حاضر، قايق
هر روز این زندگی کلی ماجرا با وروجکمون داریم که تنها دلخوشیهای این روزهای سخته، خدایا شکرت ...
با بابا و عروسکهايي که مثل هميشه چيده دور تا دورامون داره بازي مي کنه و بابا ميگه بيا حاضر غايب کنيم بچه ها رو، قبلاً هم تو يه برنامه نمايشي حاضر غايب کردن رو ديده بود، ميدوه نانسي رو که تو اتاق جامونده رو برميداره و ميگه "نانسي قايق بود"، منم تو آشپزخونه زير لب مي خندم ...
سرم درد مي کنه و وقتي با سيل عروسکا و اسباب بازيهاش که توي خونه پخش شده روبرو مي شم ميگم ببين من سرم داره از درد مي ترکه اما شما به جاي اينکه به من کمک کني همه چيزو پخش کردي ... نيم ساعت بعد نشسته روبروم و داره بستني نوش جان ميکنه بهم ميگه "مامان خوبي؟" ميگم بله، ميگه "سرت خوب شد؟" ميگم بهترم مامان، زل مي زنه تو چشمام و ميگه "مامان مگه سرا هم ميترکن؟"
برام پانتوميم و به قول خودش "پانتومين" اجرا ميکنه و من حدس مي زنم که چيکار کرده، بعدش تندي برام دست مي زنه و و با ذوق ميگه "آفرين مامان آفرين مامان"
تا چشمش به کاموا مي افته ميگه "قلابمو بده مي خوام برات دامن ببافم"، و انقدر کاموا رو دور قلاب مي پيچه و باز مي کنه که خسته ميشه و ولش میکنه... و من میمونم سردرگم تر از اون کلاف ...
دستم رو مي گيره و با هم ميچرخيم و با وجود اينکه سرش گيج ميره اما لذت ميبره و ميگه خسته شدم(يعني سرم گيج رفت) بعد که کمي نشستيم ميگه "خوب پاشو فرش ديگه تکون نميخوره" ... دوباره ...
در راستای خودم خودم کردنایی که انگار توی همسناش هم خیلی زیاد شده همه کاراشو خودش می کنه حتی توی حموم نمیذاره من دست بزنم، و فقط آب می ریزم روش ...
دستکشها هم همون سوغاتی های قشنگ دایی هست و شال از روی آموزشیه که خاله منیره عزیز داده بود، البته مربوط به پارساله(ممنون خاله منیره مهربون)
اینجام داره از چسبوندن استیکرای مختلف به صورتش لذت می بره ...
قربون اون خنده های از ته دلت بشم من ...
البته چهره مامانش هم تصور کنید که به این شکل در اومده و کلی هم ازم عکاسی کرده
هنوزم بعد از هر بار استفاده از رنگهای انگشتی راهی حمام میشیم ...
جديداً خيلي با پيم پا (اسم گذاشتيم براي پازل چوبي ) سرگرم ميشه و چپ و راست لباساشو عوض مي کنه ...
امير که آخرين عروسک اضافه شده به جمع عروسکاي بافتنيشه رو خيلي دوست داره، که فکر کنم به دليل همناميش با دايي امير عزيزه ...
بيش از يک هفته ست که هر روز يه کول عروسک رو ميبريم خونه مامان جون و بعدش باز بر ميگردونيم يعني عروسکاي خونه مامان جون رو هر روز مياره خونه چون عروسکاي خونه دلشون براشون تنگ شده و بعدشم که ميريم اونجا باز همه رو ميبريم با يکي دو تا مهمون از عروسکاي خونه که دل اينا براي خونه مامان جون تنگ شده، خلاصه اوضاعي داريم با اين عروسکا ...
يه جمله اي هم گاهي ميگه بهشون که من خيلي خندم ميگيره، مثلاً ميمونه خوابيده، ميگه"اين چه وضعيه" چرا خوابيدي؟
چند روز بدخلق و کم اشتها بود که دکتر هم رفتيم اما خدا رو شکر بهتر شد، چيزي که کلافم ميکرد اين بود که وقتي ناراحت و عصباني ميشد و خيلي وقتا هم گريه مي کرد، ميپرسيدم چي شده؟ مي گفت "نميدونم" ...(الهی بمیرم)
يه بارم که ديگه خيلي عصباني شدم براي اينکه داد و هوار نکنم از کنارش پاشدم و رفتم تو اتاق که بهم گفت "مامان بد دوستت ندارم" اون لحظه خيلي دلتنگ شدم و اشک به چشمام اومد، تا به حال نشده بود اينطوري بهم بگه، ديگه بعد از اون روز هم چند باري بهم گفته "بدي"
خيلي ميشه که احساس مي کنم کم بودنم باعث ميشه احساس ناراحتي کنه دلم خيلي تنگ ميشه اين جور وقتا، اما واقعاً راهي ندارم براي اينکه بيشتر پیش دلبندم باشم، کار نکردن من به معناي واقعي فشار اقتصادي رو تو زندگيمون بيشتر مي کنه، اميدوارم روزي که اين مطالب رو مي خونه درکم کنه ...
خدایا پشت و پناهمون باش