نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

وروجك مامان ...

1390/9/6 13:31
نویسنده : مامان
393 بازدید
اشتراک گذاری

روز سه شنبه يكم آذرماه رفته بوديم واكسن هجده ماهگيت رو بزنيم، روز تولد دايي علي بود، و روزي كه اولين بارون درست و حسابي پاييز امسال شهرمون باريد(خدا رو شكر)، توي بارون و ترافيك با طي مسير طولاني وقتي رسيديم دكتر كه توي يه بيمارستان ديگه مريضش حالش بد شده بود و براي رسيدگي به اون بنده خدا رفته بود و با وجود اينكه يك ساعت و نيم صبر كرديم و منتظر مونديم دكتر جان نيومد كه نيومد (بماند كه بعد فهميديم يه ربع بعد از رفتمون اومده) به قول بابا عين سوال كنكور كه اولين انتخاب بهترين انتخابه بايد به اولين انتخابمون رو تغيير نمي داديم و دل دل نمي كرديم واسه موندن، آخه بابا اولش گفت بريم حالا تو اين بارون خدا مي دونه دكتر كي بر مي گرده، در هر حال يك ساعت و نيم معطلي حاصلش ديدن چند تا ني ني كوچولو بود و ذوق كردن براشون ...
روي صندلي نشسته بوديم و شما پفيلا به دست به من و بابا مي گفتي بابا تكون تكون بده .... مامان تكون تكون بده ... و ما دسته جمعي پاهامون رو تكون تكون مي داديم ...
وقت برگشتن هم با ناراحتي همش مي گفتي دكتر نه اومده ... دكتر نه اومده، آخه من چند بار همونجا كه منتظر نشسته بوديم بهت گفته بودم مامان ديدي دكتر نيومد، تو هم قيافت رو در هم مي كردي كه چرا دكتر نيومده، بعد من ميگفتم مياد مامان، اشكال نداره مياد و آرومت مي كردم؛ برگشتنه تا آخر شب و حتي فرداي اون روز همش مي گفتي "دكتر نه اومده" و بعد از كمي مكث مي گفتي "اچّال نداره، مياد" و چهرت رو مثل كسي مي كردي كه داره ديگري رو آروم ميكنه، الهي من فداي اون چشماي نازت بشم...

فرداي اون روز با شنيدن خبري خيلي دلم به درد اومد، خدا رو شكر مي كنم اما نمي دونم چرا خودم رو براي اون موضوع مقصر مي دونم، اميدوارم خداي بزرگ هميشه پشت و پناهت باشه عزيزكم ...

روز پنجشنبه رفتيم شيريني بخريم،‌ از همون باقلواهايي كه بابا دوست داره، توي مغازه شيريني فروشي جلوي ويترين كيك تولد ها كلي بالا و پايين پريدي و خوندي "تبللد مبارت ... تبللد مبارت"
به انتخاب شما چند تا "موشي" هم خريديم (كيك هايي كه تزيين خامه اي روش شكل موش بود)
از همون شب تولد دايي علي كه گفتم امشب تولد داييه يادت بود و جلوي كيك ها كه بپر بپر مي كردي مي پرسيدم تولد كيه مي گفتي "علي"، تازگيها دايي علي رو علي خالي صدا مي زني، اتفاقاً همون شب دايي علي و مامان جون اومدن خونمون و وقتي به دايي علي "موشي" تعارف مي كردم تو با خوشحالي و ذوق بي حدي مي گفتي "بردا مبارته بردا مبارته"
دايي هم لپاش سرخ شده بود، آخه كلاً جيگرش برم خجالتيه، نمي دونم وقتي براش بريم خواستگاري چه جوري مي خواد از دست عروس خانوم چاي بگيره ...

جالب اين بود كه از اون موشي ها خودت فقط چشماشونو مي خوردي

شعر حسني نگو يه دسته گل رو كامل بلدي و از اين موضوع خاله نرگس واقعاً تعجب كرده بود،
آهو خوشگله رو هم اينطوري مي خوني : آهو اوشتله پراره دستم
دوريش مشتله مي بستم
خدا چيكار بوكنم
آهو پيدا بوكنم

چراغ حمام اتصالي داره و گاهي روشن نميشه كه اون موقع من پيچ گوشتي به دست ميشم يه بار شما هم بغلم بودي كه مي خواستم دستاتو بشورم و چراغ روشن نشد، گفتم بريم پيچ گوشتي بياريم، و شما وايسادي و تماشا كردي كه مامان مهندس بازي در مياره، از اون روز به بعد تا ميريم سمت حموم چراغ رو روشن كنيم مي گي "پوشتي بياريم"
ديشب مامان مهندس كل لامپ رو از حبابش بيرون آورد و شما با عصبانيت مي گفتي "مامان چيراغ آموش شوده درس بو كنيم"

پريشب با بابا نشسته بودي خمير بازي مي كرديد، خيلي خمير بازي رو دوست داري، اما تا حالا من جز كبوتر و ظرف دونه و آب و ماهي و آدمك كه همون داداشه چيزي برات درست نكرده بودم، اون شب از بالاي اوپن ديدم بابا برات يه جونوري درست كرد و گفت نيكا دايناسور ... خيلي خوشت اومد و از بابا بازم مي خواستي برات "ناسور" درست كنه، ديروز از منم مي خواستي برات "ناسور" و "مار"(شاهكارهاي بابا) درست كنم، قشنگ مي گي "مامان ناسور درس بو كنيم" اغلب فعلها رو جمع مي بندي و ميگي ...

وقتي بهت ميگم چيزي رو بري از اتاقت بياري ميگي "توما... با خم بريم"، يعني شما هم بيا با هم بريم، چون مامان جون بهت زياد ميگه شما، تو هم ياد گرفتي زياد به من و بقيه حتي عروسكا ميگي شما ...

هميشه وقتي حمامت تموم ميشد آب آخري رو كه مي ريختم صلوات ميفرستادم و تو "آل ممد" رو هميشه خوت مي گفتي، ديروز ديدم با "تلبيزون"(تلويزيون) صلوت ميفرستي ولي محمد رو مي گي "مخبّد"، اينكه ه رو خ مي گي بابا رو به ياد دوست دوران بچه گيهاش "مهدي بچه خا" ميندازه كه هميشه به بچه ها مي گفته بچه خا...

يه بار كه براي ديدن چيزي از تلويزيون استوپ شده بودي تشك و بالشتت رو كشيدم نزديك و گفتم مامان خسته نشي دراز بكش از اون به بعد تا مي خواي چيزي تماشا كني كه نمي خواي ورجه وورجه كني زودي بالش مياري و مي گي "استه نشي" و روش دراز مي كشي نازگلم ....

دربينمون فعلا خراب شده و فلش نمي زنه، بعد از اون باري كه بغلم بودي و از دستم زمين خورد و گوشه صفحه ال سي ديش زخمي شد يه كمي قاط زده و نمي دونم اين دوربينها قابل تعمير هستن يا نه، لحظه ها به سرعت مي گذرن و مجال نميدن همه چيز رو ثبت كنم، گرچه هر چه بيشتر ثبت مي شن مرورشون دلتنگي بيشتري با خودش مياره ...

اين چند تا عكس مربوط به آذر ماه پارساله يعني تقريبا همين موقع ها ...

بيست و يكم آذرماه هشتاد و نه

بيست و يكم آذرماه هشتاد و نه

بيست و يكم آذرماه هشتاد و نه
نازنينم،
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد                               وجود نازكت آزرده گزند مباد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

نينا
6 آذر 90 14:40
سلام مامان نيكا يه هديه خوب واسه نيني ناز خوشحال ميشم سر بزنيد http://ninimooon.niniweblog.com/
مامان الین
7 آذر 90 11:05
وااااااااااااااااااای خدای من! نیکا جون چه دایره لغات گسترده ای داره واقعا ماشاله !!
مشخصه که خیلی باهوشه
وقتی از نیومدن دکتر ناراحت میشد میدونست قراره چی بشه


مرسي مامان الين مهربون، كلاَ از دكتر اصلا خوشش نمياد و حتي از نشستن توي ترازوي دكتر گريه سر ميده اما نمي دونم چرا چهرشو در هم مي كشيد و مي گفت: "دكتر نه اومده ... اچال نداره ... مياد"
مامان سورنا
8 آذر 90 0:17
وای خدای من مامان نيكا جون برای این وورجکت اسفند دود کن که در همه چیز از هم و سن و سالهای خودش جلوتره.مخصوصا در حرف زدن.امروز با خودم گفتم نکنه من دارم تو تربیت و اموزش سورنا کم کاری میکنم که همیشه دو سه ماه از نیکا عقباره.البته فکر کنم در حرف زدن که چند ماه عقبتر باشه.بعد گفتم خوب پس بقیه چی.اونها هم نسبت به نیکا خیلی عقبترند.به هر حال براش صدقه بده و اسفند دود کن نکنه چشمش کرده باشم البته چشمم شور نیست.و دست درد نکنه که این همه برای نیکا وقت میزاری با اینکه سر کار میری.


مامان سورناي عزيز از لطفت ممنونم، مطمئن باش تو كم كاري نمي كني، بچه ها با هم فرق دارن، اينو خودت بهتر از من مي دوني، بخواي عقب جلويي رو در نظر بگيري كه خوب سورنا توي استقلال و حرف شنوي از همه جلوتره، پس اصلاً بچه ها رو با هم مقايسه نكن،
سورناي عزيزم رو ببوس
میترا
8 آذر 90 9:24
ماشالله به نیکا خانوم که از حالا داره نشون میده چقدر از مرتبه هوشیه بالایی برخورداره جیگر خاله

حتما براش اسفند دود کن عزیزم


ممنونم خاله ميترا
مریم مامان آراز
9 آذر 90 10:44
سلام مامان نيكا جان..ممنون که به وبلاگ ما سر زدی.ماشالا چه دختر نازی دار خدا حفظش کنه ...
لینکت میکنم با اجازه عزیزم.


سلام عزيزم، ممنونم، لطف داري، منم شما رو با اجازه لينك ميكنم، آراز گلم رو ببوس
مامي مهناز
12 آذر 90 12:39
به به چه دخمل بلايي ميخاد با اين زبون نيم وجبيش دل پسرارو ببرههههههه
قربون شيرين زبونيش يكم اين مهيار تنبل ما هم ياد بگيره.............
عزيزم حالا كه نيكا اينجوري بااستعداده تو حرف زدن تو هم كم نيار و كم كم شعر و بعد نوشتن يادش بده
خيلي خوشم مياد بچه ها زود بتونن بخونن و بنويسن...حتما نيكا از پسش برمياد
اسپند يادت نره.


مرسي مامان مهيار جون
اين گل پسر ما هم مي خواد يه دفعه اي مامانش رو با جمله هاي خوشگل ذوق زده كنه، بچم تو چيزاي ديگه كه هميشه اوله كه مامان جون ....
راستش مامان مهيار جون من چيزي رو باهاش تمرين نميكنم، آخه اصلاً نميرسم، اما نيكا ماشالله خيلي باهوشه و همه چيزو تو هوا مي گيره، گاهي از خودم ناراحت ميشم، ولي چشم سعي مي كنم تو برنامه هام خوندن و نوشتن رو بذارم، بازم ممنونم
مهيار گلم رو ببوس