خاک سرد
متاسفانه داداش زن دایی سودابه روز یازدهم تیرماه که مصادف با روز جوان بود ناکام از دنیا رفت
دیدن گریه زن دایی و من که برای تسلی رفته بودیم ناراحتت کرده بود و وقتی از خونه مادر زن دایی اومدیم خونه همش میگفتی " زن دایی چرا گریه کرد؟" موقع نماز مغرب چادر نماز خودت رو سرت انداختی و با دستات گوشه ای از چادر رو روی صورت و چشمات کشیدی و گفتی " دارم مثل زن دایی گریه می کنم "
ازم سوال کردی و علت گریه رو پرسیدی که من گفتم داداش زن دایی فوت کرده و حالام خودت به همه همینو میگی، نمیدونم درکت از مرگ چیه و نمیدونم به این سوال چه جور بهتری میشد جواب داد اما یه بار دو سه ماه پیش دیدم عمو برات قاصدک آورد که توی دستت لهش کردی و گفتی "آصقک مرد"
فردای همون روز که خبر فوت داداش زن دایی رو شنیدیم مادر یکی از همکارام هم در اثر تصادف با ماشین فوت کرد که واقعاً نوع مرگش دردناک و ناراحت کننده بود.
یادآوری مرگ و رفتن به سر مزار مرده ها همیشه حالم رو دگرگون میکنه، دیدن ناراحتی بازمانده ها دردناکه، اما اینکه زندگی همین لحظه ست و دنیا ارزش ناراحت کردن و رنجوندن دیگری رو نداره باعث میشه آدم توی کاراش بیشتر حواسش جمع باشه و بدونه که جای پاش همچین سفت نیست که هرجور دلش خواست به زمین بکوبدش ...
خدا کنه تا زنده ایم قدر هم رو بدونیم و به هم بدی نکنیم که روز مرگ حسرتش رو با اشک نثار خاک سرد کنیم ...
خدا همه رفتگان خاک رو ببخشه و بیامرزه ...