خاله ی خوبم
دختر نازنینم از دیروز که خاله معصومه رو توی حالت بیماری دیدی خیلی تو فکری و همش می گی "خال معصومه مریض شده گریه کرد"
وقتی می گم خاله معصومه مریض شده، حالا باید چیکار کنه، انگار که می خوای به من دلداری بدی که ناراحت نباشم، با لحنی که مامان با بچه حرف میزنه بهم می گی : "خال معصومه گذا(غذا) بخور، میوه بخور، آب میوه بخور، خوشال باش، بخند، برقص" بعد می خندی و چشمات رو جمع می کنی و نتیجه گیریت رو اینطوری می گی : "خوب میشی"
دیروز وقتی رسیدم خونه مامان جون دیدم که پکری و بر عکس همیشه که با دیدنم میپری بغلم و خوشحال و در عین حال کم طاقت می می میخوای، با چشمهای بی حال نگام کردی و بعد که حواست جمع شد من اومدم اومدی بغلم و سرت رو روی شونه م گذاشتی و خودتو بهم چسبوندی، فهمیدم مثل همیشه نیستی، مامان جون گفت تازه از خواب بیدار شدی، اما بازم مثل وقتایی نبودی که تازه از خواب بیدار میشی، بعد واسم گفت که خاله حالش بد شده و گریه کرده و تو ترسیدی و تو هم کلی گریه کردی، الهی بمیرم، تا شب انگار یه چیزی گوشه اون فکر تمیزت حواستو پرت و مشغولت کرده بود ...
با هم برای سلامتی خاله معصومه دعا می کنیم، از خدا می خوام به حرمت اون اشکای پاکت سلامتیشو بهش برگردونه ...
عصری بردمت ماهیهای دم خونه رو ببینی و بستنی خریدیم، بعد که برگشتیم داشتم ملافه های جدید رو می دوختم و تو هم یه بالش گذاشته بودی تکیه ت و یکی هم توی بغلت و عمو مهربان نگاه میکردی و واسه من ناز می کردی که یهو سرت رو پرت کردی عقب و خوردی به دیواره اوپن آشپزخونه، گریه کردی و بعد هم می می خوردی و بدون شام خوابیدی نفسم، الهی مامان بمیره، بیشتر انگار بغض داشتی تا درد ....
دیروز موقع نقاشی کردن هم بیشتر با ماژیک ها و مداد رنگی ها بازی می کردی و خیلی مرتب کنار هم میچیدیشون ...(این خودکارهای رنگی رو خودت کنار هم ردیف کردی)
دختر قشنگ و مهربونم، تو و همه ی ما خاله معصومه رو خیلی دوست داریم، خدایا کمکش کن تا بتونه این بحران رو به سلامتی پشت سر بذاره، خدایا تو تنها پشت و پناه همه ی مایی، خودت کمکمون کن ...