سی ماه گذشت
نازنین دخترم،
آبان ماه قشنگ و دوست داشتنی گذشت و توی این ماه یه روز که تولد آقاجون بود و یه روز من و یه روزم تولد عروسی(به قول شما) من و بابایی بود و البته سالروز چند تا اتفاق خوب و دوست داشتنی دیگه ...
روز تولد عروسیمون خیلی خندیدیم و بابا رو که اغلب این تاریخا یادش میره غافلگیر کردیم، شما و بابایی چند تا کادو گرفتین از طرف من ولی سر من بی کلاه موند مثل بیشتر وقتا ...
خلاصه که بقیه روزا هم برای نی نی و الاغی و دلفین و حنا و ووو جشن تولد گرفتی، راستی امروزم تولد دایی علی عزیزه(تولدت مبارک داداش گلم)
اینم فشفشه زدنت برای تولد عروسی ...
یه روزم با باران و خاله اینا رفتیم نمایشگاه و بعدشم توی پارک شهر کیک خونگی دستپخت مامان خوردیم که اون روز هم کلی خاطرات گذشته و دور هم بودنمون برام تجدید شد ...
این عکس واضح نیفتاد اما خیلی دوستش دارم
یه روز دیگه هم که مامان جونا گرفتار بودن و مرخصی گرفتم با هم رفتیم بازار وکیلی(به قول شما) و گشتیم و مثل دفعه قبلی خیلی خوشت اومد، به خاطر شروع ماه محرم یه قسمت از بازار رو پرده کشیده بودن و فرش انداخته بودن برای مراسم و ما مجبور شدیم از کوچه های بیرون بازار اون تیکه رو بریم و دوباره وارد بازار بشیم، اون کوچه ها رو به عمرم ندیده بودم، خیلی قدیمی بود و یه حس خوبی داشت گرچه بعداً بابا بهم گفت که اصلاً محله های امنی نیست ...
چند تا عکس اونجا گرفتم که دوست داشتم
روپوش و کلاه بافتنی که تنت بود رو تازه بافته بودم که ایده روپوش از یه مدل خوشگل توی نمایشگاه بود اما من که بلد نیستم (این کجا و اون کجا) الکی سمبلش کردم و اولین بار بود می پوشیدی چند تا خانوم بدجوری میخ شده بودن بهت خدا میدونه چی به من میگفتن، خودم دوستشون دارم و با کامواهای توی خونه بافتم
دیروز هم که آخرین روز آبان ماه بود همسایه پسرش رو سه ساعتی آورد گذاشت خونه ما که بره جایی، با وجود اینکه اینجور تجربه ها رو دوست ندارم اما برای شما خوب بود و من دیدم که چقدر قشنگ باهاش حرف میزدی و براش شعر می خوندی و اصلاً خجالت نمی کشیدی، و مطمئن شدم دلیل خجالت و کم حرف شدنت حضور بزرگترای غریبه ست این جور وقتا، فقط یواشکی چند تا فیلم گرفتم ازتون که به بابا نشون بدم چون میخواستم تو دنیای خودتون باشید ...
این روزا عاشق داستان علی اصغر امام حسین شدی که خوب با سانسور هم برات میگم اما بازم میگی قصه شو بگو و برای دوستانم تعریف کردم که چطور اولین باری که برات گفتم ابروهاتو جمع کرده بودی و اشک تو چشمات جمع شده بود، اون روز خودم هم کلی گریه کردم وقتی عکس العملت رو دیدم ...
موقع نماز ازت میخوام برای همه دعا کنی و تو فقط میگی خدایا به بابام کمک کن ... به مامانم کمک کن ... به مامان جونم کمک کن ... به اون بچه ها(بچه هایی که توی نشریه محک عکساشون رو دیدی) کمک کن ... و و و
خدایا به حق این روزها و شبهای عزیزت، به حرمت گلوی علی اصغر امام حسین همه بیماران رو شفا بده و درد و غمهای مردم رو خودت دوا کن ... الهی آمین
راستی چقدر زود سی ماه از حضور قشنگت توی زندگی مامان و بابا گذشت، خدایا ممنونتم ...