اولین پرواز
بالاخره بعد از مدت زیادی که هی قصد سفر داشتیم و جور نمیشد؛ برنامه مسافرت به کیش به صورت خیلی یهویی ترتیب داده شد و بر عکس برنامه های قبلی که همگی به سمت شمال بود(در ذهنمون البته) راهی جنوب کشور شدیم و این سفر شد اولین مسافرت دخترم به خارج از استان و اولین تجربه هواپیما سوار شدن در بیست ماهگی، سه شنبه شب یازده بهمن ماه ساعت 9:30 که البته به خاطر بارونی بودن هوا پرواز با یک ساعت تاخیر انجام شد، و تو چهار شبی که ما نبودیم شهرمون حسابی دلتنگمون شد و حسابی اشک ریخت، و از وقتی برگشتیم تا همین الان که دارم می نویسم آرومه آرومه ...
دختر ناز مامان توی مسیر رفتن به فرودگاه خوابش برد و وقتی از ماشین پیاده شدم تا ورودی سالن فرودگاه با ریختن قطره های درشت بارونی که تازه شروع شده بود روی صورتش از خواب بیدار نشد، گیت بازرسی رو هم که رد کردم بازم خواب بود توی بغلم، اما توی سالن ترانزیت در حالی که روی سینه من خوابیده بود و منم روي اين صندلی های راحتی دراز کشیده بودم، چشماشو باز کرد و حسابی با تعجب اطرافش رو نگاه کرد ولی لبخند میزد، کمی بعد از وارسی کردن اطرافش هم شروع کرد به اینور و اونور رفتن و مزه ریختن اما به خاطر تاخیر هواپیما حسابی خسته شده بود آخه خوابش هم کامل نشده بیدار شده بود، طوریکه تا سوار شدیم، همش گفت "مامان بریم خونمون" باز خوب بود 45 دقیقه بیشتر طول نکشید، موقع پیاده شدن همه نازش می کردن و می گفتن این همونی بود که همش می گفت بریم خونمون ....
البته توی مسیر روی صندلی جلویی خم میشد و نی نی کوچولوی اونا رو که خیلی گریه می کرد نکاه می کرد و اونم آروم میشد، در ضمن تعداد بچه کوچولوهای سفر زیاد بودن اما انگار مثل همیشه بیشتر توجه ها به سمت عسلک من بود ...
سفر خوبی بود و با وجود نفسک بسیار متفاوت بود با همه مسافرت های زندگیمون، بیشتر به گشت و گذار و استراحت پرداختیم که واقعاً بهش نیاز داشتیم، جزیره مثل دفعه های قبلی که رفته بودم آروم بود و هواش دلپذیر، طوریکه نیکا هم تا از اتاق میومد بیرون همش می گفت "مامان هوا خوبه ... بابا هوا خوبه ..." آخه اینجا صبحها که میاد بیرون زودی می گه "مامان سرده ..."
یه جایی که رفته بودیم خرید فروشنده که خانومی بود با لهجه کرمانشاهی وقتی حرف زدنهای دختر گلم رو دید گفت چه خوشگل حرف میزنی معلومه باهات خیلی کار شده ها، همه کلمات رو قشنگ تلفظ میکنی، حوصله م نشد چیزی بگم، اما توی دلم گفتم طفلی دخترک من مامانش کجاست که باهاش کار کنه ... با سرآشپز رستوران که مردی هندی بود حسابی دوست شده بود و معلوم بود اونم خیلی ازش خوشش اومده با کلمه های نیمه فارسی حواسش بود و به من تذکر می داد که فلان غذا تنده یا فلان ادویه توشه ....
توی رستوران خیلی توجه همه رو جلب می کرد آخه بلند درخواستش رو می گفت و موقع غذا در مورد پرنده هایی که روبرومون بودن حرف می زد یا تندی غذاشو میخورد و می رفت سراغ اونا، یک روز هم که سر میز صبحونه در حالی که من داشتم براش لقمه اممل (املت) مي گرفتم یهو زد زیر آواز "به زير ست اين خونه من مثل ميهمونم " و مدام تکرار می کرد همه با ذوق برگشته بودن نگاش مي کردن آخه از شکم نفس مي گرفت و پشت سر هم همين تکه رو مي خوند ...
اينم داستان هر روز ما بعد از صرف صبحانه یا ناهار در رستوران هتل با هنرمندی پیشی های لوس
اینجا به من می گفتی مامان براش لا لا بگو ...
اینم اولین باری که رفتی کنار دریا و از ماسه بازی حسابی لذت بردی گرچه قبلاً مامان جونت برات کمی شبیه سازی کرده بود ....
اینجام همون آبشاریه که خیلی دوستش داشتی و همش دستاتو اینجا می شستی
اینم درخت سبز معروف جزیره (یه جور انجیر هندی یا بنگالی) که خیلی ها معتقدن شگون داره و بهش دخیل می بندن ...
اینم همون محوطه درخت سبزه با یه ژست خوشگل مامانی
اینجا هم پارک کوچکی کنار ساحله که دو تا شتر هم اونجا بود که مردم سوار میشدن ولی شما همش می گفتی "مامان خانومه جیگ زد ... جیگ نزن" (جیگ : جیغ)
نی نی بیا پایین دیگه ... من منتظرم ....
اینم وقتی دخملی مامان صبح ها بر عکس همیشه سحرخیز نبود
اینجام مرکز تجاری کیش هست که از این مغازه واسه ی خودت و باران کفش خریدیم و با بابا و رضا رویگری هم عکس انداختی ...
اینجام داری ماشین سواری می کنی یه کمی هم رفتی تو فکر ...
اومدیم بولینگ مریم اما هرچی سعی کردی توپاشو بلند کنی نتونستی
اینجام پدیده شاندیزه که دست مامانی خسته شده بود شما رو گذاشتم توی سبد خرید ...
روز آخری احتمالاً داری فکر می کنی برای کی باید سوغات میخریدی و نخریدی ...
اینم برای حساب کتابات به دردت می خوره ...
خدایا شکرت به خاطر تک تک لحظه های قشنگی که برامون ساختی ...