نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

دل بارانی .....

روز جمعه صبح با خواب زلزله از خواب بیدار شدم، همه جا خراب شده بود و مردم هر چی داشتن بار زده بودن و داشتن فرار می کردن، مامان یه سری وسایل گذاشت پشت یه ماشین، انگار وانت تویوتا بود، یادم نمیاد چیا بود اما انگار ما هم هر چی می تونستیم برداریم داشتیم بر میداشتیم که با بقیه ی مردم بریم، یه دفعه ماشین راه افتاد و رفت، انگار نه انگار وسایل ما هم اون پشت بود، داشتم می دویدم دنبال ماشین و می گفتم صبر کن وسایل ما هم پشت ماشینه که بیدار شدم، خیلی ترسیده بودم، حس بدبختی و آواره شدن یه شبه ترس تو وجودم انداخته بود، حالم دست خودم نبود، یه حسی بهم می گفت من این خوابو دیدم و این اتفاق میفته، انقدر ترسیده بودم که سریع یه ساک کوچیک برداشتم ببینم چی رو ...
23 آبان 1396

چقدر زود، دیر می شود!

حرفهای ما هنوز ناتمام... تا نگاه می کنی: وقت رفتن است بازهم همان حکایت همیشگی !   پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود   آی... ناگهان چقدر زود دیر می شود! پی نوشت : سالروز مرگ شاعر دوست داشتنی ام قیصر امین پور که مصادف با روز تولد من شد ... شعرهای بی نظیر استاد در این روزهای پاییزی خواندنی ست، روحش شاد ... ...
8 آبان 1396

کودکان بهار را می فهمند و گرسنگی را ....

به سفره های خالی همسایه هایمان عیدانه هدیه دهیم.🌷 ☘️ کودکان بهار را می فهمند و گرسنگی را...   ✨ موسسه خیریه مائده برای پخش ارزاق نوروز به خانواده های تحت پوشش خود به کمک مالی شما نوع دوستان نیازمند است.✨ ✳️ تعداد خانواده های تک سرپرست(زن): ۲۵ خانواده _۸۸ نفر  ✳️ تعداد خانواده سالمند: ۱۸ خانواده _ ۲۸ نفر ✳️ تعداد خانواده سرپرست مرد(بیمار یا از کار افتاده): ۱۱ خانواده_ ۵۹ نفر 👈 بسته غذایی شامل: گوشت، برنج، روغن، حبوبات به همراه بسته بهداشتی. 🌱 عیسی پسر مریم گفت: 《بارالها، پروردگارا، از آسمان مائده ای بر ما فرو فرست تا عیدی برای اول و آخر ما باشد و نشانه ای از جانب تو و ما را روزی ده که تو بهترین روزی دهندگانی.》114سوره...
11 اسفند 1395

ببین گاهی چقدر زود دیر می شود

دوشنبه دوم اسفند ماه 95 رفتی درست همین امروز باخبر شدم که رفتی دوست مهربان قدیمی مرور می کنم خاطرات گذشته را، چقدر ساده و اتفاقی با شما آشنا شدم، چه مهربان و گرم، چه بی ریا ... دوستی که در زمان نیاز یار و همراه بود، برای هر کسی هر قدمی برایش مقدور بود دریغ نمی کرد ... مهربانی در ذاتش بود ... رنج کشیدی در این زندگی ای دوست، اما همیشه لبت خندان بود و دستانت برای یاری دیگران گشاده ... سفر به خیر دوست قدیمی پی نوشت : با اجازه ی پسر بزرگ آقای امامی این عکس رو که به محض دیدنش چشمانم رو خیس کرد، روز مراسم گرفتم، خوبی ها و محبت های شما رو هرگز فراموش نمی کنم، روحتون شاد باشه که می دونم هست وقتی این همه دعای خیر بدرقه ی راهتون هس...
2 اسفند 1395

تلخ و شیرین

همیشه تو زندگی حادثه های تلخ و شیرین با هم وجود داره، که گاهی شدت و ضعفشون کم و زیاد میشه، دی ماه امسال هم از این اتفاقا داشت، هم تلخ و هم شیرین ... هفتم دی ماه نی نی خاله سولماز به اسم روشنا به سلامتی به  دنیا اومد ... هشتم دی ماه عروسک گردان کلاه قرمزی عروسک محبوب ما دهه شصتی ها درگذشت، دنیا فنی زاده عزیز با درد و بیماری سرطان دنیا رو وداع کرد. تسلیت ... هاشمی‌رفسنجانی رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام یکشنبه ۱۹ دی ماه در یکی از بیمارستان‌های تهران دار فانی را وداع گفت. درست شبی که رفته بودیم برای نیکا لباس برای عروسی عمو سام بخریم تو پاساژ خبر مرگ هاشمی رفسنجانی رو شنیدم و نمی تونم بگم که ناراحت نشدم، توی...
10 بهمن 1395

یلدای 95 مبارک

به نیکا و کیان خوبم : پاییز ثانیه ثانیه می گذرد، یادت نرود این جا کسی هست که به اندازه تمام برگ های رقصان پاییز  برایت آرزوهای خوب دارد عمرت یلدایی دلت دریایی روزگارت بهاری یلدا پیشاپیش مبارک ...
29 آذر 1395

نوروز 95 مبارک

سلام سال نو مبارک آرزوی سالی نیک پر از لحظه های شاد و ناب برای همه عزیزانم، فامیل، دوستان و آشنایان دارم از خدا می خوام توی سال جدید مهربونی ها بیشتر باشه، قهر ها کمتر، دلا نزدیک تر، صبوری و آرامش بیشتر و بیشتر، غم و غصه ها تا حد ممکن پَر پَر پَر .... سلامت و شادکام باشید ...
7 فروردين 1395

سپاس

امروز از طرف مدرسه نیکا اردوی مادر و کودک ترتیب داده شده که بچه ها همراه مادر ها یک روز گردش کنن و خوش باشن، دلم میخواست منم نیکا رو میبردم، البته گل پسری رو هم میبردیم اما چون سه شنبه ست و نمیتونم مرخصی بگیرم قرار شد شرکت نکنیم، یعنی ترجیح دادم نیکا رو هم تنها نفرستم (بعضی از بچه ها گفتن تنهایی شرکت می کنن)، دختر گلم خیلی هم قشنگ و منطقی قبول کرد که نره، البته خونه مامان جونش هم کم از اردو نیست براش، خدا رو شکر مامان جونش باهاش بازی می کنه و اونجا بودن رو خیلی دوست داره، انقدر که ساعت شش صبح بدون اینکه من صداش کنم از خواب بیدار شد و لباس پوشید، کلی وسیله بازی هم برداشت که بره خونه مامان جون .... صبح بچه ها رو میذارم خونه مامان اینا، کیان...
4 اسفند 1394