانت می گیری و چندین بار برامون به زیبایی می خونی، درست مثل یک قصه گوی حرفه ای ... دلبندم، قصه های زندگیت پر از لحظه های زیبا و پایانی خوش، خیال ها و رویاهای شیرین و مهربانانه ات برقرار باد "قصه گویی همراه با نمایش عروسکی مهربان دختر مامان و بابا" ...
27 تير 1396

یه دونه دخترم تولدت مبارک

دلبندم، مهربانم، تولدت مبارک دختر قشنگم  7 سال از بهترین سالهای زندگیمون رو در کنارت سپری کردیم، در کنار تو که پر از عشق و مهربانی هستی، دردونه ی مامان، به وجودت افتخار می کنم و برات زیباترین و موفق ترین روزها رو آرزو می کنم امسال جشن تولدت رو با حضور دوستان هم کلاسیت برگزار خواهم کرد، خیلی هیجان داری برای رسیدن روز جشنت، امیدوارم حسابی بهت خوش بگذره، راستی یه مورد خیلی با نمک در ارتباط با تولدت : وقتی متوجه شدی که من تصمیم گرفتم شام ساندویچ کتلت باشه، گفتی "مامان کتلت خیلی تکراریه تولد باران هم کتلت داشتن، نمیشه ما پیتزاگتی بدیم!؟" ای جان مادر که منو بردی به روزهای کوچولوتریت که همیشه اگه واژه ای رو فراموش می کردی یه چی...
4 خرداد 1396

مهمان کوچک، میزبان کوچک

چند روز بود که می گفتی مامان سه تا از دوستام رو دعوت کردم پنجشنبه بیان خونمون، آدرس دادم بهشون، منم می گفتم باشه، پرسیده بودی که روز کاریم هست یا نه که ساعت رو بهشون اعلام کنی، منم فکر می کردم بازیه و همین طوری یه چیزی تو عالم بچگی با دوستات گفتین ... روز چهارشنبه دیدم داری جدی جدی می گی فقط آذین میاد، آدرس رو هم دقیق دقیق داده بودی و گفته بودی ساعت 9 بیاد، بازم خیلی جدی نگرفتم یعنی گفتم خوب اگه مامانش بخواد بیاردش حتماً زنگ  می زنه دیگه ... تا اینکه صبح پنجشنبه دیدم مادر آذین زنگ زد و اونم با تعجب و خنده گفت که اومدم سر کار آذین زنگ زده و یادآوری کرده که امروز یادت نره منو ببری خونه نیکا ... خیلی با نمک بود انگار هر دوی ما، شم...
10 اسفند 1395