نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

1391/12/26 13:29
نویسنده : مامان
285 بازدید
اشتراک گذاری

روز چهارشنبه که آخرین روز کاری هفته گذشته م بود توی ذهنم کلی برنامه برای آخرین پنجشنبه و جمعه ی سال رو مرور می کردم و ته قلبم در کنار همه نگرانی ها و دلمشغولیهای این روزام از اینکه دو روز تمام در کنار دلبندم خواهم بود شاد بودم ...
شب شد و من مشغول درست کردن یه نیش نیش رنگارنگ برای دخترم بودم، عصرش سبزی گرفته بودم و قصد داشتم فرداش برا مامانم کمی سوپ درست کنم و ببرم، چون دو سه روزی بود سرماخورده بود و سرحال نبود، روزایی که فرداش تعطیلم دلم نمیخواد بخوابم ولی روزایی که باید برم سرکار و کلی کار دارم افسوس می خورم چرا روزای تعطیل لااقل دل سیری نخوابیدم، اینم از اون وارونگیهاست دیگه ...
تا کارام رو جمع و جور کردم صدای اذان صبح بلند شده بود، گفتم خوابم که نمیاد پاشم سبزی ها رو هم بشورم و بعد بخوابم، یاد دوستی افتادم که التماس دعا داشت و برای حل مشکلش دعا کردم، تا اون موقع صبح هم کلی فکر کرده بودم و به خاطر آدمهای زیادی دلم گرفته بود و اشک ریخته بودم، اصلاً شب عجیبی بود، تا سبزی ها رو شستم ساعت یه ربع به شیش بود، دراز کشیدم که بخوابم اما تا چشام گرم میشد خواب های آشفته می دیدم و می پریدم، می گفتم خدایا چرا نمی تونم بخوابم، دیگه خوابم برده بود که ساعت 7 با صدای گوشیم بیدار شدم، خواهرم نرگس بود، خدایا علت همه بیقراری دیشب تا صبحم رو فهمیدم، مامانم حالش بد شده بود و کارش به بیمارستان کشیده بود، شب بستریش کرده بودن و اون یکی خواهرم پیشش مونده بود تا صبح، نرگس گفت که خودش کار داره و نمیتونه نره سرکار اگه من میتونم برم پیش مامان، دیگه نفهمیدم چی بهم گذشت فقط از خدا سلامتی مامان رو التماس کردم و لباس پوشیدم، نیکا رو به باباش سپردم و خودم رو رسوندم بیمارستان، وای خدا نکنه سر و کار هیچ آدمی به بیمارستان بکشه، از دکترایی که انگار از بس مریض دیدن سنگ شدن و با حقارت به آدما نگاه می کنن بدم میاد، مامان در ادامه سرماخوردگی تب و لرز شدید کرده بود و توی حیاط بیهوش شده بود، تنها نگرانیمون قلب مامان بود چون نواری که شب قلبش گرفته بود خوب نبود، اما همین که جواب اکو رو دادن چون سیتی اسکن هم مساله نداشت با مسئولیت خودم مامان رو مرخص کردم و بردمش خونه، خدا رو شکر الان بهتره و برای چند تا چکاپ میبریمش دکتر که امیدوارم خیلی زود بهتر بشه ...
خدایا هیچ بچه ای مادرش رو روی تخت بیمارستان نبینه
خدایا همه مریضا رو شفا بده
خدایا قلب های بنده هات رو این شب عیدی شاد کن و غصه هاشون رو خودت تسکین بده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان سورنا
26 اسفند 91 16:00
پست غم انگیز و زیبایی بود.ایشالله مادرت همیشه صحیح و سلامت بالای سرتون باشه و هیچ وقت روی تخت بیمارستات نبینیش........


ممنونم سميه عزیزم
خدا همه مادرا رو در پناه خودش حفظ کنه
سودی
26 اسفند 91 23:48
خدا رو شکر که مریضی مامان کوتاه بوده و دلنگرونیت زود تموم شده... در مورد دعا اخر هم امین رب العالمین


آره خدا رو شکر اما سودی نمیدونی چقدر احساس بدبختی و ناتوانی بهم دست میده وقتی مامانم مریض میشه، ولی واقعاً به خیر گذشت، ممنونم عزیزم
لیلا مامی کیمیا
27 اسفند 91 10:13
اخی دوست جون اشک تو چشمام جمع شد ...میتونم کاملا درکت کنم که چه حالی داشتی....امیدوارم مامان گلت هر چه زودتر سلامتی کاملشو به دست بیاره ....


لیلای گلم، ببخش که اشک به چشمت آوردم، انشالله روح مامانت شاد باشه، ممنونم عزیزم
مامان بیتا
7 فروردین 92 9:17
انشالا که مامانت همیشه تندرست و سلامت باشن و سایشون بالای سرتون باشه. خدا به همه مادرا عمر طولانی و با عزت بده.


ممنونم عزیزم، الهی آمین