نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

بسم الله الرحمن الرحیم

ماشاالله لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم

عمر

در بیست و پنجمین روز از اسفند ماه 1400 در حالیکه تقویم و برنامه زمانبندی یکی از شرکت های توزیع رو ثبت می کنم، موزیک "شب چرا می کشد مرا" از چارتار رو گوش میدم و اتفاقا چه با هم جور درمیان متن شعر و این کارای آخر سالی .... " عمر همه لحظه ی وداع ست " ثبت و تعریف برنامه زمانبندی یک ساله قرائت حدود یک ساعت زمان برد، کل سال 1401؛ درست همین کار در انتهای 1400 هم انجام شد و به سرعت ثبتش هم سپری شد و گذشت .... امان از این اسب تندروی زمان که بی محابا می تازه ...... قطعه ی شب - چارتار ...
25 اسفند 1400

خاطره بازی

این آخرین مکالمه ی بین من و آقا جون بود تولدم رو تبریک گفته، درست 4 روز بعد از تولد خودش ... یادش بخیر   دنگ...، دنگ .... لحظه‌ها می‌گذرد. آنچه بگذشت ، نمی‌آید باز. قصه‌ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز. ...
9 اسفند 1400

آموزش مجازی

دلبند مادر ببخش که در کنارت نیستم که وقتی معلم صدات می کنه حواسم باشه (اگر شما حواست نبود) صدات کنم. ببخش که نیستم اگر نیاز به سرویس داشتی و معلم صدات کرد بنویسم رفته سرویس و معلم بهت می گه سر کلاس نیستی چون جواب نمی دی پس منفی می گذاره برات. ببخش که کنارت نیستم اینترنت قطع و وصل میشه و متوجه نمیشی پیام بدم به معلم و معلم بهت میگه حواست کجا بوده غیبت می خوری. ببخش که نیستم تا جواب سوالا رو تند تند تایپ کنم و به به و چه چه معلم رو نثارت کنم که فعال و کوشا هستی. ببخش که من نیستم کنارت و معلم بنا رو می گذاره به اینکه زرنگی می کنی و توجیه الکی می کنی و دروغ می گی بنا به آنچه احتمالا بیشتر بچه ها و خانواده ها به کار می برن. دلبند مادر ا...
8 آذر 1400

شنبه!

زنگ می زنم طبق معمول هر صبح که ببینم بچه ها بیدارن و آماده ی کلاس ... نیکا می گه کیان هم خیلی زود بیدار شده، اولش تو جاش غر غر میکرده، صدای پرانرژی کیان رو از کنارش می شنوم که میگه : "آخه من دوست داشتم همه ی هفته فقط پنجشنبه و جمعه بود" !!! بچم توی همون کلاس اول به دل ناخوشی از شنبه های خر همه ی ما دهه شصتی ها رسیده ....
20 دی 1399

عادت نکنیم ...

روزگار می گذره، و زندگی جریان داره چه ما باشیم و چه نباشیم، این ما هستیم که وارد این مسیر می شیم و ازش رد می شیم، پس جایی برای رسیدن نیست هر چی هست در همین مسیر به دست میاد، از دست ندیم این گذر رو و با بهترین لحظه ها ازش عبور کنیم ... مفهوم عجیب و پیچید ه ای هست اینکه می تونیم بدون عزیزترین هامون بازم ادامه بدیم ... به یاد صبح آخرین 24 آذر ماه که در میانمون بودی و ما غرق در عادت تکرار دیدارهای هر روزه اون لحظات رو قدر ندونستیم و گذشت .... امروز ۲۴ آذرماه سال ۱۳۹۹ آقا جون یادت بخیر ... پی نوشت : زمان بی رحمانه در گذره، آفتابِ فردا طلوع خواهد کرد، حتی اگه ما نباشیم ... ...
24 آذر 1399

پدر

"خیلی خوبه صبح پاشی، پدر پیش بچه هاش باشه" این دیالوگ کیان موقع صرف شام هست که خیلی هم احساسی بیانش کرد، آخه باباش کمی حال ندار بود و دو روز من به تنهایی راهی اداره شدم و بابا خوابید خونه، ظاهرا بچم خیلی خوشحال شده وقتی بیدار شده و پدر رو در خانه دیده😉 ...
23 مرداد 1399

زباله های دوست داشتنی من

مدت هاست با ظاهری آراسته و مرتب زندگی می کنیم، عطر و ادکلن می زنیم، بینیمون رو با دستمال کاغذی می گیریم خیلی شیک. دستشویی که میریم از دستمال توالت استفاده می کنیم خیلی با کلاس. کوچولوترین خریدی که انجام میدیم توی کیسه تحویل می گیریم و توی کیفمون دستمال مرطوب داریم؛ حتی افرادی برای گردگیری منزل از این دستمالها استفاده می کنند که دیگه شستن نخواد و یک راست بره توی سطل زباله. اصرار و توجه که حتما یک شب در میون کیسه زباله از خونه بره بیرون دم در که نکنه تو کابینت و آشپزخونه بوی بد بگیره. برای میوه و سبزی دونه دونه برای هر قلم جنس حتی اگه دو تا دونه نیازمون باشه کیسه جدا بر می داریم حتی اگه یه کیسه مچاله شده از مخزن کیسه ها...
13 خرداد 1399