نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

سال 1391

موقع تحويل سال 91 تو و بابايي خيلي وقت نبود که از خواب بيدار شده بوديد، من خيلي کار داشتم و ازصبح زود مشغول بودم؛ عادت دارم هيچ کاري رو از سال قبل براي سال جديد نذارم حتي يه دونه لباس توي حمام نبايد بمونه و همشون بايد شسته بشن،  دلم ميخواست بابا زودتر از خواب بيدار ميشد چون نبايد رختخوابي پهن بمونه و تخت نامرتب باشه، هميشه دقيقه هاي آخر خيلي تند سپري ميشن و موقعي که ميشينم کنار سفره منتظر لحظه تحويل سال، قلبم داره تند تند ميزنه، امسال هم همين طوري بود چون لحظه هاي آخر داشتم تخت رو مرتب مي کردم، سال جديد رو با صداي شليک توپ که از تلويزيون نشون داد همراه با صداي دست و جيغ و هوراي سه نفره توي خونه خودمون شروع کرديم، تو هم خيلي ذوق زده شده ...
17 فروردين 1391

خاله ی خوبم

دختر نازنینم از دیروز که خاله معصومه رو توی حالت بیماری دیدی خیلی تو فکری و همش می گی "خال معصومه مریض شده گریه کرد" وقتی می گم خاله معصومه مریض شده، حالا باید چیکار کنه، انگار که می خوای به من دلداری بدی که ناراحت نباشم، با لحنی که مامان با بچه حرف میزنه بهم می گی : "خال معصومه گذا(غذا) بخور، میوه بخور، آب میوه بخور، خوشال باش، بخند، برقص" بعد می خندی و چشمات رو جمع می کنی و نتیجه گیریت رو اینطوری می گی : "خوب میشی" دیروز وقتی رسیدم خونه مامان جون دیدم که پکری و بر عکس همیشه که با دیدنم میپری بغلم و خوشحال و در عین حال کم طاقت می می میخوای، با چشمهای بی حال نگام کردی و بعد که حواست جمع شد من اومدم اومدی بغلم و سرت رو روی شونه م گذا...
21 اسفند 1390

اولین پرواز

بالاخره بعد از مدت زیادی که هی قصد سفر داشتیم و جور نمیشد؛ برنامه مسافرت به کیش به صورت خیلی یهویی ترتیب داده شد و بر عکس برنامه های قبلی که همگی به سمت شمال بود(در ذهنمون البته) راهی جنوب کشور شدیم و این سفر شد اولین مسافرت دخترم به خارج از استان و اولین تجربه هواپیما سوار شدن در بیست ماهگی، سه شنبه شب یازده بهمن ماه ساعت 9:30 که البته به خاطر بارونی بودن هوا پرواز با یک ساعت تاخیر انجام شد، و تو چهار شبی که ما نبودیم شهرمون حسابی دلتنگمون شد و حسابی اشک ریخت، و از وقتی برگشتیم تا همین الان که دارم می نویسم آرومه آرومه ... دختر ناز مامان توی مسیر رفتن به فرودگاه خوابش برد و وقتی از ماشین پیاده شدم تا ورودی سالن فرودگاه با ریختن ...
25 بهمن 1390

تولد زری دی جی

از اونجایی که خاله نرگس با زری دی جی خیلی دوسته و البته بیشتر به دنبال بهانه ای برای دور هم بودن با حضور شیرین عسلای خاله جون(نیکا و باران)،جشن تولد زری رو که نوزده بهمن بود پنجشنه شب بیستم بهمن خونه خودش برگزار کرد که به همه مون حسابی خوش گذشت و با حضور تو و باران گلم تبدیل به یک شب و یک خاطره به یاد ماندنی برای زری دی جی هم شد ... از وقتی رسیدیم که باران جیگرم داشت قر می ریخت و شمام مثل خانوما بهش لبخند می زدی و براش دست می زدی البته یه کمی که گذشت خودت هم به شیوه خودت شروع کردی به مجلس گرمی ... خاله نرگس هم خیلی زحمت کشیده بود و همه چیز در عین سادگی خیلی عالی بود، و هدف اصلی مهمونی و جشن هم که شادی همه بود به خوبی به دست اومد ... اینم چند...
25 بهمن 1390

یکی هست ...

طبق معمول هر روزی که اداره هستم میرم توی حیاط و زنگ می زنم خونه آقا جون تا باهات صحبت کنم، هر روز یه جوری مزه میریزی وقتی زنگ میزنم (البته اگه بیدار باشی که من خیلی دوست دارم باشی تا صدای قشنگت رو بشنوم و خداییش روزایی که زنگ میزنم و خوابی کلی تو ذوقم میخوره البته به ندرت پیش میاد،) امروزم وقتی زنگ زدم خودتو رسونده بودی پایین اوپن، آخه مامان جون پری گوشی رو روی اوپن میذاره،  عمو آرش گوشی رو برمیداره و تو زودی ازش میگیری تا با من حرف بزنی، بدون سلام میگی "مان بیا"، بعد میگم مامانی سلام تو هم میگی "سلام" ... ازت چند تا سوال میپرسم که تو هم بیشترشو می گی "آره"، بعد صدای مامان جون رو میشنوم که میگه گوشی رو بده با مامان صحبت کنم تو میگی "قط ...
9 بهمن 1390

کچل شدم ...

تلویزیون داره پیام بازرگانی قبل از شروع سریال تا ثریا رو پخش می کنه، حواست هست که نزدیک اومدن باباست گوشی منو برمیداری و می گی "الو بابايي زود بيا، زودي بيا، اينجا بيشين، ثريا شرو شوده" دو تا پشتی که کنار کمد توی سالن جفت هم تکیه دادم رو تکون میدی و بینشون فاصله میندازی و بعد به زحمت میری اون وسط و می گی "خونه نيکايه مان بیا(وقتی عجله ای میخوای چیزی بگی می گی مان به جای مامان) ... اومدیم مهمونی ..." یه کمی که می گذره و متوجه میشی جا به جا شدنت سخته داد می زنی و میگی "دير کردم(گير کردم) .... مان تمت کن (مامان کمک کن)" یه پلاستیک بر میداری و چیزی رو که توی دستته رو می ذاری اون تو و می گی "کردیم پلاتتيک" برات گفتم که ميخوايم بريم کيش...
27 دی 1390

ناراته نشو

هميشه وقتي كار اشتباهي مي كردي، سعي مي كردم برات توضيح بدم و بگم كه اشتباه بوده، بيشتر موقع ها هم بهت مي گفتم كه مثلا مامان ناراحت ميشه از اين كار، يا بابا ناراحت ميشه، يا اون مساله مربوط به هر كسي بود مي گفتم كه فلاني ناراحت ميشه،  تازگي ها هر كاري مي كني كه خود وروجكتم مي دوني اشتباهه، بعد از انجامش چشماتو جمع مي كني و با لحن دلداري ميگي "مامان ناراته نشو" چند روز پيش براي اولين بار بعد از مچاله كردن كاردستيهايي كه برات درست كرده بودم، قشنگ توي صورتم نگاه كردي و با همون لحن گفتي مامان ناراته نشو، ناراته نشو، بعد كاردستي مچاله شده كه خودتم ميگي مچاله كرديم(افعالت هنوز به صورت جمعه) رو صاف كردي و گفتي خوب شد، مامان ناراته نشو، خوب شد ...
7 دی 1390

محرّم امسال

نازنينم امسال اولين ماه محرمي بود كه دسته و عزاداري مردم رو توي خيابون ديدي، و خودت به تقليد از عزادارا "اوسين جان" "اوسين جان" گفتي، چند شب كه دسته هاي محله راه افتادن و بيدار بودي با هم رفتيم توي بالكن و از اونجا نگاه كردي و كلي هم به وجد اومده بودي با شنيدن صداي طبل ها ... هر وقت هم صداي سنج و طبل مي شنوي تندي به گوشت اشاره مي كني و  به من ميگي "داره صدا مياد" روز يكشنبه كه پيش مامان جون پري بودي، حدوداي ساعت سه يعني نزديكاي اومدن من يه پات پشت اون يكي گير كرده بود و خورده بودي لبه پنجره خونه آقا جون، كه خدا خيلي رحم كرده بود بهت، تا رسيدم قرمزي وسط ابروهات رو ديدم و پرسيدم چي شده كه بابا گفت چه اتفاقي افتاده، بعد ديدم گونه ت هم كم...
16 آذر 1390

وروجك مامان ...

روز سه شنبه يكم آذرماه رفته بوديم واكسن هجده ماهگيت رو بزنيم، روز تولد دايي علي بود، و روزي كه اولين بارون درست و حسابي پاييز امسال شهرمون باريد(خدا رو شكر)، توي بارون و ترافيك با طي مسير طولاني وقتي رسيديم دكتر كه توي يه بيمارستان ديگه مريضش حالش بد شده بود و براي رسيدگي به اون بنده خدا رفته بود و با وجود اينكه يك ساعت و نيم صبر كرديم و منتظر مونديم دكتر جان نيومد كه نيومد (بماند كه بعد فهميديم يه ربع بعد از رفتمون اومده) به قول بابا عين سوال كنكور كه اولين انتخاب بهترين انتخابه بايد به اولين انتخابمون رو تغيير نمي داديم و دل دل نمي كرديم واسه موندن، آخه بابا اولش گفت بريم حالا تو اين بارون خدا مي دونه دكتر كي بر مي گرده، در هر حال يك ساعت ...
6 آذر 1390