نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

مثل ضد آفتاب

1392/3/9 12:07
نویسنده : مامان
326 بازدید
اشتراک گذاری

گفتم توی اولین پست خردادیم یه کمی از این روزها بنویسم ...
روز سه شنبه این هفته بعد از ظهر نخوابيده بودي و وقتي آوردمت خونه چون ميدونستم بهانه هات مال خوابته که سر وقتش نکردي و حسابي خسته هستي، بغل گرفتمت و گفتم ميخوام مثل وقتي کوچولو بودي روي شونم بخوابي و شروع کردم برات تعريف کردم که چطوري اون موقع ها وقت خوابيدنت سرت رو ميذاشتي رو شونم و با لالايي من تو هم آواز مي خوندي تا خوابت ببره، خيلي خوشت اومده بود و با اينکه گيج خواب بودي بازوهام رو نوازش ميکردي و ميگفتي مامان من شما رو خيلي دوست دارم ...
هر مادري مي فهمه چه لذتي داره شنيدن اين جمله از زبون دخملت سه سالت ...

وقتي خونه رو به هم ميريزي در کنار به هم ريختگي هاي اين روزها که هر روز تا قبل از اومدن بابا توي سالن داريم،(چون دارم وسايل رو بسته بندي مي کنم) يه دفعه صدات در مياد و با يه لحني ميگي : "اين چه وضعيه آخه، الان بابا مياد" ...

کلمه هاي "رفوزه" و "لنبوندن" به نظرت خيلي کلمه هاي خنده داريه که هر بار از تو کتاب شعرت ميشنوي باعث خندت ميشه و چند بار هم تکرارش مي کني ...

از تولد دوستت بيتا گفتم که کيتي بوده که تو هم خيلي علاقه داري، خوشت اومد و گفتي "منم دوست دارم تولدم کيتي اي باشه"، البته قبلاً هم گفته بودي، يعني هم کيتي رو هم توت فرنگي و هم پيم پا رو گفته بودي که دوست داري براي تولدت، اما امسال نميشد برات اينکارو بکنم عزيز دلم انشالله براي سالهاي بعد اگه عمري باشه و تواني، به لطف خدا سعي مي کنم خواسته ت رو برآورده کنم ...

زنگ که بهت ميزنم هميشه منتظري و خودت گوشي رو برميداري و سريع گزارش کارات رو ميدي و ميگي که دخترات(عروسکات) بچه هاي خوبي بودن و بعدم از من ميپرسي مامان چه خبر، تو اداره داري چکار مي کني؟ موقع خداحافظي هم ميگي سلام برسون ...

هر چيزي برات گفته باشم بعداً با يه سري تغييرات مثل يه ماجرايي که اين دفعه به جاي من، براي خودت اتفاق افتاده تعريف مي کني يه بار اينطوري يکي از تعريف هاي اداره رو برام گفتي، "مامان من رفته بودم اداره يه دفعه يکي در رو باز کرد، به همکارام گفتم بچه ها يعني کيه؟" و و و

بابا رو خيلي قوي ميدوني و منو هم قهرمان مي دوني مثل "کرم ابریشن" يه بار که براي کندن پوست نارگيل دستام اذيت شد گفتي "بابا قويه، ما ضعيفيم" اما سعي کردم بهت بگم که نه ما هم قوي هستيم اما بابا بدن قويتری داره ...

يکي از کادوهاي خاله معصومه براي تولد سه سالگيت يه جور جورچين حروف انگليسي هست دیشب داشتي حروف رو ميذاشتي، نميدونم خاله بهت گفته کي گفته ميگي اين بازي فکريه، انگشتت رو ميذاري کنار پيشونيت و ميگي بايد فکر کنم بعد جاشو پيدا کنم، براي چيدن هر حرف هم همين کارو انجام ميدي، حرف جي رو نشونم دادي و گفتي اين چيه، گفتم اين حرف جي هست مامان يه دفعه گفتي من به باران گفتم شما زهرا رو دوست داري يا زري دي "جي" رو ....
يک دقيقه بعد حرف زد رو نشونم ميدي و ميپرسي ميگم اين حرف زد هست، ميگي "آره ميدونم مثل ضدآفتاب" !!!!!!!!!!!!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

سودی
13 خرداد 92 2:23
قربون اون فکر کردنش برم... یعنی از تصورم کلی حال کردم.... ضد آفتاب هم جالب بود... ببوسش این دختر باهوش و با درایت رو


خدا نکنه سودی جون، لطف داری و ممنونم که سر میزنی عزیزم
مامان هستی
14 خرداد 92 14:14
ای جانم!چه ضد آفتابی!دلم میخواد نزدیک بودم حسابی میچلوندمش!!!شوخی کردم میبوسیدمش خانم خوشگل و خوشمزه رو،چه شیرین زبونی شده هزارماشاالله


ممنونم دوست خوبم، ببوس هستی گلم رو
مریم مامان باران
18 خرداد 92 8:04
عزیزمی نیکای وروجک و بانمک..........عالی بود...

راست میگی مهمترین اتفاق دنیا وقتیه که ابراز احساسات صادقانشون رومیشنوه ادم....

انشالله از اسباب کشی و کار بیرون و .....خستگیت در بره که انقدر زحمت میکشی.برای تولد گرفتن هم هیچ وقت دیر نیست هرچند واقعاً دیگه موافق نیستم و همون ادم یه مهمونی کوچیک سه نفره داشته باشه خیلی خیلی بهتره.

اون کرم ابریشن خیلی بامزه بود و کاملا با تجسم نیکا خوندمش و کلی کیف کردم.

دلم برای موهای خووشل فرفریش و اون خنده های مثل خودت تنگ شده. ببوسش و به امید دیدار.


ممنونم مریم جون، انشالله همیشه شاد باشی حالا با جشن سه نفره یا صد نفره
ممنون که سر زدی، تو هم باران رو ببوس
مامان سورنا
19 خرداد 92 7:53
خیلی وقت بود به اینجا سر نزده بودم دوست گلم...پست خیلی خوبی بود مخصوصا اون جایی که میگه این چه وضعیه اخه...الان بابا میاد.....اون ضد مثل ضد آفتاب هم عالی بود مثل همیشه.ببوس اون دخترک باهوش رو.


ممنونم عزیزم، خیلی لطف داری و ممنونم که سر میزنی، منم چقدر وقته به وبلاگ گل پسرت سر نزدم ...
مامان بیتا
21 خرداد 92 10:59
نیکا جون
چقدر خوب حرف زد و جی رو به دانسته های قبلیت ارتباط دادی از دختر باهوشی مثل تو غیر از این هم انتظار نمیره هزار هزار ماشالا...
مامان راست میگه نیکا تو اصلا ضعیف نیستی این همیشه یادت باشه. کار خوبی میکنی که به مامانت گزارش میدی هیچوقت از این کار ضرر نمیکنی. آفرین که به مامان میگی دوستت دارم مامانت رو خیلی خوشحال می کنی. راستی کلمه لنبوندن برا یمنم خنده داره...
انشالا که سال دیگه با دل خوش در کنار مامان و بابا یه تولد با تم دلخواهت بگیری عزیز دلم.

ممنونم خاله مهربون
راست میگی خودمم وقتی مینوشتم فکر میکردم لنبوندن واقعاً خنده داره ...
انشالله، ممنونم از کامنت پر از مهربونیت دوست خوبم
دسته گلت رو ببوس
علی خوشتیپ
5 تیر 92 11:10
سلام خاله جون.من تو مسابقه نی نی شکمو شرکت کردم.به رایتون نیاز دارم اگه از عکسم خوشتون اومد کد 118 رو به شماره 20008080200 اس ام اس کنید. ممنون