نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

سال 1391

1391/1/17 13:45
نویسنده : مامان
497 بازدید
اشتراک گذاری

موقع تحويل سال 91 تو و بابايي خيلي وقت نبود که از خواب بيدار شده بوديد، من خيلي کار داشتم و ازصبح زود مشغول بودم؛ عادت دارم هيچ کاري رو از سال قبل براي سال جديد نذارم حتي يه دونه لباس توي حمام نبايد بمونه و همشون بايد شسته بشن،  دلم ميخواست بابا زودتر از خواب بيدار ميشد چون نبايد رختخوابي پهن بمونه و تخت نامرتب باشه، هميشه دقيقه هاي آخر خيلي تند سپري ميشن و موقعي که ميشينم کنار سفره منتظر لحظه تحويل سال، قلبم داره تند تند ميزنه، امسال هم همين طوري بود چون لحظه هاي آخر داشتم تخت رو مرتب مي کردم، سال جديد رو با صداي شليک توپ که از تلويزيون نشون داد همراه با صداي دست و جيغ و هوراي سه نفره توي خونه خودمون شروع کرديم، تو هم خيلي ذوق زده شده بودي، همديگه رو بوسيديم و براي هم آرزو کرديم، کادوها که اومد خيلي بیشتر ذوق زده شدي، از بين کادوهاي خودت يه جورچين که روز آخر با بابا برات خريديم رو خيلي دوست داري و تا بازش کردي شروع کردي به بازي، براي عکس گرفتن زياد موفق نبودم چون تمام حواست به بازي جديدت بود، حتي عکس با سفره و بچه نهنگاي خودتم فراموش شد، قرار بود ظهر بريم خونه مامان جون که همه اونجا جمع بودن و شب هم خونه مادربزرگ بابايي دعوت بوديم، بعد از ظهرش هم رفتیم خونه مادربزرگ خودم که باعث شد شبش شما نازبانوی مامان حسابی خسته باشی و من فهمیدم بهتر بود برنامه ریزی بهتری برای روز اول می کردم، آخه فرداش همش خونه بودیم ...

هفت سين و نانسی و جورچین جدید

باران و دخملی خوابالو و خرسهای عیدی

هفت سین و بچه نهنگ های نیکا در سال 91

نیکا و تخم مرغاش

چشم بچه نهنگات رو دیشب یکی یکی درآوردی، بعدشم تا بابا اومد خونه تندتند رفتی گزارش دادی که "نیکا دختر خوبی نبوده، چشم نهنگا رو کنده ... اشکالی نداره"

فدای تو بشم با این شیرین زبونیهات به زودی بقیه خاطرات نوروزیت رو می نویسم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سورنا
21 فروردین 91 9:17
چه سفره هفت سین خوشگلی و چه مامان هنرمندی و چه کادوی خوشگلی.نیکا جون قدر این مامان هنرمندت رو حسابی بدون.راستی کاش با این سفره خیلی خوشگل با نیکا عکس می گرفتی اما میدونم خیلی سخته.


ممنونم سمیه جون، اصلاً سفره نیکا فراموش شد، از بس که زنگ زدن که نیکا رو بیارین باران اومده، بعدش هم که دیگه افتخار نداد بیاد کنار سفره