اردیبهشت
امروز اولین روز اردیبهشته، روز بزرگداشت سعدی و اولین روز ورود تو به سی و شش ماهگی، وای خدای من درست یک ماه دیگه سه ساله میشی قند عسلم ...
چند تا اتفاق بود که دلم ميخواست اينجا ثبتش کنم تا همیشه به یادم بمونه:
شبي که خونه دايي بابا مهموني عيد دعوت بوديم به يه اسباب بازي که خرس کوچولوي دوچرخه سواري بود خيلي علاقمند شدي، اين اسباب بازي رو وقتي بهانه جو شده بودي به خاطر دستشويي که داشتي و تو مهموني ها و جاهاي عمومي معذبي و خودت رو نگه ميداري زن دايي بهت داده بود که آروم بشي البته اين اتفاق نيفتاد تا وقتي راضی شدی بری دستشويي، ولي اون اسباب بازي همچنان تا آخر مهموني دستت بود و اسمشم گذاشته بودي دوچرخه اي، مهموني که تموم شد داشتم لباسات رو تنت مي کردم که ديدم اسباب بازي رو گذاشتي تو کوله پشتيت، گفتم مامان اين مال شما نيست و بايد بذاريش همينجا، گفتي ميخوامش و زودي هم بغض کردي و زدي زير گريه، اين اولين بار بود که جايي رفته بوديم و ميخواستي چيزي رو با خودت بياري که به خودت تعلق نداره، خيلي برام عجيب بود، با گريه رفتي بغل بابا و همش ميگفتي "حالا دوچرخه اي دلش مي سوزه" ... "حالا اشک مي ريزه" و همه هم گفتن بذاريد ببره اما راستش حاضر نبودم اين اجازه رو بدم مامان جون، بابا آرومت کرد و وقتي نشستيم تو ماشين گفتي "ميخواي از اون دوچرخه اي ها برام بخري؟" درخواست هات رو اغلب اينطوري ميگي، الهي قربونت برم چند شب بعد که بازم مهموني بوديم، زن دايي گفت که اون اسباب بازي رو بايد ميذاشتي نيکا ببره چون من دادم بهش و گفتم مال خودت باشه، تازه اونجا بود که فهميدم چرا اسباب بازي رو داشتي ميذاشتي توي کيفت ...
-------------------------------------------------------------------------------------
عزیزکم همیشه حساس و دل نازک بودی و به شدت با دیگران همذات پنداری می کنی، حدوداً دو هفته پیش توی روزای فروردین بود که من یکمی از موضوعی عصبانی بودم و هرچقدر هم سعی کرده بودم تو متوجه نشی شک ندارم فهمیده بودی، داشتی سی دی دامبو رو نگاه میکردی که قبلاً هم دیده بودیش اما این دفعه درست همون جایی که مامان دامبو رو میندازن توی قفس و به قول تو میشه "مد الفن" دیدم چنان بغضی کردی و زدی زیر گریه که خدا میدونه، بغلت کردم و گفتم مامان چرا گریه می کنی؟ گفتی "خوب دامبو دلش برای مامانش تنگ میشه" ... "حالا مامانش اشک میریزه" وای الهی من بمیرم و اشکات رو نبینم عزیزکم، کلی برات توضیح دادم که آخرش دامبو مامانش رو نجات میده و با هم برمیگردن خونشون و ووو تا آروم شدی، خودم هم بدجوری حالم گرفته شده بود، دوباره شب که بابا هم رسیده بود، داشتی همون سی دی رو می دیدی که بابا کنارت دراز کشیده بود ولی صورتت رو نمیدید، حواسم بود که به اون قسمت فیلم رسیده اومدم مثلاً از سر تاقچه چیزی بردارم تا صورتت رو ببینم که دیدم بازم لبات رو جمع کردی و صورتت از بغض قرمز شده، تا بغلت کردم بازم اشکات سرازیر شد، خدا میدونه که دلم میخواست سی دی رو پرت می کردم بیرون اما انگار یه چیزی روی دلت سنگینی میکرد، شاید همون ناراحتی من بود که اذیتت کرده بود، گذاشتم تا روی سینم آروم بشی دلبندم، خدا رو شکر دیگه این اتفاق تکرار نشد و دفعه های بعدی که میدیدی خودت توضیح میدادی که اشکال نداره بعداً مادرشو نجات میده، دختر احساساتی من ...
-------------------------------------------------------------------------------------
دیروز بازم سردرد شدیدی داشتم و بعد از بستن ساک بابا که ماموریت داشت(خدا پشت و پناهش باشه)، دراز کشیدم و گفتم مامانی من یه کمی سرم درد می کنه، تندی پیشونیم رو بوس کردی و گفتی الان خوب میشه، الهی فدات بشم که خودتو با عروسکات و سی دی هات سرگرم کرده بودی و من فکر کنم یک ساعتی رو بیهوش شده بودم، چشمام رو که باز کردم با خوشحالی گفتی "خوب شدی مامان؟" بلند شدم و گفتم "آره مامانی، ممنونم" خودتو بازم شیرین کردی و گفتی : مامان شما که خوابيده بودي من صداي "استرابري" رو کم کردم که شما بيدار نشي ...
-------------------------------------------------------------------------------------
یه عکسم بذارم ... این عکس رو خاله صنم زحمت گرفتنش رو کشیده و خیلی دوستش دارم، دستت درد نکنه خاله جون مهربون ...
خدایا شکرت
"راستی من عاشق اردیبهشتم، اردیبهشتتون مبارک"