زمستان است
نیمی از اولین ماه زمستون میگذره و سرمای امسال هم ای بدک نیست، اما دیگه به آخر سال نزدیک میشیم و همیشه این موضوع یه استرسی توی وجودم میندازه نمیدونم چرا !
شاید از بدو بدو ها و شلوغی های آخر ساله که اینجوری میشم ...
خیلی دلم میخواست یه نمه برف بباره تو شهرمون البته هنوزم وقت هست، انشالله که بباره، تو هنوز برف رو از نزدیک ندیدی آخه یادمه پارسال یه بار که دونه های بارش حالت برفآب داشت و توی بالکن روی لباس من ریخته بود خیلی خوشت اومده بود ...
هفته گذشته روز اربعین یه نذر برای سلامتیت داشتم که البته باید توی ماه محرم ادا میشد اما من فراموشکار به کل از یادم رفته بود، پنجشنبه بود و صبح زود به اتفاق خاله نرگس و عمو فرهاد و خاله هما و دایی علی رفتیم کوه دراک که خیلی خوش گذشت و برعکس اونچه که فکر میکردم خیلی باید سرد باشه خنکای هوا خیلی مطبوع بود ...
اینم چند تا عکس مربوط به اون روز که به شما عسل مامانی هم خیلی خوش گذشت ...
این عکسات با به قول خاله کلاه شلغم فروشیتو خیلی دوست دارم(من همینقدر بلدم خاله جون)
دیگه ظهر بود که برگشتیم خونه و من وسایل آش رو که آماده کرده بودم از خونه برداشتیم و با اتفاق خاله اینا رفتیم خونه مامان جون و دیگه مامان جون زحمت پختن آش خوشمزه نذری رو کشید، دستش درد نکنه ...
اینم مربوط به بدو بدوهای هر روزه مونه توی طبقه چهارم، آخه هوا سرده نمیشه رفت پارک ... همساده ها باید ببخشن دیگه ...
اینجام داری نقش یه مامان خیلی مهربون با کلی بچه رو بازی می کنی ...
اینم یه نقاشی که گفتی یه باباست با هزار تا بچه و از دست اون بچه ها کچل شده
اینجام از خونه مامان جون برگشتی که توی راه بیهوش شدی و دستات توی جیبای این کاپشنیه که خیلی دوستش داری و هر وقت میپوشی حتماً دستات رو تو جیبش میکنی ...
اینم لباس پوشیدن توسط خودت که همیشه تا اینطوری میشی می گی مقنعه پوشیدم ...
خدایا خودت مواظب لونه های سرمازده توی این زمستون باش ...