نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

سی ماه گذشت

1391/9/1 12:56
نویسنده : مامان
1,238 بازدید
اشتراک گذاری

نازنین دخترم،
آبان ماه قشنگ و دوست داشتنی گذشت و توی این ماه یه روز که تولد آقاجون بود و یه روز من و یه روزم تولد عروسی(به قول شما) من و بابایی بود و البته سالروز چند تا اتفاق خوب و دوست داشتنی دیگه ...
روز تولد عروسیمون خیلی خندیدیم و بابا رو که اغلب این تاریخا یادش میره غافلگیر کردیم، شما و بابایی چند تا کادو گرفتین از طرف من ولی سر من بی کلاه موند مثل بیشتر وقتا ...نگران
خلاصه که بقیه روزا هم برای نی نی و الاغی و دلفین و حنا و ووو جشن تولد گرفتی، راستی امروزم تولد دایی علی عزیزه(تولدت مبارک داداش گلم)

اینم فشفشه زدنت برای تولد عروسی ...
بیست و دوم آبانماه سال نود و یک

یه روزم با باران و خاله اینا رفتیم نمایشگاه و بعدشم توی پارک شهر کیک خونگی دستپخت مامان خوردیم که اون روز هم کلی خاطرات گذشته و دور هم بودنمون برام تجدید شد ...

یازدهم آبانماه سال نود و یک

این عکس واضح نیفتاد اما خیلی دوستش دارم
یازدهم آبانماه سال نود و یک

یازدهم آبانماه سال نود و یک

یه روز دیگه هم که مامان جونا گرفتار بودن و مرخصی گرفتم با هم رفتیم بازار وکیلی(به قول شما) و گشتیم و مثل دفعه قبلی خیلی خوشت اومد، به خاطر شروع ماه محرم یه قسمت از بازار رو پرده کشیده بودن و فرش انداخته بودن برای مراسم و ما مجبور شدیم از کوچه های بیرون بازار اون تیکه رو بریم و دوباره وارد بازار بشیم، اون کوچه ها رو به عمرم ندیده بودم، خیلی قدیمی بود و یه حس خوبی داشت گرچه بعداً بابا بهم گفت که اصلاً محله های امنی نیست ...
چند تا عکس اونجا گرفتم که دوست داشتم
بیست و هفتم آبانماه سال نود و یک

بیست و هفتم آبانماه سال نود و یک

بیست و هفتم آبانماه سال نود و یک

روپوش و کلاه بافتنی که تنت بود رو تازه بافته بودم که ایده روپوش از یه مدل خوشگل توی نمایشگاه بود اما من که بلد نیستم (این کجا و اون کجا) الکی سمبلش کردم و اولین بار بود می پوشیدی چند تا خانوم بدجوری میخ شده بودن بهت خدا میدونه چی به من میگفتن، خودم دوستشون دارم و با کامواهای توی خونه بافتم زبان

دیروز هم که آخرین روز آبان ماه بود همسایه پسرش رو سه ساعتی آورد گذاشت خونه ما که بره جایی، با وجود اینکه اینجور تجربه ها رو دوست ندارم اما برای شما خوب بود و من دیدم که چقدر قشنگ باهاش حرف میزدی و براش شعر می خوندی و اصلاً خجالت نمی کشیدی، و مطمئن شدم دلیل خجالت و کم حرف شدنت حضور بزرگترای غریبه ست این جور وقتا، فقط یواشکی چند تا فیلم گرفتم ازتون که به بابا نشون بدم چون میخواستم تو دنیای خودتون باشید ...

این روزا عاشق داستان علی اصغر امام حسین شدی که خوب با سانسور هم برات میگم اما بازم میگی قصه شو بگو و برای دوستانم تعریف کردم که چطور اولین باری که برات گفتم ابروهاتو جمع کرده بودی و اشک تو چشمات جمع شده بود، اون روز خودم هم کلی گریه کردم وقتی عکس العملت رو دیدم ...

موقع نماز ازت میخوام برای همه دعا کنی و تو فقط میگی خدایا به بابام کمک کن ... به مامانم کمک کن ... به مامان جونم کمک کن ... به اون بچه ها(بچه هایی که توی نشریه محک عکساشون رو دیدی) کمک کن ... و و و

خدایا به حق این روزها و شبهای عزیزت، به حرمت گلوی علی اصغر امام حسین همه بیماران رو شفا بده و درد و غمهای مردم رو خودت دوا کن ... الهی آمین

راستی چقدر زود سی ماه از حضور قشنگت توی زندگی مامان و بابا گذشت، خدایا ممنونتم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان سورنا
2 آذر 91 6:59
ای جانم عجب ماه خوبی بوده.تولد خودت تولد عروسیتون و تولد داداش گلت مبارک باشه و سالروز همه اتفاقات خوب....تولد دوست آبانیت هم خیلی مبارک باشه...
ژاکت و کلاهش خیلی خوشگل و بامزه شده و جالبترش نخشه که خیلی طرح قشنگی داره...
عکساش با باران هم خیلی بامزه بود.چقدر باران هم بزرگ شده ماشالله.....
اون محله های قدیمی هم خیلی جالب بود و منو یاد محله مسجد نصیرالملک انداخت دقیقا...
عکس فشفشه زدنش هم همینطور.ایشالله همیشه مثل این ماه براتون پر از شادی باشه....
راستی 30 ماهه شدنش هم مبارک باشه.ببوسش


ممنونم سمیه جونم، تولد دوست آبانیم خیلی ویژه مبارک باشه ......
خیلی ممنون بابت ژاکت اتفاقاً خیلی ها گفتن یه جورایی قدیمیه، ممنونم پارسال توی حراج کلافی 1500 خریدم
آره بارانم بزرگ شده ماشالله ممنونم برای عکسا، راستی دلم خواست اون محله رو ببینم، ممنونم که اینهمه وقت میذاری عزیزم
تو هم سورنا رو ببوس
مامان الين
6 آذر 91 11:49
مامان جون تولد خودتو علي آقا و باباي نيكا كه يادش ميره كادو براي دوست من بخره و سي ماهگي نيكا خانوم گل و.... مبارك باشه انشاله هميشه شاد باشيد.
چقدر قشنگ دعا ميكنه... بهش بگو براي منم دعا كنه و بگه خدايا خاله منيره رو كمك كن.....
روزايي كه ما ماماناي كارمند با بچه هامون ميمونيم خيلي خوش ميگذره هم به اونا هم به ما.....
چقدر كلاه و روپوشش خوشگله ....
انقده قشنگ بوده كه همه نگاه ميكردن رنگش هم خيلي نازه مباركش باشه.


ممنونم منیره جون، ولی تولد بابای نیکا نبودها، تولد بابای بابای نیکا بود، اما بازم ممنونم
چشم میگم برای شما خاله مهربون هم دعا کنه
آره واقعاً این روزا خیلی خوبن، چشمت قشنگ میبینه منیره جون در مقابل کارای تو هیچه، ممنونم
الینمو ببوس
مامان هستي
7 آذر 91 12:37
تولد همه آبانيها مخصوصا تو و علي آقاو بابابزرگ مهربون مبارك باشه ، ان شا ا... هميشه ايقدر شاد وخوشحال باشين عزيزم
اون روپوش و كلاه هم واقعا قشنگه دستت درد نكنه مامان مهربون كه با اين همه كار به بافتني هم ميرسي آفرين
راستي اون دامن خوشگله كه با عكس فشفشه تنشه رو هم حتماخودت دوختي مامان هنرمند

پس نيكا جون هم مثل هستي من پيش بزرگترها آروم وساكته قربونش برم ببوسش
هه هه هه منم مثل تو توي مناسبتهاي خاص غافلگير ميشم البته از اون لحاظ !!!!



ممنونم نازی جون
روپوش و کلاه قابلی نداره و چشمات خوشگل می بینه، آره اون دامنم پارسال بافتم براش، اختیار داری فقط علاقه دارم وگرنه هنرمند نیستم بابا

آره نازی جون، اتفاقاً من هستی رو می بینم خیلی احساس می کنم اخلاقاش شبیه نیکاست، دیگه عکسای کوچوتریشم گذاشتی اغلب اون فیگورا رو نیکا هم داره، مخصوصاً خوابیدناش
پس تو هم غافلگیر میشی، ای جانم، بیخیال بابا، غافلگیری قشنگه حالا از هر لحاظی ...
مامان بیتا
8 آذر 91 8:08
پس آبان حسابی ماه شادیه برای شما انشالا همه ماها همینطور شاد باشه نیکا جون.
اون روپوش و کلاه هم حرف نداشت هم رنگش قشنگه و هم طرحش دست مامان درد نکنه. عکس اون کوچه ها هم برای من خیلی جالب بود. امیدوارم همه دعاهای خوبت مستجاب بشه کوچولوی دوست داشتنی و مهربون.



آره همینطوره عزیزم، روپوش و کلاه قابل شما رو نداره، ممنونم، خوشحالم عکسا رو دوست داشتی دوست گلم
ممنونم خاله مهربون، بیتا گلی رو ببوس
مریم مامان باران
9 آذر 91 1:56
وای چقدر آبان پر حادثه بوده و البته خدا رو شکر که همش شادی بوده......بافتنی هاتم که مثل همیشه خیلی خوشکلن و اون خانما احتمالاًداشتند میگفتند عجب مادر باسلیقه ای داره و چقدر باهوشه ماشالله این کلوچه خانومت.

منم عکس دوتاییشون با باران رو با اینکه مات شده دوست داشتم و جالبه برام که باران منو یاد باران خودم میندازه.

حسابی ببوسش و مراقب خودتم باش مامان مهربون.

ممنونم مریم جون، آره اگه همه اتفاقای آبان رو بخوام بگم خیلی زیاد میشه و به قول تو همش هم اتفاقای خوب بوده خدا رو شکر
خیلی ممنونم بابت بافتنی ها لطف داری و چشمات خوشگل می بینه ...
راست میگی منم یاد باران تو می افتم با دیدن باران خودمون، و جالبه نیکا هر وقت میخواد باران تو رو یاد کنه میگه "اون یه باران دیگه"
ممنونم تو هم بیشتر مراقب خودت باش و بارانتم ببوس
ميترا مامان مهراد
20 آذر 91 11:17
سي ماهگيت مبارك عزيزم

وبلاگ نيكا واسه من باز نمي شد برات تو پست مهراد هم پيام گذاشتم ولي انگار فرصت نكرده بودي ببيني

اما امروز برام باز شد


ممنونم خاله میترای مهربون
وای نه ندیدم، البته میدونستم وبلاگ مشکل پیدا کرده اما به وبلاگ مهراد سر نزدم هنوز، حالا میام
ممنونم عزیزم