بیستمین روز
بابا یکشنبه یعنی هجدهم فروردین ماه رفت ماموریت، مثل بقیه وقتایی که میره ماموریت برای خواب با وجود اینکه اذیتی نداری اما مشخصه یه چیزی رو کم داری، این جور وقتاست که میفهمم همون یک ساعت وقتی که بابا هر شب برات میذاره هم واقعاً غنیمته، خدا کنه کارای بابا سبک تر بشه و امسال بتونه بیشتر برات وقت بذاره، خلاصه اون شب رو خوابیدیم و فردا صبحش که میخواستم ببرمت خونه مامان جون کلید در ورودی از دسته کلیدم جدا شد و قصه ای ساخت برامون که برای دوستان تعریف کردم ...
قصه روز بیستم فروردین که انقدر حالم رو دگرگون کرد که تصمیم گرفتم نرم اداره و برای اینکه استفاده بهتری از اون مرخصی اجباری ببریم رفتیم دو تا مهد کودک سر زدیم و یکساعتی رو توی مهد اولی که سر کوچه مامان جونه گذروندی و خیلی هم خوشت اومد به گمونم آخرش همونجا بفرستیمت ...
اینم عکسی که از باغچه جلوی مهد گرفتی کوچولوی عکاس(البته الان دیگه دوربین مذکور در قید حیات نیست و منهدم شده و اصلاً نمیدونم قابل تعمیر هست یا نه، امروزم قرار داریم با دوستامون و نمیتونم عکس بگیرم)
این هم بعد از یکساعت مهد که معلومه بهت خوش گذشته توی حیاط ساختمون خودمون ...
بعدشم رفتیم "بازار وکیلی" که یکی از جاهای مورد علاقته که فقط دوست داری همه چیز رو ببینی و به پارچه ها دست بکشی و دور استخر سرای مشیر بچرخی و نهایتش یه بستنی ازم بخوای ...
اینام عکسای بازار ....
دلت میخواست استخر رو پر از آب کنی ...
اینجام گفتی مثلاً اینجا خونه منه و داری میری به سمت اون در قفل زده ...
دیگه کم کم خسته شدی ...
بعد از بازار برگشتیم خونه مامان جون و تا بعد از ظهر اونجا بودیم، مامان جون هم باقالی پلو درست کرده بود برای مهمونای خاله که خودش سرکار بود طفلی، البته ما هم بی نصیب نموندیم جاتون خالی ... درست موقعی که آماده شده بودیم برای برگشتن به خونه، دایی امیر از راه رسید و کلی همه مون رو غافلگیر و خوشحال کرد و ما هم از خدا خواسته بازم موندیم تا شب که دیگه بابا هم تو راه برگشت بود و شب بهمون ملحق شد، خداییش اون همه استرس و حس های بد که صبح داشتم آخر شب جاشو داده بود به یه عالمه حس خوب و آرامش ... خدا رو شکر ...