نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

يه روز خوب

1391/2/25 13:24
نویسنده : مامان
493 بازدید
اشتراک گذاری

امروز یکشنبه ست درست یک هفته مونده به تولدت نازنینم ...

از اداره که تعطیل میشم میرم سبزی فروشی و یه مقداری باقالی و نخودفرنگی تازه و اسفناج میخرم نیکا خونه مامان جون پریه و قراره امشب برای دادن کادوی روز مادر بریم اونجا، چون دیشب همه خونه مادربزرگ جمع بودن فرصت نشد هر دوجا رو یه شب بریم، مثل همیشه با دیدنم ذوق می کنه و اول میره قایم میشه و خودشم داد میزنه "نیکا تجاست؟" تا باهام قایم موشک بازی بکنه مثل همیشه با دیدنش بعد از یه روز کاری یه دنیا طراوت و تازگی میریزه توی قلبم، تند و تند کارایی که کرده رو برام میگه، قاطی پاتی، دفتر نقاشیش رو ورق میزنه و بهم نشون میده که نی نی کشیده و شمع و منتظره من شمع رو فوت کنم اونم تندی بگه "مامان عکسه"، بعد من بگم مثلاً شمعه اونم بگه "مثلاً شمعه" و فوت ... فوت ...
وسایلش اغلب آماده ست که بابا زیاد دم در معطل نشه، بغلش میکنم و با همه خداحافظی می کنه و میریم سوار ماشین میشیم و حرکت به سمت خونه، زود میرسیم چون راه نزدیکه، گلای میمون دم در خونه همسایه مثل دیکر روزهای بهاری منتظرن که نیکا بهشون سلام کنه و نازشون کنه سوار آسانسور میشیم، توی آسانسور چشمش میفته با کیسه باقالی که دست باباست و میگه میخوام، میگم حالا میریم خونمون و با هم باقالی ها رو پاک میکنیم، طاقت نمیاره یه دونه رو بر میداره و نصفش میکنه، خوشش میاد ... میرسیم خونه و بعد از عوض کردن لباس حاضر میشیم که دستمال پهن کنیم روی زمین و باقالی ها و نخودفرنگی ها رو پاک کنیم، با چه لذتی باقالی ها رو توی ظرف باقالی و نخودفرنگی ها(به قول خودش دونی ها) رو توی ظرف خودش میریزه، چه لذتی، مثل یه بازی جدید از این کار لذت می بره و سرگرم میشه، یه دفعه تلفن زنگ میزنه و دوست خوبم محبوبه میگه می خوام بیام خونتون، وای چقدر خوشحال شدم، باورم نمیشد، این اولین بار بود میومد، تا نیکا باقالی ها رو پاک کنه منم کمی خونه رو جمع و جور میکنم، اسفناج ها رو هم میذارم برای بعد ...
ساعت 6 رسید و دوستم هم اومد، مثل همیشه از دیدنش کلی خوشحال شدم، نیکا هم که عاشق مهمونه مخصوصا وقتی تعدادش کم باشه بیشتر راضیه چون زودتر میتونه ارتباط برقرار کنه، محبوبه یه کتاب نقاشی واسه نیکا آورده و دوتا کتاب هم برای من، هر دو خیلی خوشحال میشیم چقدر حرف واسه گفتن داریم، چقدر خاطره به ذهنمون میاد از گذشته، مخصوصاً وقتی نیکا آلبوماشم برمیداره میاره نشون بده  ... مثل همیشه لحظه ها زود میگذرن و وقت خداحافظی میشه قرار میشه بیشتر هم رو ببینیم، محبوبه میره و من و نیکا با کلی انرژی مثبت که حتی نگاه کردن به صورت محبوبه به آدم میده تنها می مونیم ، میرم شام درست کنم، بابا با اس ام اس میگه تا نیم ساعت دیگه میام که بریم خونه بابا اینا، فرصت نمیشه تا مثل شب گذشته برای مامان جون پری هم گل کاغذی درست کنیم، شام نیمه آماده رو رها می کنم و نیکا رو حاضر میکنم که با شنیدن اینکه میریم پیش عمو آرش به وجد اومده، میگم میریم کادوی مامان جون رو بدیم، و بگیم روزت مبارک، شروع میکنه و دهها بار داد میزنه "یوزت مبارک" خیلی وقته برای آماده شدن زمان زیادی نمیخوام، نیکا که حاضر باشه یعنی منم حاضرم سه سوت ...
از ماشین که پیاده میشیم کادوها رو میگیره و به سمت خونه مامان جون میدوه، یه کوچولو هم زمین میخوره و زانوش کمی کثیف میشه، در خونه رو فشار میده و مثل صبح ها داد میزنه کپکا سلام و به کپک هایی که عمو توی حیاط داره سلام میکنه؛ تا مامان جون رو جلوی در ورودی ساختمون میبینه داد میزنه "یوزت مبارک بفمایید" کادو رو میده دست مامان جون، بعد تا وارد سالن میشیم میشینه که کادو رو باز کنه در چند ثانیه کادوها رو باز میکنه و محتویاتش رو میندازه توی دامن مامان جون و خلاص حالا ما هم هنوز دم در ایستادیم ...
خونه مامان جون پری رو خیلی دوست داره چون اسباب بازیهاش هیچ وقت جمع نمیشه و همیشه دم دسته، مامان جون شیرینی و چای میاره و نیکا بعد از خوردن سه تا شکلات و بازی با اسباب بازیهاش خوابش میگیره و میگه بریم خونمون، تا میرسیم بیهوش میشه منم در پایان این روز خوب میرم مشغول تمیز کردن و شستن اسفناج ها میشم فردام یه روز دیگه ست، به دوستام فکر میکنم به خودم، به دخترم، به همسرم ...
دلم می خواد همه شاد و دلخوش باشن ...
خدایا امیدم به توست ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سورنا
26 اردیبهشت 91 8:07
پست قشنگی بود.خیلی جالب بود می خواستم تو وبلاگ سورنا یه مطلب بذارم دقیقا با همین عنوان.دققیا نمیدونم چی شد گفتم بیام اینجا.وقتی دیدم حسابی برام جالب بود.گفتم خوب شد نذاشتم اونوقت یهو فکر می کردی تقلب کردم


ممنونم سمیه جون، بدو برو پست یه روز خوبت رو بذار دیگه هم از این حرفا نزن، دلیل نمیشه که، هزاران نفر در روز ممکنه به یه موضوع واحد فکر کنن خانومی اسمش تقلب نمیشه، بدو میخوام بیام یه روز خوبت رو بخونم ...
مامانی درسا
31 اردیبهشت 91 8:01
عزیزم تولدت مبارک انشاالله 120 ساله شی ....شاد وسالم


ممنونم از تبریکتون