نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 2 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

قورباغه سبز ایران

1392/1/31 12:57
نویسنده : مامان
339 بازدید
اشتراک گذاری

تا وسایل حمام رو آماده کنم و حوله ها رو بذارم، وان دوران نوزادیش رو پر از آب کرده و قورباغه قرمز رنگی که سر شامپو قورقوری بوده و لنگه سبزشم داره که مال بدنه رو توی اون وان گذاشته و مشغول شستنشه ...

در حمام بازه و من در رفت و آمد و مرتب کردن خونه که در نهایت برسم به خانوم خانوما قبل از اینکه خسته بشه، همینطور که قورقوریشو می شوره شروع میکنه به قصه گفتن(هر جمله رو هم با یه جمع کردن آب دهن و قورت دادنش و تاق درآوردن صدای دهنش تموم میکنهاز خود راضی)  :

"یکی بود یکی نبود ... یه قورباغه ای بود که بچش تو دلش بود ... يه خانوم مرغه بود که زیر تخماش بود"  (یعنی تخماش زیرش بود)،
"میگفت یک، دو، سه، چهار" (دونه دونه انگشتاشم بالا میاره و به هر کدوم به چشم یه تخم نگاه میکنه) ، انگشت پنجم رو میگیره بالا و میگه "این نبود، آقا مرغه خوب و تمیز رفت دنبالش تو جنگل، یه آقا مرغ سیاه اون تخمه رو برداشته بود برده بود، آقا مرغه خوب و تمیز ازش گرفت آورد داد به خانم مرغه، قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید، رفتیم بالا ماست بود، اومدیم پایین ماست بود، قصه ما دروغ نبود راست بود"

بهش میگم چه قصه قشنگی اسم این قصه چی بود؟
میگه "قورباغه سبز ایران" ....نیشخندنیشخندنیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

ميترا مامان مهراد
1 اردیبهشت 92 9:57
آفرين به نيكا خانوم باهوش

قصه قورباغت جالب بود


لطف داری میترا جون، مهراد رو ببوس
مامان سورنا
1 اردیبهشت 92 16:12
ای جانم یعنی این قصه رو خودش میگه؟افرین به این همه هوش سرشار این دختر تو...چه اسم خوبی هم براش انتخاب کرده...


آره وقتی تو عالم خودش باشه زمین و آسمون رو به هم میدوزه و با دیدن هر چیزی یه جمله به قصه ش اضافه میکنه سمیه جون، من که مرده بودم از خنده با این اسم گذاریش
سحر مامان سودا
1 اردیبهشت 92 17:04
عزیزم ،قورباغه سبز ایران ، خیلی خندیدم ببوس این شیرین زبونو


ممنونم سحر جون كه سر ميزنی، تو هم سودا رو ببوس
مامان هستي
3 اردیبهشت 92 13:04
آفرين به نيكا جون كه علاوه بر شاعري داره قصه گو هم ميشه
ببوس خانوم خوشگله رو


ممنونم عزیزم، تو هم هستی گلم رو ببوس
سودی
16 اردیبهشت 92 1:14
ای جان چه قصه قشنگی و چه اسمی.... راستی افرین به مامانش که این قصه رو حفظ کرده و اینجا نوشته


ممنونم سودی جون، نه بابا چندان هم آفرین نداره انقدر قصه های مختلف می گه که دیگه قاطی می کنم اما این قصه با اون اسمش تو ذهنم موندگار شده، بازم ممنونم سر میزنی عزیزم
مامان بیتا
16 اردیبهشت 92 14:05
ای جیگر اون قصه گفتنت .
چه عنوان با شکوهی هم برای قصه ات انتخاب کردی...


مرسی خاله مهربون
مامان بیتا
18 اردیبهشت 92 13:58
خیلی جالب بود. آفرین دکتر خلاق و باهوش.


ممنونم