خونه نو
روز سه شنبه مصادف با نيمه شعبان اسباب کشي کرديم به "خونه نو" اسمي که از همون مراحل ساخت و تاسيسات اين خونه روش گذاشته بودي و خيلي مي پرسيدي که کي ميريم خونه نو، وقتي براي اولين بار بهت گفتم که خونه اي که الان توشيم مال ما نيست خيلي ناراحت شدي و گفتي واسه خودمونه اما با توضيح قانع شدي و ديگه خودت به همه مي گفتي که اينجا واسه صابخونه ست و نبايد ديواراش رو کثيف کنم (حالا ديگه نميدونم قراره تو خونه نو ديواراش رو کثيف کني يا نه!!!!)
اسباب کشي با بدقولي و اذيت بار بري اول و نهايتا توسط باربري دوم انجام شد و خوب خرابيهاي گريز ناپذيري هم داشت که راجع بهش هيچي نگم بهتره چون خيلي اعصابم رو به هم ميريزه اين مساله(راست میگن که سه بار اسباب کشی معادل یکبار آتش سوزی لوازم منزله، انشالله همه بتونن صاحبخونه بشن ... میدونم شاید دعام خیلی آرمانیه)
از بدشانسي ماموريت هاي بابا هم شروع شد و چاره اي جز رفتن نداشت، البته بابا هم حسابي تو اين اسباب کشي و تحويل خونه قبلي و کارهاي خونه جديد که همچنان تمومي نداره خسته و اذيت شد ...
از جمعه شب همون هفته هم خونه خودمون خوابيديم در کنار اسباب و اثاثيه پخش و پلا اما من اينطوري ميتونم به خيلي از کارام شبونه که شما هم لالا کردي برسم ...
راستش گلم من و بابايي به لطف خداي بزرگ از همون اول زندگي تونستيم صاحبخونه بشيم و وقتي تو به دنيا اومدي هشت ماه اول زندگيت رو توي همون خونه که بهترين خونه دنيا بود براي ما دلبري کردي، اما با تموم شدن مرخصي من و دوري از خونه مامان جونا، به هيچ نتيجه اي نرسيديم جز جابه جا شدن و نزديک شدن به خونه مامان جونا که از همون موقع زحمت نگهداري تو رو تو ساعتهايي که من سرکار بودم صميمانه تقبل کردن و يک عمر منو مديون اين محبتشون کردن
خلاصه بگم برات ماماني تو که به دنيا اومدي ما آواره شديم ...
شوخي ميکنم گلم اما اين عبارتي بود که قبلاً در جواب يکي از همکارام دادم که پرسيد با ورود بچه زندگيتون چه تغييري کرد؟ منم ميخواستم شدت تغيير و تحول زندگي با بچه و بدون بچه رو بهش گوشزد کنم که اينطوري جواب دادم ...
از همون هشت ماهگي شما گل خانوم مامان تا الان که سه سال و يک ماهته اجاره نشيني رو تجربه کرديم و توي اين زمان خونه قبلي رو فروختيم و خونه نو رو که در حال ساخت بود خريديم، خونه جديدمون قطعاً نتيجه لطف هميشگي خداي مهربون و برکت وجود تو توي زندگي من و باباست اينو شک ندارم.
اميدوارم لحظه هايي شيرين تر و دلپذير تر از گذشته توي اين خونه در انتظارت باشه نازدونه من ...
اين روزها انقدر کارهاي مختلف از صبح که بيدار ميشم تا نيمه هاي شب که بخوابم انجام ميدم که فرداي هر روز توي مسير اداره فکر ميکنم چقدر زمان گذشته از آخرين باري که از اين مسير گذشتم و انگار همراه کارها روزهام هم خيلي طولاني شدن و باورم نميشه همين ديروز هم اين مسير رو طي کردم ...
دارم هر شب هم رکورد میزنم توی بیدار موندنم، دیشب(یازده تیرماه) دیگه رکوردم رسید به ساعت 5 صبح ولی خیلی پیشرفت کردم و ازاین بابت خیلی خوشحالم ...
کلی هم مهارت در بنایی و درست کردن ملات های مختلف کسب کردم، همینطور کار با رنگ و تینر
خدايا بهم توان بده تا بتونم کارهاي خونه رو تا قبل از ماه مبارک سر و سامون بدم و زندگيمون نظم و آرامش بگيره ...
راستي رامين عزيزم(پسر خواهرم) روز پنجشنبه 6 تير کنکور داشت که اميدوارم موفق بشه و خداي مهربون مسير زندگيش رو به سوي کاميابي هاي بيشتر هدايت کنه، خيلي از رفتارا و حالتهاي بچگي هاي رامين رو تو الان داري از جمله حرف زدناي پي در پي و بي امان وقت گريه و ناراحتي و البته موهاي فرفري خوشگلت، دير نيست روزي که بگم نيکاي منم رفته کنکور بده، خدايا مگه کي بود که از رامين فسقلي خاله توي باغ عکس ميگرفتم ... چقدر بچه ها زود بزرگ ميشن ...
دايي امير گل هم يک سال از سربازيش سپري شد که انشالله اونم زودتر اين مرحله رو رد کنه و بتونه به هدفهاي قشنگش برسه، داداش با استعدادم ...
این یک نمونه از کارای دایی روی در خونه آقا جونه
انشالله دفعه بعدی که بیایی مرخصی داداش گلم توی "خونه نو" مهمونی میدم، به قول نیکا یه "مهمونی حسابی" که منظورش مهمونی با تعداد افراد زیاده