نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

وابستگی

1391/2/9 14:44
نویسنده : مامان
458 بازدید
اشتراک گذاری

دختر کوچولوی مامانی من، درست بیست و سه ماه و شش روز شیر مامان رو خوردی و از روز ششم به بعد با گذاشتن چند تا خال کوچولوی سیاه با روان نویس کنار یکی از می می ها، گفتی "می می مریض شده" و دیگه حتی دلت نمیخواست یه بار دیگه ببینشون ... الهی من فدای اون چشمهای قشنگت بشم، اصلاً باورم نمیشد جدایی از می می رو اینجوری تحمل کنی، عکس العملت واقعاً برام غیر قابل باور بود. بغض می کنم وقتی فکر میکنم دیگه بهانه ای برای اینکه هر روز چند بار سفت توی بغلم بچسبی رو دارم از دست میدم ...
بیش از یک هفته بود که ذهنت رو برای جدا شدن از می می های دوست داشتنی آماده کرده بودم و حرف ها و قصه های بزرگ شدن بچه ها و قوی شدنشون و ترک می می رو بارها و بارها از زبان خودت شنیده بودم که برام بازگو می کردی، ضمن اینکه میدونستم کافیه از چیزی بدت بیاد و نسبت به چیزی به قول معروف دل چرکین بشی تا دیگه هیچ وقت سراغش نری، البته با سرگرمی و بازی هم از وعده های می می کم کرده بودم  ...
برای من شیر دادن تو هیچ وقت سخت نبوده، نه وقتی میرفتم مهمونی نه موقعی که مهمون داشتیم نه توی مسافرت و خلاصه همیشه شیر دادنت رو دوست داشتم و خدا شاهده که بارها از بقیه پرسیده بودم مگه اشکالی داره بیشتر از دو سال شیر بخوره، و گرچه با نگاه های متعجب روبرو شده بودم اما منتظر بودم که دلم نیاد حالا حالاها از شیر بگیرمت و بیش از دوسال شیر بخوری، البته یه بار دیگه درست پنجم فروردین بود که خواستم از شیر بگیرمت اما پشیمون شدم چون خیلی دلم سوخت وقتی کلافه شدنهات رو میدیدم، در هر حال این اتفاق افتاد و امروز روز چهارمی هست که شیر نمی خوری، روز اول گفتی می می مریض شده و بعد هم منو دلداری دادی که اشکال نداره خوب میشه، خیلی جالب بود برام که می گفتی : "مامان اشکال نداره میمی خوب میشه بعد هولوپش می کنم" قربونت برم من؛ فرداش صبح که از خواب بیدار شدی گفتی مامان بغلم کن و دستات رو سفت حلقه کردی دور گردنم و منو ذوق مرگ کردی، خدا رو شکر که هنوز لذت اینجوری بغل کردنت رو ازم نگرفتی ...
روز بعدش موقعی که سی دی خاله سارا رو نگاه میکردی خانومه می گفت بهاره بهاره گل درمیاد دوباره یه دفعه گفتی "بهاره بهار می می میاد دوباره" و بعد که دیدی من خندم گرفته چند بار این تکه رو تکرار کردی، روز بعدش چند بار دست و بازوم رو گاز گرفتی و با خنده بهم گفتی "مامان برات ساعت درس کردم" ...
این چند شب مثل همیشه برای خوردن آب بیدا میشی و بعد هم می گی "میمی نمیخوام" البته چند بار مثل اون عادت می می خوردنت که من طاق باز می خوابیدم و شما می اومدی روی شکمم  و شیر می خوردی، درست همون کار رو کردی اما سرت رو کنار می می گذاشتی و خوابیدی و من هزار بار خدا رو شکر کردم که هنوز لذت نفس نفس زندگی کردن با جگر گوشه م رو ازم دریغ نکرده ....
هوا داره گرم میشه و این یکی از بزرگترین دلایل من برای شروع قطع این وابستگی بوده، خدا کنه ته دلت نرنجیده باشه دلبندم و از مادر دلخور نشده باشی، خدا کنه واقعاً به خوب شدن این می می مریض امید نبسته باشی ...

بغض دارم و گلوم فشرده میشه، امروز دلم برات خیلی تنگ تر شده بهترینم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ثنا
11 اردیبهشت 91 12:13
مامان سورنا
16 اردیبهشت 91 16:48
استقلالت مبارک نیکا جون.من مطئنم تو نرنجیدی چون مامان مهربونت با همه خستگیهاش تا دو سال بهت شیر داده و تو بعدها قدرش رو خواهی دونست.



ممنونم سمیه جون، خدا کنه اینجوری بشه که تو میگی.
مریم مامان باران
16 اردیبهشت 91 17:35
نیکای نازنین به جمع ادم بزرگا خوش اومدی.

مامانش به دخترت افتخار کن که میدونم میکنی برای اینهمه حس خوب. امیدوارم همیشه مونست باشه.


ممنونم خاله مریم.
ممنونم مریم جون، لطف داری، انشالله باران هم مونس خوبی برای تو باشه
هدیه جووووووووووووووون
17 اردیبهشت 91 18:00
سلام
با ارزوی موفقیت در روزهای بدون می می
چه دختر فهمیده ای ماشالا



ممنونم، هدیه ناز رو ببوسین