نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

ماه مبارک

اين ماه رو هميشه دوست داشتم از بچگی، از همون وقتی که حتی روزه هم نمیگرفتم اما عاشق وقت افطار و نشستن کنار سفره سحری بودم، همون روزهایی که به عشق این ماه یه نصفه روز رو مثلاً روزه کله گنجشکی میگرفتم و چشمم دنبال رنگینکی بود که گردو قلنبه ترش کرده بود ... یادش بخیر چقدر ماه رمضون گذشته و من هر سال فکر میکنم به کسایی که سال قبل آخرین ماهی بود که روزای ماه رمضون رو حالا یا با روزه یا بدون روزه گذروندن و خدا رو شکر می کنم که بازم یه ماه رمضون دیگه توان روزه داری بهم داده، خدایا ممنونتم ... این ماه خیلی دوست داشتنی تر شد برام چون خدای مهربون تو دختر خوبم رو توی همین ماه مهمون دلم کرد و سه سال اول زندگیت شب قدر من و بابا نذر داشتیم ....
20 تير 1392

ای دنیا ...

دنیای ما آمیزه ای از غم و شادیه و به هیچ کدوم نمیشه دل بست ... چهل روز پیش بود که وقتی داشتم شیرینی تولد دختر همکارم رو میخوردم اس ام اس دردناک مرگ دوستم رو گرفتم که بر اثربیماری فوت کرد و شیرینی تو دهنم تلخ تلخ شد، رقیه عزیزم روحت شاد باشه حیف که خیلی زود رفتی ... خیلی سخته باور یه زندگی تازه دور از درد و رنج های دنیایی و شیرینی مرگ؛ من هنوز به اون بلوغ نرسیدم که اینطور فکر کنم ... آه از گرگ عجل که چه زود سایه شومش را بر گل باغ برافراشت و چه آسوده تو رفتی و ندیدیم که بودی زانکه آرام تر از باد بهاری در زمستانه زمانی رفتی پر پرواز تو را تا به خدا خواهد برد و تو در آغوشش تا ابد خواهی ماند منزل تازه مبارک بادت خانه ای جنس بلور باغچه هایی ن...
17 تير 1392

بهار را باور کن

باز کن پنجره ها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است همه چلچله ها برگشتند و طراوت را فریاد زدند کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیه جشن اقاقی ها را گل به دامن کرده ست باز کن پنجره ها را ای دوست هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت برگ ها پژمردند تشنگی با جگر خاک چه کرد هیچ یادت هست توی تاریکی شب های بلند سیلی سرما با تاک چه کرد با سرو سینه گلهای سپید نیمه شب باد غضبناک چه کرد هیچ یادت هست حالیا معجزه باران را باور کن و سخاوت را در چشم چمنزار ببین و محبت را در روح نسیم که در این کوچه تنگ  با همین دست تهی روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد خاک جان ...
28 اسفند 1391

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

روز چهارشنبه که آخرین روز کاری هفته گذشته م بود توی ذهنم کلی برنامه برای آخرین پنجشنبه و جمعه ی سال رو مرور می کردم و ته قلبم در کنار همه نگرانی ها و دلمشغولیهای این روزام از اینکه دو روز تمام در کنار دلبندم خواهم بود شاد بودم ... شب شد و من مشغول درست کردن یه نیش نیش رنگارنگ برای دخترم بودم، عصرش سبزی گرفته بودم و قصد داشتم فرداش برا مامانم کمی سوپ درست کنم و ببرم، چون دو سه روزی بود سرماخورده بود و سرحال نبود، روزایی که فرداش تعطیلم دلم نمیخواد بخوابم ولی روزایی که باید برم سرکار و کلی کار دارم افسوس می خورم چرا روزای تعطیل لااقل دل سیری نخوابیدم، اینم از اون وارونگیهاست دیگه ... تا کارام رو جمع و جور کردم صدای اذان صبح بلند شده بود، گفتم...
26 اسفند 1391

يلدا

یلدا فقط بهونه ست، یک بهونه قشنگ برای با هم بودن این درازترین درازترین شب سال تنها شاید یک دقیقه بلندتره اما یادمون میده یک دقیقه بیشتر در کنار هم بودن ارزش جشن گرفتن رو داره، شمع پاییز رو فوت می کنیم و تولد خورشید رو جشن می گیریم، خدایا چه زود گذشت، وروجکم سال گذشته میگفت "تولد اوشید مبارت" این شب قشنگ شاید برای خیلی ها قشنگ نباشه و مجبور باشن یک دقیقه بیشتر از شبهای دیگه با غم و غصه و دلتنگی کلنجار برن، خدایا تو پناه همه باش ... توی خونه های زیادی سفره خالی شبانه توی این شب هم با آجیل و شیرینی و هندوانه و انار پر نمیشه ... توی شادی های این شبمون به یاد قلبهای پر از اندوه هم باشیم و براشون دعا کنیم ... خیلی ها دلتنگی دیدن چهره گرم و مهربون ...
29 آذر 1391

تولدت مبارک ...

امروز تولد منه، هشتمین روز از آبان دوست داشتنی و پرخاطره، چه هدیه ای با ارزش تر از شنیدن تبریک تولدت از زبون گنجشک کوچولوی مهربونت و بعد هم دوستان و عزیزانت که به یادت بودن ... امروز صبح وقتی داشتم شلوار نیکا رو که هنوز خواب بود بهش می پوشوندم(دیشب با شلوارک خوابیده بود) یواش یواش چشماشو باز کرد و مثل اکثر روزا لبخند زد، خواب آلو بود اما می دونستم که بیدار میشه و دیگه نمی خوابه، همینطور که آمادش می کردم بهش گفتم دخترم امروز روز تولد منه ها، گفت : "تولدت مبارک" ... وای خدا این زیباترین هدیه تولدم بود ... فدای اون صدای خوابالودت بشم من ... دوستان مهربونم هم که بینهایت بهم لطف کردن و با آرروهای قشنگشون دلم رو خوشحال کردن، از همتون ممنونم، واق...
8 آبان 1391

سارا عروسه ...

سارای عزیـــــزم، میدونم اینجا رو می خونی، به همین خاطر این مطلب رو فقط برای این مینویسم که عروسیت رو بهت تبریک بگم، آخه من نمیدونستم عروس شدی که تازگی از مامان پری شنیدم، برات خیلی خیلی خوشحال شدم و از صمیم قلب بهت شاد باش می گم ، انشالله که خوشبخت بشی ... این گلها از طرف من و نیکا و باباش تقدیم به تو و همسر گرامی ... می بوسمت ... اینم یه خاطره از همون شب که خبر عروس شدن سارا رو شنیدم: رفته بودیم فرودگاه دنبال مامان جون پری که از تهران برگشته بود، نیکا بغل من بود و نانسی هم بغل نیکا، توی محوطه چشم چشم میکردم مامان رو ببینم که بهش گفتم نانسی رو ببر بالا تکون بده تا مامان جون ما رو ببینه همین کارو مثل یه بازی با خنده انجام داد که همون ...
26 مهر 1391

روز فرشته ها

 پاییز شروع شده، نیمی از مهرماه سپری شده، ماهی که برای من یادآور روزهای شاد مدرسه ست : بدو بدو ها و شیطنت های توی راه، دفتر و کتاب های جلد شده، مداد سوسماری سیاه و قرمز، پاک کن های دو رنگ جوهرپاک کن، خط کش شکل دار و جامدادی، گونیا و پرگار، سیب مهر(سیب درشت و دو مزه پاییزی) و شیشه مربایی که پر میشد از دونه های درشت انار با یه ساندویچ تپل نون و پنیر و گردو ... آخ که چه روزایی بود، نمیدونم این روزها هم بچه ها شادی ها و لذت های دوره ما رو تو روزهای مدرسه شون دارن یا نه، خدا کنه اینطور باشه ... راستی امروز هشتم اکتبر و روز جهانی کودکه، کودکان سرزمین من روزتون مبارک ... کودکان همه ی دنیا روزتون مبارک ... دیروز به باران زنگ زدی و روزش رو ...
17 مهر 1391