اولين بيماري سخت
الهي ماماني فداي خنده هات بشه، اين اولين باره كه اينجوري مريض ميشي. مامانم ميگه وقتي من كوچيك بودم اصلا مريض نميشدم توي اين يازده ماه زندگيت به اين نتيجه رسيدم كه خدا رو شكر مثل خودم بدن مقاومي داري عزيز دلم ... خدا ديشب رو هرگز برامون تكرار نكنه، حالت خيلي بد بود و بي تابي مي كردي. تب داشتي و هر چي مي خوردي بالا مي آوردي ... واي نمي دوني چه حالي شدم وقتي ساعت ۱۲ شب كه برديمت دكتر و همونجا آب سبز معده ت بالا اومد ... واي انگار دنيا رو سرم خراب شد مامان جان قربونت برم كه بدنت با بيماري مبارزه مي كنه و هر از گاهي با همون حالت هم لبخند مي زني و ناز مي كني خدايا به بچه م سلامتي بده، بابا نبود والا حسابي نگرانت ميشد. خدا نكنه هيچ وقت بيمار...