نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

خاطرات نوروزي

1391/1/23 11:57
نویسنده : مامان
469 بازدید
اشتراک گذاری

روز اول سال که براي ناهار خونه مامان جون دعوت بوديم، زمانيکه رسيديم اونجا همه جمع بودن، باران تيپ زده بود و مي خواست يه عيد ديدني بکنه و راهي بشه به سمت خونه مامان جون پدريش؛ باباي رامين براي تو و باران لنگه ي اون خرس چاقي که دايي محسن واسه تولد يکسالگيت خريده بود رو عيدي آورده بود، يه خرس سفيد که خاله معصومه اينا گفته بودن چون نيکا وسايلش رو تميز نگه ميداره واسه نيکا و اون يکي هم زرد رنگ بود که واسه باران بود بعد که من گفتم نيکا مثل اون سفيده رو داره، گفتن پس زرده رو بردارين اما شما اصلاً قبول نکردي و چون از اول گفته بودن سفيده براي نيکاست و زرد براي باران، وقتي زرده رو برداشتم گفتي نه اين واسه بارانه ...
کنار سفره هفت سين مامان جون نشسته بوديم که دايي امير رفت ضبط رو روشن کرد و تو و باران هم مشغول خوردن شکلات و شيريني بوديد آهنگ شاد بود باران بلند شد اما فقط کمي خودش رو تکون تکون داد و باز ايستاد، سر و صدا هم زياد بود، با ذوق و لبخند به باران گفتي "باران برقص" باران شروع کرد به رقصيدن و همه رو به هيجان آورد يه دفعه برگشتي به من گفتي "مامان بگو نيکا بلند شو" اتاق منفجر شد، الهي قربون اين اداهات من بشم، منم گفتم نيکا بلند شو و سه سوته پاشدي و به سبک خودت باران رو همراهي کردي(فیلم در دسترس میباشد اما عکس نه)

اینم یه دختر قرمزپوش با موهای خرگوشی در روز دوم عید ...

دختر فرفری قرمزپوشم...

اینم دختر موفرفری مامان در روز چهارم عید در اتاق یاسمن بانو ...

از موی بلند خیلی خوشم میاد ...

باران چیکار کردی؟!


شب مهموني فاميلاي بابا که شب دهم فروردين بود مثل يه ميزبان خوشرو و مودب رفتار کردي و به همه خوش اومدين گفتي : "خوش" و بعد از يه مکث کوتاه "اومدين" ...
که اين حرفت باعث ميشد همه ذوق کنن و شاد باشن، سر سفره هم وقتي دايي مسعود سيني اي رو که سر راهت بود برداشت تا شما رد بشي پشت چشم نازک کردي و موقع رد شدن گفتي "ببخشيد" ديگه جيغ همه رو از ذوق درآوردي ...
عید امسال فکر کنم هر کسی دهها بار ازت خواست که بهش بگی "عید شما مبارک" از بس خوشگل و با ناز این جمله رو ادا میکنی ...
دختر ناز و قشنگم به داشتنت افتخار مي کنم، وجودت خيلي نيازه، شبي که رفته بوديم خونه دايي نادر، خواب رسيدي و اصلا هم بيدار نشدي، انگار اصلاً بهم خوش نگذشت، وقتي رسيديم خونه يه لحظه چشمات رو باز کردي و ازم مي مي خواستي تا مي مي رو برات آماده کنم گفتم مامان جان رفتيم خونه شنبم اينا شما که خوابيدي بيدار نشدي، مي مي خوردي و باز خوابيدي، صبح تا چشماتو باز کردي گفتي : "رفتيم خونه شنبم نيکا خوابيد مامان" ...
الهي فداي اون کله کوچولوت بشم که همه چي يادت ميمونه ...

سیزده به در هم که به سرسره بازی و دیدن طاووس دروازه قرآن گذشت :

(اشاره به رد هواپیمایی در عمق آسمان ...)
مامان اون چیه؟!




طاووسه رو ...

یک عید دیگه هم از عمرمون سپری شد، کنار دختر ناز و باهوشم با اون خنده های کشمشی و بابای خوبش ...
خدایا شکرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سورنا
24 فروردین 91 15:14
چه نوروز زیبایی و چه نیکای بلبلون زبون بلایی.اون تیکه مامان بگو نیکا بلند شو خیلی باحال بود کلی خندیدم.می تتونم تصور کنم مهمونا چه حالی داشتن.


ممنونم سمیه جان، منم به این لغت بلبلون زبون تو خیلی خندیدم، ممنونم سر میزنی عزیزم