نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

بعد از ماه مبارک!

مدتیه کارام خیلی خیلی زیاد شده و اصلاً فرصت نمیشه به وبلاگت سر بزنم نازنینم ... یادمه دفعه قبل یعنی بعد از ماه مبارک می خواستم در مورد سی و هشت ماهگیت بنویسم که اصلاً وقت نشد؛ فصل جدیدی توی کارهای ادارم شروع شده و تغییرات زیادی رخ داده که انقدر ازم انرژی می گیره دیگه زمان رو گم میکنم، شمام به خوبی متوجه این تغییرات شدی و حتی امروز صبح به بابا شکایت کردی که مامان چرا اینقدر دیر میاد خونه (بمیرم برات من شرمندم مامان جون) این چند خط رو درست بعد از ماه رمضون نوشته بودم که مثلاً وبلاگت رو آپدیت کنم که متاسفانه نکردم : دختر قشنگ سي و هشت ماهه من، يک ماه از ورودمون به خونه جديدمون مي گذره يک ماهي که با شروع ماه مبارک رمضان روزهاي قشنگي برامون رق...
2 شهريور 1392

خونه نو

روز سه شنبه مصادف با نيمه شعبان اسباب کشي کرديم به "خونه نو" اسمي که از همون مراحل ساخت و تاسيسات اين خونه روش گذاشته بودي و خيلي مي پرسيدي که کي ميريم خونه نو، وقتي براي اولين بار بهت گفتم که خونه اي که الان توشيم مال ما نيست خيلي ناراحت شدي  و گفتي واسه خودمونه اما با توضيح قانع شدي و ديگه خودت به همه مي گفتي که اينجا واسه صابخونه ست و نبايد ديواراش رو کثيف کنم (حالا ديگه نميدونم قراره تو خونه نو ديواراش رو کثيف کني يا نه!!!!) اسباب کشي با بدقولي و اذيت بار بري اول و نهايتا توسط باربري دوم انجام شد و خوب خرابيهاي گريز ناپذيري هم داشت که راجع بهش هيچي نگم بهتره چون خيلي اعصابم رو به هم ميريزه اين مساله (راست میگن که سه بار اسباب کشی م...
15 تير 1392

جشن نیمه شعبان

غروب بود وسط جمع کردن وسايل گفتم ميخواي ببرمت جشن، که گفتي: "آره ميخواي خوابالو رو هم ببريم؟ " منم گفتم اگه دوست داري ميبريمش ... کار اتاقت که تموم شد، رفتيم جشن نيمه شعبان (همراه با خوابالو در کالسکه ) که از بس طولش دادن با برنامه هاي مقدماتي، گفتي "پس چرا جشن شروع نميشه" و ديگه به اين نتيجه رسيدي که "برنامش شاد نيست" و بلند شديم رفتيم با هم شيريني فروشي دلخواهت که عاشق ویترین کیک های تولدش هستی ... آخه چند شب قبلش که جشن میلاد امام حسین توی همین محله برگزار شد خیلی شاد بود و پر از آتیش بازی و موسیقی شاد که تو خیلی سر ذوق اومده بودی و اینجا هم همش منتظر یه برنامه شاد حسابی بودی (یاد بچگی هام بخیر که یکی از بزرگ ترین و...
12 تير 1392

ماهی که گذشت

این پست رو با خاطره خوب روز تولدت شروع می کنم و بعد میرم سراغ خاطرات ماهی که گذشت ... برای تولدت امسال به دلیل شرایطی که توش بودیم، هیچ برنامه ای نداشتیم ولی برای شاد کردن یه دختر خانم گلی مثل تو نیاز به هیچ برنامه ریزی خاصی نیست، لباس زنبوری سال قبل، یه دسته بادکنک که به ماشین بسته شد، یه کیک از یخچال قنادی، چند تا شمع و فشفشه، و دو تا کادوی کوچولو از طرف من و بابا ... از طرف بقیه هم حسابی عروسک بارون شدی ... دوربین نداشتیم و فقط چند تا عکس و فیلم هست که بابا گرفته، اما مثل همیشه از باز کردن کادو و فوت کردن شمع نهایت لذت رو بردی بهترینم ... ..............................................................................
11 تير 1392

موضوع عکاسی : پا

خیلی وقت بود میخواستم این عکسا رو بذارم تو وبلاگت، عکسایی که علاقه و کنجکاویت رو نسبت به دوربین نشون میده، و در واقع همینم باعث انهدام دوربین و نهایتاً بی دوربینی مون شد، این عکسا گلچینی از هنرنمایی های شما دلبند مامانه که موضوعشون واحد بود قربون عکس انداختنات بشم من ... ...
8 تير 1392

مثل ضد آفتاب

گفتم توی اولین پست خردادیم یه کمی از این روزها بنویسم ... روز سه شنبه این هفته بعد از ظهر نخوابيده بودي و وقتي آوردمت خونه چون ميدونستم بهانه هات مال خوابته که سر وقتش نکردي و حسابي خسته هستي، بغل گرفتمت و گفتم ميخوام مثل وقتي کوچولو بودي روي شونم بخوابي و شروع کردم برات تعريف کردم که چطوري اون موقع ها وقت خوابيدنت سرت رو ميذاشتي رو شونم و با لالايي من تو هم آواز مي خوندي تا خوابت ببره، خيلي خوشت اومده بود و با اينکه گيج خواب بودي بازوهام رو نوازش ميکردي و ميگفتي مامان من شما رو خيلي دوست دارم ... هر مادري مي فهمه چه لذتي داره شنيدن اين جمله از زبون دخملت سه سالت ... وقتي خونه رو به هم ميريزي در کنار به هم ريختگي هاي اين روزها که هر روز تا ...
9 خرداد 1392

تولدت مبارک سه ساله ی من

شیرینم، امروز درست سه سال از بهار زندگیت می گذره شکوفه قشنگم ... سه ساله که زندگی من و بابا با عطر نفس های تو آمیخته شده گل بهاری من ... سه ساله که اسم قشنگت تو شناسنامه قلبم حک شده و همه جا با خودم میبرمش پاره تنم ... سه ساله که با قدمهای کوچیکت خیر و برکت زندگیمون رو چند برابر کردی فرشته آسمونی ... سه ساله که با بند بند انگشتای ظریفت موسیقی محبت و عشق برامون مینوازی عشقم ... دختر نازم انتظار لحظه تولدت برام شیرین و پرخاطره ست، سه ساله که تقویم سال نو رو که میگیرم اول روز تولد تو رو پیدا میکنم ... خدای بزرگ و مهربونم فقط تو میدونی توی دلم چی میگذره، گفتنی ها زیاده و قلم من از نوشتن عاجز ... سه ساله که بهم یه امانتی عزیز دادی و میدونم کوتاهی...
31 ارديبهشت 1392

بی دوربینی

داریم به روز تولدت نزدیک میشیم دلبندم توی این اردیبهشت دوست داشتنی اتفاقهای زیادی افتاد که من فرصت نکردم اینجا ثبتشون کنم ... اینها دقیقاً آخرین عکسایی هست که با دوربینمون گرفتی و موقع خاموش کردنش لنزش رو فشار دادی که گیر کرد و اینطور که معلومه قابل درست کردن با هزینه کمی نیست و به همین دلیل فعلاً موندیم بی دوربین و لحظه هایی که از دست میره و من دلم میخواد ازت عکس و فیلم بگیرم البته با موبایل کم و بیش میگیرم اما خوب دیگه مثل دوربین نمیشه گلم ... این سرگرمی جدید اختراع شما با مهره های اتللو هست اونطرفم معلومه که منو واداشتی برات کیتی های رنگ و وارنگ بکشم ... این عکسا هم مربوط به دیدارت با حلما گلی و الین عزیزم هست که دیگه عکسا از...
26 ارديبهشت 1392

اردیبهشت

امروز اولین روز اردیبهشته، روز بزرگداشت سعدی و اولین روز ورود تو به سی و شش ماهگی، وای خدای من درست یک ماه دیگه سه ساله میشی قند عسلم ... چند تا اتفاق بود که دلم ميخواست اينجا ثبتش کنم تا همیشه به یادم بمونه: شبي که خونه دايي بابا مهموني عيد دعوت بوديم به يه اسباب بازي که خرس کوچولوي دوچرخه سواري بود خيلي علاقمند شدي، اين اسباب بازي رو وقتي بهانه جو شده بودي به خاطر دستشويي که داشتي و تو مهموني ها و جاهاي عمومي معذبي و خودت رو نگه ميداري زن دايي بهت داده بود که آروم بشي البته اين اتفاق نيفتاد تا وقتي راضی شدی بری دستشويي، ولي اون اسباب بازي همچنان تا آخر مهموني دستت بود و اسمشم گذاشته بودي دوچرخه اي، مهموني که تموم شد داشتم لباسات رو تنت مي...
1 ارديبهشت 1392