نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

اردیبهشت

1392/2/1 15:57
نویسنده : مامان
321 بازدید
اشتراک گذاری

امروز اولین روز اردیبهشته، روز بزرگداشت سعدی و اولین روز ورود تو به سی و شش ماهگی، وای خدای من درست یک ماه دیگه سه ساله میشی قند عسلم ...
چند تا اتفاق بود که دلم ميخواست اينجا ثبتش کنم تا همیشه به یادم بمونه:

شبي که خونه دايي بابا مهموني عيد دعوت بوديم به يه اسباب بازي که خرس کوچولوي دوچرخه سواري بود خيلي علاقمند شدي، اين اسباب بازي رو وقتي بهانه جو شده بودي به خاطر دستشويي که داشتي و تو مهموني ها و جاهاي عمومي معذبي و خودت رو نگه ميداري زن دايي بهت داده بود که آروم بشي البته اين اتفاق نيفتاد تا وقتي راضی شدی بری دستشويي، ولي اون اسباب بازي همچنان تا آخر مهموني دستت بود و اسمشم گذاشته بودي دوچرخه اي، مهموني که تموم شد داشتم لباسات رو تنت مي کردم که ديدم اسباب بازي رو گذاشتي تو کوله پشتيت، گفتم مامان اين مال شما نيست و بايد بذاريش همينجا، گفتي ميخوامش و زودي هم بغض کردي و زدي زير گريه، اين اولين بار بود که جايي رفته بوديم و ميخواستي چيزي رو با خودت بياري که به خودت تعلق نداره، خيلي برام عجيب بود، با گريه رفتي بغل بابا و همش ميگفتي "حالا دوچرخه اي دلش مي سوزه" ... "حالا اشک مي ريزه" و همه هم گفتن بذاريد ببره اما راستش حاضر نبودم اين اجازه رو بدم مامان جون، بابا آرومت کرد و وقتي نشستيم تو ماشين گفتي "ميخواي از اون دوچرخه اي ها برام بخري؟" درخواست هات رو اغلب اينطوري ميگي، الهي قربونت برم چند شب بعد که بازم مهموني بوديم، زن دايي گفت که اون اسباب بازي رو بايد ميذاشتي نيکا ببره چون من دادم بهش و گفتم مال خودت باشه، تازه اونجا بود که فهميدم چرا اسباب بازي رو داشتي ميذاشتي توي کيفت ...

-------------------------------------------------------------------------------------

عزیزکم همیشه حساس و دل نازک بودی و به شدت با دیگران همذات پنداری می کنی، حدوداً دو هفته پیش توی روزای فروردین بود که من یکمی از موضوعی عصبانی بودم و هرچقدر هم سعی کرده بودم تو متوجه نشی شک ندارم فهمیده بودی، داشتی سی دی دامبو رو نگاه میکردی که قبلاً هم دیده بودیش اما این دفعه درست همون جایی که مامان دامبو رو میندازن توی قفس و به قول تو میشه "مد الفن" دیدم چنان بغضی کردی و زدی زیر گریه که خدا میدونه، بغلت کردم و گفتم مامان چرا گریه می کنی؟ گفتی "خوب دامبو دلش برای مامانش تنگ میشه" ... "حالا مامانش اشک میریزه" وای الهی من بمیرم و اشکات رو نبینم عزیزکم، کلی برات توضیح دادم که آخرش دامبو مامانش رو نجات میده و با هم برمیگردن خونشون و ووو تا آروم شدی، خودم هم بدجوری حالم گرفته شده بود، دوباره شب که بابا هم رسیده بود، داشتی همون سی دی رو می دیدی که بابا کنارت دراز کشیده بود ولی صورتت رو نمیدید، حواسم بود که به اون قسمت فیلم رسیده اومدم مثلاً از سر تاقچه چیزی بردارم تا صورتت رو ببینم که دیدم بازم لبات رو جمع کردی و صورتت از بغض قرمز شده، تا بغلت کردم بازم اشکات سرازیر شد، خدا میدونه که دلم میخواست سی دی رو پرت می کردم بیرون اما انگار یه چیزی روی دلت سنگینی میکرد، شاید همون ناراحتی من بود که اذیتت کرده بود، گذاشتم تا روی سینم آروم بشی دلبندم، خدا رو شکر دیگه این اتفاق تکرار نشد و دفعه های بعدی که میدیدی خودت توضیح میدادی که اشکال نداره بعداً مادرشو نجات میده، دختر احساساتی من ...

-------------------------------------------------------------------------------------

دیروز بازم سردرد شدیدی داشتم و بعد از بستن ساک بابا که ماموریت داشت(خدا پشت و پناهش باشه)، دراز کشیدم و گفتم مامانی من یه کمی سرم درد می کنه، تندی پیشونیم رو بوس کردی و گفتی الان خوب میشه، الهی فدات بشم که خودتو با عروسکات و سی دی هات سرگرم کرده بودی و من فکر کنم یک ساعتی رو بیهوش شده بودم، چشمام رو که باز کردم با خوشحالی گفتی "خوب شدی مامان؟" بلند شدم و گفتم "آره مامانی، ممنونم" خودتو بازم شیرین کردی و گفتی : مامان شما که خوابيده بودي من صداي "استرابري" رو کم کردم که شما بيدار نشي ...

-------------------------------------------------------------------------------------

یه عکسم بذارم ... این عکس رو خاله صنم زحمت گرفتنش رو کشیده و خیلی دوستش دارم، دستت درد نکنه خاله جون مهربون ...
بیست و یکم فروردین نود و دو

خدایا شکرت

"راستی من عاشق اردیبهشتم، اردیبهشتتون مبارک"

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان سورنا
1 اردیبهشت 92 16:09
پست عجیبی بود مخصوصا دومیش . اشکای منم سرازیر شد....انگار ما ادم بزرگا هم یه روزایی همین مدلی میشیم....دلمون می خواد یکی بغلمون کنه و اشک بریزیم و اروم بشیم....امروزم از همین روزهای من بود که با خوندن این پست همین احساس به من دست داد و اشکام جاری شد....ببوسش نیکای باهوش و احساساتی رو.این عکسشم خیلی خوشگل و دوست داشتنیه....
راستی سورنا هم موقع گریه کردن یا خواستن چیزی همین جمله می خوای از اینا برام بخری رو میگه و من یادم اومد که دلم می خواسه این مطلب رو ثبت کنم ولی هر دفعه فراموشم میشه...با اجازه بعدا می نویسمش.......


خدا نکنه چشمات اشکی باشه سمیه جون، کاش پیشت بودم و بغلت میکردم تا آروم بشی، تو هم خیلی احساساتی هستیا، خدا کنه همیشه لبات خندون باشه و دلت بی غصه عزیزم
چه جالب الان حضور ذهن ندارم اما یادمه بازم چیزای مشابهی داشتن این دو تا وروجک توی رفتار و گفتار، حتماً ثبتش کن، این چه حرفیه این وروجکا خیلی کارا و حرفای مشابه دارن، میام میخونم نوشته هات رو
ببوسش گل پسر رو
ميترا مامان مهراد
4 اردیبهشت 92 8:50
الهي قربونت برم عزيزم كه اينقدر مهربوني

نوشته هاي مامانت خوب منظورش رو نشون داد و من دلم خواست بيام تو نيكاي مهربون رو بغل كنم و كلي ببوسمت .

مامان جون منم عاشق ارديبهشتم و شديدا دلم ميخواد دخترم توي ارديبهشت به دنيا بياد تا يه دختر ارديبهشتي مهربون و دوست داشتني بشه..........اينو از اونجايي مي گم كه خواهر كوچيكترم ارديبهشتيه و واقعا صفات و ويژگي هاي خيلي خيلي خوبي داره

ضمنا دست راست نيكا جون روي سر دختر من كه ايشالله ايشالله اونم مثل نيكا جون باهوش و زرنگ باشه

خدا نکنه میترا جون، خدا مهراد رو برات حفظ کنه عزیزم که اونم خیلی مهربونه
انشالله که دخترت اردیبهشتی میشه میترا جون اگرم نشد عیبی نداره بازم مهربون میشه مثل خودت
چه جالب که خواهرت اردیبهشتیه اگه دخترتم اردیبهشتی بشه کلی خالش خوشحال میشه مثل خواهر من.
حتماً دخترت باهوش هم میشه، باور کن این بچه ها همشون باهوشن، ببوس مهراد رو
مامان بیتا
18 اردیبهشت 92 13:56
آفرین به نیکای فهمیده و مهربون که وقت ناخوشی هم هوای مامانش رو داره.
کاش زن دایی زودتر گفته بود که اون اسباب بازی رو خودش به نیکا داده.
منم بچه که بودم (5یا 6 سالگیم رو میگم) با دیدن کارتونای غم انگیز میزدم زیر گریه یه کارتون بود به اسم "سرزمین آرزوها" همون "جادوگر شهر از" توی مهد برامون پخشش میکردن یه جایی جادوگره دختره رو اسیر میکرد و ازش کار میکشید من توی تاریکی اتاق گریه میکردم یکبار بچه ها منو دیدن و به مربیم گفتن مربیم بدون هیچ همدردی بهم گفت از اتاق برم بیرون که بیشتر ناراحت شدم. جالبه که نیکا توی این سن این حس همدردی رو داره.


ممنونم خاله مهربون
آره کاش زودتر گفته بود که چی گفته و اونو داده
آخی یادم میاد اون کارتون رو شاداب جون، عجب مربی ای بوده که به جای همدردی فرستادت بیرون، آخی تو هم یاد خاطرات تلخت افتادی
مریم مامان باران
20 اردیبهشت 92 10:37
عزیزم......چقدر این کوچولوها احساساتین و خوب میفهمن همه چیزو حتی اگه بخوای یواشکی باشه.....

بارانم اوایل که دامبو رو میدید های های گریه میکرد و هر چی براش توضیح میدادم فایده نداشت انقدر که یه مدت نمیزاشتم ببینه...

ولی چقدر خوب که اینقدر خوب میفهمه نیکای عزیزم و انقدر با شعوره......بهت تبریک میگم بالاخره مادر نمونه باید بچه نمونه هم داشته باشه دیگه.

ببوسش از طرف من.

اون عکسی هم که صنم گرفته خیلی خیلی قشنگ شده دستش درد نکنه.


آره مریم جون واقعاً خیلی ریز بین و احساساتی هستن، ای جانم پس باران هم دامبو رو دیده و براش ناراحت شده
ممنونم مریم جون که منو نمونه میدونی واقعاً کاش یک درصد نمونگی داشته باشم
آه عکس صنم رو خیلی دوست دارم
ممنونم، تو هم بارانو ببوس