وروجك مامان ...
روز سه شنبه يكم آذرماه رفته بوديم واكسن هجده ماهگيت رو بزنيم، روز تولد دايي علي بود، و روزي كه اولين بارون درست و حسابي پاييز امسال شهرمون باريد(خدا رو شكر)، توي بارون و ترافيك با طي مسير طولاني وقتي رسيديم دكتر كه توي يه بيمارستان ديگه مريضش حالش بد شده بود و براي رسيدگي به اون بنده خدا رفته بود و با وجود اينكه يك ساعت و نيم صبر كرديم و منتظر مونديم دكتر جان نيومد كه نيومد (بماند كه بعد فهميديم يه ربع بعد از رفتمون اومده) به قول بابا عين سوال كنكور كه اولين انتخاب بهترين انتخابه بايد به اولين انتخابمون رو تغيير نمي داديم و دل دل نمي كرديم واسه موندن، آخه بابا اولش گفت بريم حالا تو اين بارون خدا مي دونه دكتر كي بر مي گرده، در هر حال يك ساعت و نيم معطلي حاصلش ديدن چند تا ني ني كوچولو بود و ذوق كردن براشون ...
روي صندلي نشسته بوديم و شما پفيلا به دست به من و بابا مي گفتي بابا تكون تكون بده .... مامان تكون تكون بده ... و ما دسته جمعي پاهامون رو تكون تكون مي داديم ...
وقت برگشتن هم با ناراحتي همش مي گفتي دكتر نه اومده ... دكتر نه اومده، آخه من چند بار همونجا كه منتظر نشسته بوديم بهت گفته بودم مامان ديدي دكتر نيومد، تو هم قيافت رو در هم مي كردي كه چرا دكتر نيومده، بعد من ميگفتم مياد مامان، اشكال نداره مياد و آرومت مي كردم؛ برگشتنه تا آخر شب و حتي فرداي اون روز همش مي گفتي "دكتر نه اومده" و بعد از كمي مكث مي گفتي "اچّال نداره، مياد" و چهرت رو مثل كسي مي كردي كه داره ديگري رو آروم ميكنه، الهي من فداي اون چشماي نازت بشم...
فرداي اون روز با شنيدن خبري خيلي دلم به درد اومد، خدا رو شكر مي كنم اما نمي دونم چرا خودم رو براي اون موضوع مقصر مي دونم، اميدوارم خداي بزرگ هميشه پشت و پناهت باشه عزيزكم ...
روز پنجشنبه رفتيم شيريني بخريم، از همون باقلواهايي كه بابا دوست داره، توي مغازه شيريني فروشي جلوي ويترين كيك تولد ها كلي بالا و پايين پريدي و خوندي "تبللد مبارت ... تبللد مبارت"
به انتخاب شما چند تا "موشي" هم خريديم (كيك هايي كه تزيين خامه اي روش شكل موش بود)
از همون شب تولد دايي علي كه گفتم امشب تولد داييه يادت بود و جلوي كيك ها كه بپر بپر مي كردي مي پرسيدم تولد كيه مي گفتي "علي"، تازگيها دايي علي رو علي خالي صدا مي زني، اتفاقاً همون شب دايي علي و مامان جون اومدن خونمون و وقتي به دايي علي "موشي" تعارف مي كردم تو با خوشحالي و ذوق بي حدي مي گفتي "بردا مبارته بردا مبارته"
دايي هم لپاش سرخ شده بود، آخه كلاً جيگرش برم خجالتيه، نمي دونم وقتي براش بريم خواستگاري چه جوري مي خواد از دست عروس خانوم چاي بگيره ...
جالب اين بود كه از اون موشي ها خودت فقط چشماشونو مي خوردي
شعر حسني نگو يه دسته گل رو كامل بلدي و از اين موضوع خاله نرگس واقعاً تعجب كرده بود،
آهو خوشگله رو هم اينطوري مي خوني : آهو اوشتله پراره دستم
دوريش مشتله مي بستم
خدا چيكار بوكنم
آهو پيدا بوكنم
چراغ حمام اتصالي داره و گاهي روشن نميشه كه اون موقع من پيچ گوشتي به دست ميشم يه بار شما هم بغلم بودي كه مي خواستم دستاتو بشورم و چراغ روشن نشد، گفتم بريم پيچ گوشتي بياريم، و شما وايسادي و تماشا كردي كه مامان مهندس بازي در مياره، از اون روز به بعد تا ميريم سمت حموم چراغ رو روشن كنيم مي گي "پوشتي بياريم"
ديشب مامان مهندس كل لامپ رو از حبابش بيرون آورد و شما با عصبانيت مي گفتي "مامان چيراغ آموش شوده درس بو كنيم"
پريشب با بابا نشسته بودي خمير بازي مي كرديد، خيلي خمير بازي رو دوست داري، اما تا حالا من جز كبوتر و ظرف دونه و آب و ماهي و آدمك كه همون داداشه چيزي برات درست نكرده بودم، اون شب از بالاي اوپن ديدم بابا برات يه جونوري درست كرد و گفت نيكا دايناسور ... خيلي خوشت اومد و از بابا بازم مي خواستي برات "ناسور" درست كنه، ديروز از منم مي خواستي برات "ناسور" و "مار"(شاهكارهاي بابا) درست كنم، قشنگ مي گي "مامان ناسور درس بو كنيم" اغلب فعلها رو جمع مي بندي و ميگي ...
وقتي بهت ميگم چيزي رو بري از اتاقت بياري ميگي "توما... با خم بريم"، يعني شما هم بيا با هم بريم، چون مامان جون بهت زياد ميگه شما، تو هم ياد گرفتي زياد به من و بقيه حتي عروسكا ميگي شما ...
هميشه وقتي حمامت تموم ميشد آب آخري رو كه مي ريختم صلوات ميفرستادم و تو "آل ممد" رو هميشه خوت مي گفتي، ديروز ديدم با "تلبيزون"(تلويزيون) صلوت ميفرستي ولي محمد رو مي گي "مخبّد"، اينكه ه رو خ مي گي بابا رو به ياد دوست دوران بچه گيهاش "مهدي بچه خا" ميندازه كه هميشه به بچه ها مي گفته بچه خا...
يه بار كه براي ديدن چيزي از تلويزيون استوپ شده بودي تشك و بالشتت رو كشيدم نزديك و گفتم مامان خسته نشي دراز بكش از اون به بعد تا مي خواي چيزي تماشا كني كه نمي خواي ورجه وورجه كني زودي بالش مياري و مي گي "استه نشي" و روش دراز مي كشي نازگلم ....
دربينمون فعلا خراب شده و فلش نمي زنه، بعد از اون باري كه بغلم بودي و از دستم زمين خورد و گوشه صفحه ال سي ديش زخمي شد يه كمي قاط زده و نمي دونم اين دوربينها قابل تعمير هستن يا نه، لحظه ها به سرعت مي گذرن و مجال نميدن همه چيز رو ثبت كنم، گرچه هر چه بيشتر ثبت مي شن مرورشون دلتنگي بيشتري با خودش مياره ...
اين چند تا عكس مربوط به آذر ماه پارساله يعني تقريبا همين موقع ها ...
نازنينم،
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد وجود نازكت آزرده گزند مباد