نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

اردی بهشت

1391/2/20 13:35
نویسنده : مامان
435 بازدید
اشتراک گذاری

اين روزها که خيلي هم زود داره ميگذره، داريم خودمون رو براي جشن تولد دو سالگي شما نفس مامان آماده ميکنيم؛ ارديبهشت ماه يکي از ماههاي زيباييه که تولد تو و بابايي و خاله نرگس توش اتفاق افتاده، هر سه براي من خيلي عزيزيد ...
يادمه وقتي آخرين روز ارديبهشت به دنيا اومدي خاله نرگس خيلي شاد و خوشحال بود که تو هم ارديبهشتي شدي آخه طبق محاسبات پزشک روز تولدت اول خرداد بود ولي شما نازنين مامان در يک روز جمعه مصادف با سي و يکم ارديبهشت ماه قدم رو چشماي من گذاشتي و موهبت مادر شدن رو نصيبم کردي؛ خدايا شکرت که فرشته کوچولوي من داره ميره که دومين سال زميني شدنش رو جشن بگيره و توي اين دو سال تنها تو بودي که پشت و پناهش بودي، بازم يار و ياورش باش، هميشه حامي و پشتيبانش باش ...

توي اين ماهي که الان داره بيست روز ازش ميگذره، شوهر خاله ي مامان جون فوت کرد، وقتي براي مراسم ختمش رفتيم حسن آباد يادم افتاد که هشت ماهه توي شکمم بودي که براي ختم مادربزرگ خودم رفتيم حسن آباد، زادگاه پدر و مادر من که طبق سنت بزرگاشون رو هنوز هم همونجا دفن مي کنن، و ديدم که زندگي جريان داره از همون روزهايي که ما خيلي بچه بوديم و اين روستاي قديمي پر از درخت و جاليز و دام بود و هر سال عید و تابستون حتما یک بار می رفتیم و بهمون خیلی هم خوش می گذشت و اونجا هم پر از آدمای شادی بود که با کشاورزی روزگار می گذروندن و جشن و پایکوبی به راه مینداختن و محبت و صمیمیت بینشون جاری بود؛ تا به امروز که همه شون با کلاس شدن و شهر نشین و پولدار و دیدارها فقط به مجلسی، ختمی تازه میشه و از شادی تنها یک لبخند تصنعی مونده که همراه شده با غرور و قیافه ای که دیروزش رو یادش رفته، از اون همه سبزی و نشاط تنها زمینهایی باقی مونده که اگه قرار بود خرج دانشگاه آزاد و دانشگاه غیرانتفاعی و کلاس های چنین و چنان رو نده تا حالا چیزی ازشون باقی نمونده بود ...
بله عزیزم زندگی جریان داشته و داره و خواهد داشت، خدا کنه توی زندگی جاری تو همیشه خیر و دلخوشی و شادکامی و پاکی باشه دلبندم ...

توی این ماه با می می ها برای همیشه خداحافظی کردی و از شیر گرفته شدی، داری کم کم پوشک رو هم کنار میذاری و این ها یعنی اینکه داری بزرگ و بزرگ تر و مستقل تر میشی، خدایا باورش سخته، اونهمه وابستگی چه زود تبدیل به اینهمه استقلال شد!!!
راستی محمود آقا و عمه نسرین (عمه و شوهر عمه ی بابا) توی این ماه اومدن ایران، ولی فقط محمودآقا اومد شیراز که تو همش تا میدیدیش می گفتی صدف کجاست (الهی فدات بشم که با وجود اینکه فقط یه بار صدف رو دیدی اما یادته که محمودآقا، آقاجون صدفه)
بهش میگی : مدوآقا ...
توی این یکماه دقت کردم که کم کم به واژه هات "خودم"  و "من" رو اضافه میکنی، آخه قبلاً به صورت سوم شخص خودت رو نیکا خطاب می کردی ...
یکی از دوستای قدیمی بابا هم چند روز پیش اومدن شیراز که یه پسر به اسم بردیا داشت و اول همه فکر می کردیم از تو کوچیکتره اما بعد فهمیدیم 5 ماه بزرگتره و پنجشنبه گذشته به بهونه دیدن اونا  برای اولین بار سوار چرخ فلک بزرگ لونا پارک شدی و خیلی خوشت اومد، قربون قد و بالات بشم که بزرگتر از سنت میزنی ...
وقتی جیش داری به من میگی : مامان شما جيش نداري؟ يعني اينکه خودم دارم(اینجور جمله ها رو به نی نی هم میگی)، وقتی نی نی(یکی از عروسکات) رو می بری جیش کنه بعد بهش میگی : "جيش كردي ماشالله" ...
توی پارک وقتی بچه ها جیغ می زنن بهشون تذکر میدی و وقتی گوش نمی کنن میگی :
"بچه ها جيگ مي زنن ادبن ( يعني بي ادبن)"
از روزي که از شير گرفته شدي يه جور جديد بغلم مي کني دستات رو سفت دور گردنم حلقه ميکني وقتي هم نشستم خيلي پيش مياد مياي بهم تکيه ميدي و سرت رو به سرم مي چسبوني عزيز دلم
گلهای باغچه رو خیلی دوست داری و هر روز صبح ازم میخوای بری به گلای میمون سلام کنی(آخه من گردن گلای میمون رو فشار می دم که با اینکار دهنشون باز و بسته میشه و به تو سلام میکنم) ...
به شدت ترانه سرایی می کنی و توجه همه رو به خودت جلب می کنی، جلوی آینه وامیستی و به قول معرف از کله میخونی و توی عالم خودت کاری به کار کسی نداری ...
دیروز رفته بودیم بابابستنی که برای اولین بار با تو میرفتیم ، از اونجایی که وقتی میخوای بری بیرون طاقت نداری منم هول هولی با دمپایی پلاستیکی یه مانتو انداخته بودم دوشم آورده بودمت توی حیاط که دیگه بابا رسید و گفت بریم یه دوری بزنیم و رفتیم بابا بستنی، اونجا انقده آواز خوندی و توجه همه رو به سمتمون جلب کردی، حالا منم با اون سر و ریخت ...
"است چيه دلپري
دل نيميدم سسري
با پيرن ززري
دل ميبرم از سسري...

عزيز من دل من تولدت مبارک
گشنگ شدی دل شدی...

توی ده شلمدون
حسنی ....."

همشم بهمون میگی "چقد اطفار می ریزی" دستات رو از دو طرف پات به بیرون پرت می کنی و می گی "اطفار میریزم"

بعد از اون "می می میاد دوباره" دیروز شعر جدید برای می می می خوندی و می گفتی "می می ای دارم خوشتله ...."

اولین روز بعد از مریض شدن می می ...
هفتم اردیبهشت ماه سال نود و یک

هفتم اردیبهشت ماه نود و یک

ولی بازم داری به مامان کمک می کنی ...
هفتم اردیبهشت ماه نود و یک

مثل خودم از یادآوری خاطره ها و عکسهات لذت میبری ...
سیزدهم اردیبهشت ماه نود و یک

اینم لباس تقریباً کامل شده ی تولدت، با ژست خودت که درخواست عکس کردی!!!
شانزدهم اردیبهشت ماه نود و یک

اینم گلای باغچه که هر روز صبح باید بهشون سلام کنی و بوس بفرستی ...
ششم اردیبهشت ماه نود و یک

خدایا به خاطر همه لحظه های زیبای زندگی سپاسگزارتم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سورنا
21 اردیبهشت 91 7:30
روزهای اردیبهشتیتون مبارک باشه حسابی.روزهای استقلال نیکا هم خیلی مبارک باشه.واقعا باورش برای ادم سخته....
لباسش هم که واقعا عالی و خوشگل شده.دست گلت درد نکنه.راستی بافتنیه یا قلاب بافی؟
عکسها هم خیلی خوب بود.ایشالله پست بعدیت هم عکسای تولد باشه و ما رو شاد کنه.
موهاش رو ببین چه بلند و خوشگل شده.الهی....


ممنونم سمیه عزیز، لباسش قلاب بافیه، چشمات قشنک میبینه
سورنای گلم رو ببوس
سودي
26 اردیبهشت 91 11:02
واي اين نيكا چقدر بزرگ شده .. خدا حفظش كنه ... لباسش هم خيلي نازه .. ولي همه چيز يه طرف موهاي فرفريش يه طرف ... خيلي موهاي نازي داره...


ممنونم سودی جون، آره خیلی زود بزرگ شد، خدا سوژین گلی رو هم برای تو حفظ کنه
برای موها، ممنونم لطف داری، جالبه موفرفری ها رو هم خیلی دوست داره ....
لباسشم قابلی نداره چشات قشنگ میبینه