نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

حاضر، قايق

1391/9/26 13:02
نویسنده : مامان
335 بازدید
اشتراک گذاری

هر روز این زندگی کلی ماجرا با وروجکمون داریم که تنها دلخوشیهای این روزهای سخته، خدایا شکرت ...

با بابا و عروسکهايي که مثل هميشه چيده دور تا دورامون داره بازي مي کنه و بابا ميگه بيا حاضر غايب کنيم بچه ها رو، قبلاً هم تو يه برنامه نمايشي حاضر غايب کردن رو ديده بود، ميدوه نانسي رو که تو اتاق جامونده رو برميداره و ميگه "نانسي قايق بود"، منم تو آشپزخونه زير لب مي خندم ...

سرم درد مي کنه و وقتي با سيل عروسکا و اسباب بازيهاش که توي خونه پخش شده روبرو مي شم ميگم ببين من سرم داره از درد مي ترکه اما شما به جاي اينکه به من کمک کني همه چيزو پخش کردي ... نيم ساعت بعد نشسته روبروم و داره بستني نوش جان ميکنه بهم ميگه "مامان خوبي؟" ميگم بله، ميگه "سرت خوب شد؟" ميگم بهترم مامان، زل مي زنه تو چشمام و ميگه "مامان مگه سرا هم ميترکن؟"

برام پانتوميم و به قول خودش "پانتومين" اجرا ميکنه و من حدس مي زنم که چيکار کرده، بعدش تندي برام دست مي زنه و و با ذوق ميگه "آفرين مامان آفرين مامان"

تا چشمش به کاموا مي افته ميگه "قلابمو بده مي خوام برات دامن ببافم"، و انقدر کاموا رو دور قلاب مي پيچه و باز مي کنه که خسته ميشه و ولش میکنه... و من میمونم سردرگم تر از اون کلاف ...

دستم رو مي گيره و با هم ميچرخيم و با وجود اينکه سرش گيج ميره اما لذت ميبره و ميگه خسته شدم(يعني سرم گيج رفت) بعد که کمي نشستيم ميگه "خوب پاشو فرش ديگه تکون نميخوره" ... دوباره ...

در راستای خودم خودم کردنایی که انگار توی همسناش هم خیلی زیاد شده همه کاراشو خودش می کنه حتی توی حموم نمیذاره من دست بزنم، و فقط آب می ریزم روش ...

بيست و سوم آذرماه سال نود و یک

بيست و سوم آذرماه سال نود و یک

دستکشها هم همون سوغاتی های قشنگ دایی هست و شال از روی آموزشیه که خاله منیره عزیز داده بود، البته مربوط به پارساله(ممنون خاله منیره مهربون)
بيست و سوم آذرماه سال نود و یک

اینجام داره از چسبوندن استیکرای مختلف به صورتش لذت می بره ...
بيست و چهارم آذرماه سال نود و یک

بيست و چهارم آذرماه سال نود و یک

بيست و چهارم آذرماه سال نود و یک

بيست و چهارم آذرماه سال نود و یک

بيست و چهارم آذرماه سال نود و یک

بيست و چهارم آذرماه سال نود و یک

قربون اون خنده های از ته دلت بشم من ...
بیست و چهارم آذرماه سال نود و یک

بیست و چهارم آذرماه سال نود و یک

بيست و چهارم آذرماه سال نود و یک
البته چهره مامانش هم تصور کنید که به این شکل در اومده و کلی هم ازم عکاسی کردهنیشخند

هنوزم بعد از هر بار استفاده از رنگهای انگشتی راهی حمام میشیم ...
بیست و یکم آذرماه سال نود و یک

جديداً خيلي با پيم پا (اسم گذاشتيم براي پازل چوبي ) سرگرم ميشه و چپ و راست لباساشو عوض مي کنه ...
بیست و یکم آذرماه سال نود و یک

امير که آخرين عروسک اضافه شده به جمع عروسکاي بافتنيشه رو خيلي دوست داره، که فکر کنم به دليل همناميش با دايي امير عزيزه ...
بیست و دوم آذرماه سال نود و یک

بيش از يک هفته ست که هر روز يه کول عروسک رو ميبريم خونه مامان جون و بعدش باز بر ميگردونيم يعني عروسکاي خونه مامان جون رو هر روز مياره خونه چون عروسکاي خونه دلشون براشون تنگ شده و بعدشم که ميريم اونجا باز همه رو ميبريم با يکي دو تا مهمون از عروسکاي خونه که دل اينا براي خونه مامان جون تنگ شده، خلاصه اوضاعي داريم با اين عروسکا ...
يه جمله اي هم گاهي ميگه بهشون که من خيلي خندم ميگيره، مثلاً ميمونه خوابيده، ميگه"اين چه وضعيه" چرا خوابيدي؟

چند روز بدخلق و کم اشتها بود که دکتر هم رفتيم اما خدا رو شکر بهتر شد، چيزي که کلافم ميکرد اين بود که وقتي ناراحت و عصباني ميشد و خيلي وقتا هم گريه مي کرد، ميپرسيدم چي شده؟ مي گفت "نميدونم" ...(الهی بمیرم)
يه بارم که ديگه خيلي عصباني شدم براي اينکه داد و هوار نکنم از کنارش پاشدم و رفتم تو اتاق که بهم گفت "مامان بد دوستت ندارم" اون لحظه خيلي دلتنگ شدم و اشک به چشمام اومد، تا به حال نشده بود اينطوري بهم بگه، ديگه بعد از اون روز هم چند باري بهم گفته "بدي"

خيلي ميشه که احساس مي کنم کم بودنم باعث ميشه احساس ناراحتي کنه دلم خيلي تنگ ميشه اين جور وقتا، اما واقعاً راهي ندارم براي اينکه بيشتر پیش دلبندم باشم، کار نکردن من به معناي واقعي فشار اقتصادي رو تو زندگيمون بيشتر مي کنه، اميدوارم روزي که اين مطالب رو مي خونه درکم کنه ...
خدایا پشت و پناهمون باش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

سحر مامان سودا
26 آذر 91 16:44
خیلی دوست داشتنیه نیکا. راستش از عکسها مخصوصا اونی که از ته دل می خنده لذت بردم. مکالماتشم بامزه است بعضی وقتا باورم نمیشه همسن سودا ست. سودا نمی تونه به این خوبی حرف بزنه. ببوسش هزار تا


ممنونم سحر جون، لطف داری
خوشحالم که عکسا رو دوست داشتی، عوضش سودا به راحتی انگلیسی صحبت میکنه سحر جون
تو هم یه وبلاگ درست نمی کنی عکسای وروجکت رو بذاری ما هم ببینیم
تو هم ببوس سودا گلی رو
مریم مامان باران
27 آذر 91 16:28
وای عزیز دلم..............بیشترین عکسی که دوست داشتم اون یبود که از ته ته دلش ریسه رفته از خنده....
میتونم با استیکر رو صورتت تجسمت کنم این بلاها چه بلاهایی سر ما در نمیارن......

راستی مادر اون عروسکاش چه باکلاسن خیلی لباس مباس تنشونه ها.........من که عاشق اون قرمزه شدم یاد نل افتادم......اسمشون چی هست این خانم؟؟

ملاقات عروسک ها هم بانمک بود.

در مورد مامان بد و ....خیلی ناراحت نباش ما هم داریم از این حرفها.....خاصه سنشونه خیلی اهمیت نده و دقت نکن که بشه دستاویز.


ممنونم مريم جون، همش استیکرا رو می چسبوند و می خندید، اون عروسک قرمز ترمه هست، آره خودم هم یاد نل می افتم، اولین عروسک بافتنی با میله، قابلی نداره

باشه جدی نمیگیرم مامان بدو و ممنون که گفتی
بارانتو ببوس
مامان سورنا
28 آذر 91 8:39
ای جانم چه پست خوب و با احساسی بود.چقدر از خوندن کارهاش و بازیهاش با مامان و باباش لذت می برم.مخصوصا حاضر قایق کردناش.....
عکساش مخصوصا با استیکر ها خیلی خوشگل بود و همینطور شال و کلاهش ...نیکا جون منم دارما از اینا.منم از خاله منیره یاد گرفتم
عروسکای بافتنیش هم محشرهاصلا باورنکردنیه اون همه رنگ و چیزهای کوچولو موچولو...عشق توش موج می زنه.
برای سرکار هم غصه نخور.مطمئنم به زودی می رسه روزی که دیگه نیازی نیست که بری سرکار و می تونی وقت بیشتری باهاش بگذرونی.هرچند الانم شاید از من وقت بیشتری برای نیکا بذاری.پس عصه نخور دوست گلم....


ممنونم سمیه عزیز
در مورد عکسا ممنونم، تو تعریف می کنی خیلی کیف میکنم، حدس میزدم این مدلی بافتی، مبارکت باشه، وقت کردی عکسش رو بذار، در مورد عروسکا مرسی عزیزم لطف داری
خدا کنه سمیه جون اون روز برسه، ممنونم که همیشه با دقت و حوصله زیاد بهمون سر میزنی دوست خوبم
بوس بوس
مامان هستی
28 آذر 91 19:22
ای جانم
چه بامزه خندیده ، چقدر کارهای نیکا و هستی مشابهه !!! هستی هم عاشق چسبوندن استیکر رو صورت خودش ومنه و میگه مثل دودو شدم !(همونی که تو برنامه عمو پورنگه )
در مورد چرخیدنش سرگیجه اش کلی خندیدم ، ببوسش !
راستی مامان هنرمند چه عروسکها و شال و کلاه ناز بافتی ! خیلی قشنگن ، آفرین !
تا یادم نرفته یه خواهشی ازت داشتم ، هر وقت که فرصت کردی روش بافتن اون دامن خوشگله رو برام توضیح میدی لطفا ؟! البته عجله ندارما هر وقت که فرصت کردی

ممنونم نازی جون، آره به نظر منم خیلی کاراشون شبیهه ولی اینی که میگی تو عموپورنگ رو ما تا حالا ندیدیم
،در مورد بافتنی ها هم چشمات قشنگ می بینه نازی جون.
در مورد روش بافتن دامن نازی جون من اصلاً روش خاصی نبافتم یعنی مدلی چیزی نبوده همین طوری ابتکاری بافتم، نمی دونم چه جوری بگم که آموزش باشه، بذار ببینم میتونم توضیحی برات بنویسم یا نه، فقط تو هم بگو از بافتنی چقدر بلدی
مامان هستی
28 آذر 91 19:25
راستی یادم رفت بگم ترکیدن سر هم خیلی بامزه بود !!!امان از دست سوالهای این وروجکها
برای سرکار رفتن هم ناراحت نباش عزیزم ، مطمئنم دختر گلت به قدری خوبه که کاملا درکت میکنه


بازم ممنون که سر میزنی و نظر میدی، خدا کنه همین طوری باشه نازی جون
هستی رو ببوس
ميترا مامان مهراد
30 آذر 91 10:51
نيكا جون از اون گل خوشگلي كه به سرت زدي خيلي خوشم اومد بهت مياد

خيلي ماشالله بامزه شدي

آره خاله كله ي مامانا گاهي مي تركه
مامان جون ديگه شلوغي خونه هم عادي شده برامون.....والا يه روز من داشتم تو آشپزخونه كار مي كردم اومدم ديدم مهراد و باباش كلا خونه رو تركوندن .......اصلن يه وضعي كه نمي تونستم راه برم ............بيخيال منم يه جا پيدا كردم و نشستم

اين فكر كه نمي تونيم بيشتر براي بچه هامون وقت بزاريم انگار هميشه قراره ما مادراي كارمند رو اذيت كنه ولي كنارش خيلي چيزاي ديگه هم هست كه هممون خوب مي دونيم و تو زندگي لازمه ..............زياد بهش فكر نكن مامان جون چون هر چي اجازه بدي تو ذهنت بمونه بيشتر جولان ميده و بيشتر آدم رو اذيت مي كنه


قابل شما رو نداره خاله میترای مهربون
چه کار خوبی کردی میترا جون، به نظر منم اگه ما حساسیتمون رو کنار بذاریم زندگی آسونتر میشه، آفرین به تو که چنین کاری رو کردی
ممنونم در مورد وضعیت ما کارمندا گفتی، آره حق با توئه هر جی بیشتر بهش فکر کنیم هی انگار همه چی رو هم به همین موضوع ربط میدیم و بیشتر اذیت میشیم، بازم ممنونم دوست خوبم
مهرادو ببوس
مامان بیتا
3 دی 91 11:07
آره واقعا سخته که آدم حس کنه بچه اش بهش نیاز داره ولی نتونه بیشتر براش وقت بذاره. خدا خودش پشت و پناهشون باشه. عروسکای بافتنی خیلی خوشگل هستن. مدل نشستن نیکا خیلی بامزه است.خنده های از ته دلش هم دل آدم رو می بره انشالا همیشه شاد و سلامت باشین.


ممنونم که حسم رو درک کردی دوست گلم، همینی که میگی انشالله خدا خودش پناهشون باشه، چشمات خوشگل می بینه عزیزم، دیدی فکر کنم تو اولین نفری هستی که به مدل نشستن نیکا دقت کردی و برام نوشتی، انشالله تو و بیتا هم همیشه شاد و سلامت باشین
بوس بوس
خانم معلم بندری
18 دی 91 18:24
سلام مامان خانمی
خیلی خیلی از شما ممنونم بابت لطفی که بهمون داشتید
امیدوارم که مطالب وبمون هر چند اندک به کار گل دخترتون بیاد و مورد استفاده قرار بگیره .


خواهش می کنم خانوم معلم عزیز
انشالله همیشه سلامت باشید