مامان جون بزرگ
هفته گذشته یک روز ماموریت داشتم که باعث شد برای اولین بار یک شب رو دور از تو در اصفهان سپری کنم، باید اعتراف کنم که اون شب جای چیزی در دلم خالی بود، انگار گمشده ای داشتم که فکرش تا صبح دهها بار چشمام رو باز کرد ... خدا رو شکر اون شب پیش مامان پری راحت خوابیده بودی و به قول مامان پری امتحانت رو به خوبی پس دادی، امیدوارم دیگه مجبور نشم بدون تو جایی برم .... راستی همون شبی که من اصفهان بودم مادر بابا رضا (آقا جون شما) فوت کرد، با اینکه هیچ وقت ندیده بودمش، با مرگش دلم گرفت، همین جا به بابا رضا و همسرم تسلیت میگم ... اگه دیده بودیمشون قطعاً تو "مامان جون بزرگ" صداشون میکردی، آخه به مامان بزرگ های بابا و مامان میگی "مامان جون بزرگ" .....