نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

مامان جون بزرگ

هفته گذشته یک روز ماموریت داشتم که باعث شد برای اولین بار یک شب رو دور از تو در اصفهان سپری کنم، باید اعتراف کنم که اون شب جای چیزی در دلم خالی بود، انگار گمشده ای داشتم که فکرش تا صبح دهها بار چشمام رو باز کرد ... خدا رو شکر اون شب پیش مامان پری راحت خوابیده بودی و به قول مامان پری امتحانت رو به خوبی پس دادی، امیدوارم دیگه مجبور نشم بدون تو جایی برم .... راستی همون شبی که من اصفهان بودم مادر بابا رضا (آقا جون شما) فوت کرد، با اینکه هیچ وقت ندیده بودمش، با مرگش دلم گرفت، همین جا به بابا رضا و همسرم تسلیت میگم ... اگه دیده بودیمشون قطعاً تو "مامان جون بزرگ" صداشون میکردی، آخه به مامان بزرگ های بابا و مامان میگی "مامان جون بزرگ" .....
15 مهر 1391

دخترم روزت مبارک

دخترم، نازنینم، بهترینم، روزت مبارک روز تو و همه ی دختران سرزمینم مبارک، انشالله خدا یار و حامی همیشگیتون باشه، انشالله همیشه تنتون سلامت و لبتون خندون باشه ... دختر یعنی طراوت و زندگی، دختر یعنی جلوه ی محبت و هنر الهی، خدای مهربونم دخترم رو فقط به تو می سپارم ... خدای مهربونم به حق این روز عزیز، به حرمت بانویی که امروز تولدشه، معصومه کوچک اهوازی و همه معصومه های معصوم این سرزمین رو شفا بده ...
28 شهريور 1391

خاک سرد

متاسفانه داداش زن دایی سودابه روز یازدهم تیرماه که مصادف با روز جوان بود ناکام از دنیا رفت دیدن گریه زن دایی و من که برای تسلی رفته بودیم ناراحتت کرده بود و وقتی از خونه مادر زن دایی اومدیم خونه همش میگفتی " زن دایی چرا گریه کرد؟" موقع نماز مغرب چادر نماز خودت رو سرت انداختی و با دستات گوشه ای از چادر رو روی صورت و چشمات کشیدی و گفتی " دارم مثل زن دایی گریه می کنم " ازم سوال کردی و علت گریه رو پرسیدی که من گفتم داداش زن دایی فوت کرده و حالام خودت به همه همینو میگی، نمیدونم درکت از مرگ چیه و نمیدونم به این سوال چه جور بهتری میشد جواب داد اما یه بار دو سه ماه پیش دیدم عمو برات قاصدک آورد که توی دستت لهش کردی و گفتی "آصقک مرد" فردای ...
20 تير 1391

دلتنگی

امروز از ساعت حدود سه صبح بيدارم، يعني در واقع نيمه بيدار، بابا بيشتر از من نياز به خواب داره چون شب قبل هم خوابش نبرده، دختر کوچولوي دو ساله نميدونم بد خواب شده، چي شده، بيدار شده و همش مي گه "بريم پيش باران"، ميگم ميريم خورشيد درآد ميريم، گريه مي کنه و باز تکرار مي کنه "بريم پيش باران" ... ماساژش ميدم، قصه ميگم، هر کاري به ذهن ناقصم ميرسه انجام ميدم اما از خواسته ش کوتاه نمياد، بهونه هاي جديد مياره "چراغ سفيده رو روشن کن" ... "نمي خوام بخوابم" ... "بابا نياد" و و و و .... خدا چقدر دلم ميخواد بخوايم، خواب رو دور مي کنم و شروع مي کنم قصه ي خاله سوسکه رو براش ميخونم(قصه ي اصلي رو به تازگي براش گفتم، اون خاله سوسکه ي من درآوردي نه)، &nb...
21 خرداد 1391

بابا

امروز یه دفعه یاد متن هایی افتادم که وقتی دختر خونه بودم روز پدر برای بابام می نوشتم و با یه هدیه کوچیک مثل کیف جیبی یا جوراب یا دفترچه یادداشت و کتاب همراهش می کردم و بهش کادو میدادم، بابای گلم هم دست نوشته مو لای قرآنش نگه میداشت و اون کادو رو هم حتماً استفاده میکرد، چه روزای قشنگی بود ... دیگه مثل اون روزها دست به قلم نیستم، حیف ... از همه ی شوخی ها و طنز ها و کنایه ها که برای این روز درست می کنن که بگذریم، من خیلی این روز رو دوست دارم، با نیکا کادوی باباهامونو پیچیدیم، نیکا هم که عاشق کادو دادنه، با هم "بابا یوزت مبارک" خوندیم و کلی هورا کشیدیم البته پشت هر بابا یوزت مبارکی یه یوزت مبارک هم نصیب نی نی میشد(توی پست قبلی معرفیش کردم) برای...
13 خرداد 1391

امروز روز توست ...

نازنینم، بهترینم، امروز روز توست ... صبح جمعه از خواب بیدار شدم، نماز خوندم، گفته بودن سوره انشقاق بخونم، دعا کردم برای سلامتی تو که هنوز توی وجودم بودی، خدایا به بزرگیت قسم همه چیز به خیز بگذره، شاد و خندون بودم وقتی پا توی بیمارستان گذاشتم، این باعث تعجب بقیه هم بود، خودمم تعجب میکردم انگار نه انگار مادری هستم که وقت به دنیا اومدن فرزندشه ... تمام لحظه لحظه ی اون روز رو توی سررسیدم نوشتم ... شاد و خندون بودم، لحظه ها سپری شد، اشک اومد، درد اومد، بغض اومد، فقط می گفتم خدایا ... یا خدا ...،، عقربه های ساعت به دنیال هم اما نه مثل همیشه، زمان به کندی سپری میشد، ناگهان درد رفت و گم شد و لذت مادر شدن در میان اشک شو...
31 ارديبهشت 1391

يه روز خوب

امروز یکشنبه ست درست یک هفته مونده به تولدت نازنینم ... از اداره که تعطیل میشم میرم سبزی فروشی و یه مقداری باقالی و نخودفرنگی تازه و اسفناج میخرم نیکا خونه مامان جون پریه و قراره امشب برای دادن کادوی روز مادر بریم اونجا، چون دیشب همه خونه مادربزرگ جمع بودن فرصت نشد هر دوجا رو یه شب بریم، مثل همیشه با دیدنم ذوق می کنه و اول میره قایم میشه و خودشم داد میزنه "نیکا تجاست؟" تا باهام قایم موشک بازی بکنه مثل همیشه با دیدنش بعد از یه روز کاری یه دنیا طراوت و تازگی میریزه توی قلبم، تند و تند کارایی که کرده رو برام میگه، قاطی پاتی، دفتر نقاشیش رو ورق میزنه و بهم نشون میده که نی نی کشیده و شمع و منتظره من شمع رو فوت کنم اونم تندی بگه "مامان عکسه"، بعد...
25 ارديبهشت 1391

تقدیم به مادرم

مادرم ای بهتر از فصل بهار مادرم روشن تر از هر چشمه سار مادرم ای عطر ناب زندگی مادرم ای شعله ی بخشندگی مادرم ای حوری هفت آسمان مادرم ای نام خوب و جاودان مادرم ای حس خوب عاشقی مادرم خوشتر ز عطر رازقی مادرم ای مایه ی آرامشم مادرم ای واژه ی آسایشم مادرم ای جاودان در قلب من مادرم ای صاحب این جسم و تن مادرم می خواهمت تا فصل دور مادرم پاینده باشی پر غرور مادرم روزت مبارک ناز من مادرم تنها تویی آواز من نمیدونم شاعر این شعر کیه اما هر کی هست دستش درد نکنه، همیشه نوشتن از تو برام سخت بوده آخه واژه ای نیست که لایق تو باشه به خدا، همیشه سایه ت بالا سرمون باشه، همیشه استوار باشی مادر عزیزم ... دختر نازنینم می خوام هیچ وقت زحمات مامان جونات رو فرا...
23 ارديبهشت 1391

وابستگی

دختر کوچولوی مامانی من، درست بیست و سه ماه و شش روز شیر مامان رو خوردی و از روز ششم به بعد با گذاشتن چند تا خال کوچولوی سیاه با روان نویس کنار یکی از می می ها، گفتی "می می مریض شده" و دیگه حتی دلت نمیخواست یه بار دیگه ببینشون ... الهی من فدای اون چشمهای قشنگت بشم، اصلاً باورم نمیشد جدایی از می می رو اینجوری تحمل کنی، عکس العملت واقعاً برام غیر قابل باور بود. بغض می کنم وقتی فکر میکنم دیگه بهانه ای برای اینکه هر روز چند بار سفت توی بغلم بچسبی رو دارم از دست میدم ... بیش از یک هفته بود که ذهنت رو برای جدا شدن از می می های دوست داشتنی آماده کرده بودم و حرف ها و قصه های بزرگ شدن بچه ها و قوی شدنشون و ترک می می رو بارها و بارها از زبان خودت ...
9 ارديبهشت 1391