نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

بیستمین روز

1392/1/27 14:38
نویسنده : مامان
330 بازدید
اشتراک گذاری

بابا یکشنبه یعنی هجدهم فروردین ماه رفت ماموریت، مثل بقیه وقتایی که میره ماموریت برای خواب با وجود اینکه اذیتی نداری اما مشخصه یه چیزی رو کم داری، این جور وقتاست که میفهمم همون یک ساعت وقتی که بابا هر شب برات میذاره هم واقعاً غنیمته، خدا کنه کارای بابا سبک تر بشه و امسال بتونه بیشتر برات وقت بذاره، خلاصه اون شب رو خوابیدیم و فردا صبحش که میخواستم ببرمت خونه مامان جون کلید در ورودی از دسته کلیدم جدا شد و قصه ای ساخت برامون که برای دوستان تعریف کردم ...

قصه روز بیستم فروردین که انقدر حالم رو دگرگون کرد که تصمیم گرفتم نرم اداره و برای اینکه استفاده بهتری از اون مرخصی اجباری ببریم رفتیم دو تا مهد کودک سر زدیم و یکساعتی رو توی مهد اولی که سر کوچه مامان جونه گذروندی و خیلی هم خوشت اومد به گمونم آخرش همونجا بفرستیمت ...

اینم عکسی که از باغچه جلوی مهد گرفتی کوچولوی عکاس(البته الان دیگه دوربین مذکور در قید حیات نیست و منهدم شده و اصلاً نمیدونم قابل تعمیر هست یا نه، امروزم قرار داریم با دوستامون و نمیتونم عکس بگیرمناراحت)
بیستم فروردین ماه سال نود و دو

این هم بعد از یکساعت مهد که معلومه بهت خوش گذشته توی حیاط ساختمون خودمون ...
بیستم فروردین ماه سال نود و دو

بعدشم رفتیم "بازار وکیلی" که یکی از جاهای مورد علاقته که فقط دوست داری همه چیز رو ببینی و به پارچه ها دست بکشی و دور استخر سرای مشیر بچرخی و نهایتش یه بستنی ازم بخوای ...

اینام عکسای بازار ....

دلت میخواست استخر رو پر از آب کنی ...
بیستم فروردین ماه سال نود و دو

بیستم فروردین ماه سال نود و دو

بیستم فروردین ماه سال نود و دو

اینجام گفتی مثلاً اینجا خونه منه و داری میری به سمت اون در قفل زده ...
بیستم فروردین ماه سال نود و دو

بیستم فروردین ماه سال نود و دو

دیگه کم کم خسته شدی ...
بیستم فروردین ماه سال نود و دو

بعد از بازار برگشتیم خونه مامان جون و تا بعد از ظهر اونجا بودیم، مامان جون هم باقالی پلو درست کرده بود برای مهمونای خاله که خودش سرکار بود طفلی، البته ما هم بی نصیب نموندیم جاتون خالی ... درست موقعی که آماده شده بودیم برای برگشتن به خونه، دایی امیر از راه رسید و کلی همه مون رو غافلگیر و خوشحال کرد و ما هم از خدا خواسته بازم موندیم تا شب که دیگه بابا هم تو راه برگشت بود و شب بهمون ملحق شد، خداییش اون همه استرس و حس های بد که صبح داشتم آخر شب جاشو داده بود به یه عالمه حس خوب و آرامش ... خدا رو شکر ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سورنا
27 فروردین 92 17:24
پست خوبی بود هرچند میدونم چه روز سختی داشتی ولی اون همه گردش و عشق و کیف دختری تو بازار وکیل ارزشش رو داشته.میگم این دخترت شبیه منه ها...عاشق بازار وکیله اونم سرای مشیر اونم وسایل سنتی...هر دفعه بردیش اونجا یاد من کن
راستی پس عکسهای پست بعد رو مگه با همین دوربین نگرفتی؟واقعا خراب شده چرا؟


آره راست میگی سمیه جون، باور کن هروقت میریم خیلی یادت میکنم، سمیه جون تا روز بیست و پنجم دوربین سالم بود، این عکسا هم روش نگه داری تاریخ زدم، مال قبل از خراب شدنشه، فکر کن دیشب بی دوربین چقدر دلم سوخت که نمیتونم از الین و بچه ها عکس بگیرم، حالا باید ببرم ببینم میشه تعمیرش کرد یا نه، دعا کن بشه البته با هزینه معقول ...