نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

خاطره بازی

این آخرین مکالمه ی بین من و آقا جون بود تولدم رو تبریک گفته، درست 4 روز بعد از تولد خودش ... یادش بخیر   دنگ...، دنگ .... لحظه‌ها می‌گذرد. آنچه بگذشت ، نمی‌آید باز. قصه‌ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز. ...
9 اسفند 1400

پدر

"خیلی خوبه صبح پاشی، پدر پیش بچه هاش باشه" این دیالوگ کیان موقع صرف شام هست که خیلی هم احساسی بیانش کرد، آخه باباش کمی حال ندار بود و دو روز من به تنهایی راهی اداره شدم و بابا خوابید خونه، ظاهرا بچم خیلی خوشحال شده وقتی بیدار شده و پدر رو در خانه دیده😉 ...
23 مرداد 1399

آجی سپیدان

از اونجا که به لطف آدما و تغییر اقلیم زمین، دیگه زمستونا رو با برف نمیشناسیم، بچه های خیلی از ما شیرازیا فقط برف رو با سپیدان شناختن، اینه که وقتی داریم یه پنجشنبه ی کاری با بچه ها می ریم به سمت اداره و کوههای روبرو هم سفید و پر برفه به بچه ها می گم کوهها رو ببینین بچه ها چقدر سفید شدن کیان با ذوق به روبرو اشاره می کنه و می گه "آجی سپیدان" ما آتیش درست نکردیما، ما ازین کارا نمی کنیم ... عکسها مربوط به سال های گذشته ست، جوجه ها کوچولوتر بودن😉 ...
15 بهمن 1398

باز آمد بوی ماه مدرسه

اول مهر رسید روزی که هر سال برام پر از خاطره و نگرانی و فکر و دغدغه بوده و هست امسال هم ولی متفاوت با سال های دیگر، تجربه ای که تکرار نخواهد شد ... نیکای مهربانم راهی کلاس چهارم می شود و مهربان کیانم قدم به پیش دبستانی می گذارد قدومتان استوار دلبندای مامان تنتون سلامت و راهتون هموار باشد جگرگوشه های مادر امید دارم به آینده روشنتون، امید دارم به رشد و بالندگی هر روزتون ... کاری ازم بر نمیاد جز اینکه دعای خیر بدرقه راهتون کنم و بسپرمتون به امان خدایی که لیاقت امانت داری بهم داد در پناه خدا باشید دردونه های مامان اولین عکس کیان با همکلاسی هاش :     ...
1 مهر 1398

به هر جایی میشه عادت کرد جز جای خالی

آقا جون بیش از پنجاه روزه که رفتی اما جای خالیت هر روز خاطره هات رو تکرار می کنه ... کیان هر از گاهی با زبون خودش می گه : "دلم به آقا جون تنگ شده که از پله ها افتاد" و آه می کشه  ... مامان جون می گفت داشتند با نیکا و کیان تلویزیون نگاه می کردن، انگار برنامه درست کردن یک کاردستی بوده که فقط دستهای یه آقا رو نشون می داده که در حال درست کردن بوده، یه دفعه کیان می گه دستاش شبیه دستهای آقا جونه و بعدش آه می کشه ... چه کردی با دل ما آقاجون .... هر روز صبح که میرم اداره دلم می ریزه که جات خالیه و حسرت می خورم که چرا هر روز صبح چند دقیقه ای کنارت ننشستم و دستات رو نبوسیدم ... راستی آقا جون ببین چقدر...
17 بهمن 1397

دلم برای آقا جون تنگ شده

دلبندای مامان دوست دارم همش خاطرات شیرین و دوست داشتنی توی روزهای زندگیتون ثبت بشه اما تلخی ها هم جزیی از زندگی ما آدماست که گاه راه فراری ازش نیست، از جمله از دست دادن خیلی ناگهانی آقا جون که هنوزم باورش برامون سخت و دردناکه ... آقا جون رو در صبح آخرین شنبه آذرماه در حالی که برای چله نشینی در شب یلدا روز شماری می کردیم تا دور هم جشن بگیریم و خوش باشیم از دست دادیم ... آقا جون تکیه گاه و قوت قلب بزرگی بود برای همه ی ما، شما جوجه ها هم که روزهای زندگیتون نفس به نفس با آقا جون سپری شده بود، منم یازده ساله که دختر آقا جون بودم نه عروسش ... همونطور که به نیکای مامان گفتم آقا جون تو قلب ما موندگاره تا همیشه و همیشه و همیشه .... ...
8 دی 1397

اردیبهشت دوست داشتنی من

تولدت مبارک رفیق قدیمی برات یه جشن کوچولو گرفتیم .... اما خودت نیومدی این روزها عجیب دلگیرم رفیق، چه دنیایی داریم ما آدما، گفته بودی خدا چشمام رو بگیره روزی که بخوام باعث ناراحتیت بشم، حتما منم همینو یه جور دیگه گفته بودم، ای وای که چه بی مرام و بی معرفتیه روزگار که تکراری و بی معنی می کنه لحظه های با هم بودن رو ...
31 ارديبهشت 1397

آجی

آجی آجی .... آجی آجی .... (دستش رو می زنه توی پیشونی نیکا و باز می گه آجی آجی ....) آبجی نیکا هم داره برای من کتاب می خونه و چند بار توجه نمی کنه و بعد می گه بذار بخونم، کیان کوچکم بر می گرده سمت من و صداش رو آروم  می کنه و میگه :"بیذار آجی صبت بکنه .... آره بیذار آجی صبت بکنه ..." و باز این جمله رو آروم چند بار دیگه برای من تکرار می کنه
4 دی 1396

روز ملی کودک و محیط زیست

روز پنجشنبه سیزده مهرماه به اتفاق دخترهای گل (نیکا و باران)، کیان پسری و خاله نرگس و خاله زهرا در برنامه ای که در مرکز شیرازشناسی برگزار شده بود شرکت کردیم و بچه ها حسابی فعالیت کردن، البته منظور از فعالیت گل پسرمون کیان بعد از تاس انداختن در بازی مار و پله برای مامانش فقط خاک بازی هست در حدی که کل هیکلش به رنگ خاک دراومده بود، اما دخترها بعد از تفکیک زباله، کاردستی درست کردن و گیاه کاشتن، بعد هم نقاشی دسته جمعی و گریم صورت و گپ و گفت با حیوانات و حامی حیوانات شدن و گرفتن کلی جایزه  که حسابی بهشون خوش گذشت .... اینم تعدادی عکس یادگاری که البته پسرکم در سمت دیگری از پارک مشغول خاک بازی بوده و خاله نرگس مراقبش بوده، شما یک توپ...
15 مهر 1396