نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

کچل شدم ...

تلویزیون داره پیام بازرگانی قبل از شروع سریال تا ثریا رو پخش می کنه، حواست هست که نزدیک اومدن باباست گوشی منو برمیداری و می گی "الو بابايي زود بيا، زودي بيا، اينجا بيشين، ثريا شرو شوده" دو تا پشتی که کنار کمد توی سالن جفت هم تکیه دادم رو تکون میدی و بینشون فاصله میندازی و بعد به زحمت میری اون وسط و می گی "خونه نيکايه مان بیا(وقتی عجله ای میخوای چیزی بگی می گی مان به جای مامان) ... اومدیم مهمونی ..." یه کمی که می گذره و متوجه میشی جا به جا شدنت سخته داد می زنی و میگی "دير کردم(گير کردم) .... مان تمت کن (مامان کمک کن)" یه پلاستیک بر میداری و چیزی رو که توی دستته رو می ذاری اون تو و می گی "کردیم پلاتتيک" برات گفتم که ميخوايم بريم کيش...
27 دی 1390

تولد اوشيد

امروز دهم دي ماه سال نوده تاريخش قشنگه ١٠/١٠/١٣٩٠ و تو هم يك سال و هفت ماه و 10 روزته اينم خيلي قشنگه، يعني 10 روز از تولد خورشيد گذشت به همين زودي، يعني 10 روز از نوزده ماهگي تو هم گذشت ... گفتم تولد خورشيد... شب يلدا كه قرار بود بريم خونه آقا جون، يه كيك كوچولو به شكل جزيره خريديم تا به بهونه جشن تولد خورشيد، تو و باران رو خوشحال كنيم آخه عاشق كيك تولد و فوت كردن شمعش هستيد عين تموم بچه ها، يه ژله انار هم درست كردم كه خيلي دوست داري ... قبل از رفتن هي ذوق مي كردي و مي گفتي "بريم ميهموني" آخه گفته بودم كه ميخوايم بريم مهموني ... گفته بودم مي خوايم بريم تولد، بعد پرسيده بودم تولد كيه تو هم گفته بودي ياسي ... سين ها رو هنوز خيلي خوشگل ميگي كه...
10 دی 1390

ناراته نشو

هميشه وقتي كار اشتباهي مي كردي، سعي مي كردم برات توضيح بدم و بگم كه اشتباه بوده، بيشتر موقع ها هم بهت مي گفتم كه مثلا مامان ناراحت ميشه از اين كار، يا بابا ناراحت ميشه، يا اون مساله مربوط به هر كسي بود مي گفتم كه فلاني ناراحت ميشه،  تازگي ها هر كاري مي كني كه خود وروجكتم مي دوني اشتباهه، بعد از انجامش چشماتو جمع مي كني و با لحن دلداري ميگي "مامان ناراته نشو" چند روز پيش براي اولين بار بعد از مچاله كردن كاردستيهايي كه برات درست كرده بودم، قشنگ توي صورتم نگاه كردي و با همون لحن گفتي مامان ناراته نشو، ناراته نشو، بعد كاردستي مچاله شده كه خودتم ميگي مچاله كرديم(افعالت هنوز به صورت جمعه) رو صاف كردي و گفتي خوب شد، مامان ناراته نشو، خوب شد ...
7 دی 1390

زمستان

چهار روز از اولين ماه آخرين فصل دومين سال زندگيت گذشته ... يه زمستون كه هنوز خبري از برف و باروني كه هميشه باهاش بود نيست؛ خدا كنه زمستوناي زندگيت مثل زمستونايي كه ما تو بچگي داشتيم پر از بارش رحمت خداوند باشه عزيز دلم ... مثل بچگي هاي ما كه يه آدم برفي مي ساختيم و شال و كلاه خودمون رو دورش مي كرديم و با دماغايي كه از سرما قرمز شده بود اطرافش مي چرخيديم و هورا مي كشيديم، دستكشامون خيس ميشد و اون زير دستامون يخ ميزد اما انگار متوجه نميشديم اونقدر كه ذوق زده ميشديم توي روزهاي برفي ... مامان يه آش رشته خوشمزه درست مي كرد و توي اتاقي كه اصلا به گرمي اتاقاي الان نبود آش رشته رو هورت مي كشيديم و دونه هاي سفيد برف رو كه ريز ريز روي تيغه ديوار و شاخ...
4 دی 1390

يلداي 1390

سی ام آذره و یک  شب زیبا یه  شب بلند به اسم شب یلدا شب شب نشینی و شادی و خنده شبی که واسه ی همه خیلی بلنده همه ی اهل خونه خوشحال و خندون آجیل و شیرینی و میوه  فراوون شب قصه گفتن و یاد قدیما قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره جای پاییز رو زمستون می گیره ننه سرما باز دوباره برمی گرده کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده سوغاتیهای قشنگ ننه سرما بارون و برف و تگرگ و یخ و سرِما شاعر: خانم مهری طهماسبی دهکردی دختر قشنگم، نازدونه ي مامان، يلدات مبارك باشه، اميدوارم هميشه لپات به سرخي انار و لبهات مثل پسته خندون باشه،لحظه هات به شيريني هندونه هاي شيرين باشه و هزار هزار تا يلداي قشنگ جشن بگيري و شاد باشي نازگلك...
30 آذر 1390

محرّم امسال

نازنينم امسال اولين ماه محرمي بود كه دسته و عزاداري مردم رو توي خيابون ديدي، و خودت به تقليد از عزادارا "اوسين جان" "اوسين جان" گفتي، چند شب كه دسته هاي محله راه افتادن و بيدار بودي با هم رفتيم توي بالكن و از اونجا نگاه كردي و كلي هم به وجد اومده بودي با شنيدن صداي طبل ها ... هر وقت هم صداي سنج و طبل مي شنوي تندي به گوشت اشاره مي كني و  به من ميگي "داره صدا مياد" روز يكشنبه كه پيش مامان جون پري بودي، حدوداي ساعت سه يعني نزديكاي اومدن من يه پات پشت اون يكي گير كرده بود و خورده بودي لبه پنجره خونه آقا جون، كه خدا خيلي رحم كرده بود بهت، تا رسيدم قرمزي وسط ابروهات رو ديدم و پرسيدم چي شده كه بابا گفت چه اتفاقي افتاده، بعد ديدم گونه ت هم كم...
16 آذر 1390

وروجك مامان ...

روز سه شنبه يكم آذرماه رفته بوديم واكسن هجده ماهگيت رو بزنيم، روز تولد دايي علي بود، و روزي كه اولين بارون درست و حسابي پاييز امسال شهرمون باريد(خدا رو شكر)، توي بارون و ترافيك با طي مسير طولاني وقتي رسيديم دكتر كه توي يه بيمارستان ديگه مريضش حالش بد شده بود و براي رسيدگي به اون بنده خدا رفته بود و با وجود اينكه يك ساعت و نيم صبر كرديم و منتظر مونديم دكتر جان نيومد كه نيومد (بماند كه بعد فهميديم يه ربع بعد از رفتمون اومده) به قول بابا عين سوال كنكور كه اولين انتخاب بهترين انتخابه بايد به اولين انتخابمون رو تغيير نمي داديم و دل دل نمي كرديم واسه موندن، آخه بابا اولش گفت بريم حالا تو اين بارون خدا مي دونه دكتر كي بر مي گرده، در هر حال يك ساعت ...
6 آذر 1390

پانصد و پنجاه روز گذشت!

آبان ماه سال نود هم به سر رسيد و تمشك مامان يك سال و نيمه شد، مباركه دلبندم ... ماهي كه گذشت پر بود از لحظه هاي قشنگ و دوست داشتني،  روز تولد آقا جون يعني 4 آبان كه ميشد چهارشنبه فقط براش پيام تبريك فرستادم كه اونم خواستم خودمو لوس كنم و اولين نفري باشم كه تولدش رو تبريك ميگم به همين خاطر ساعت 6 صبح تند تند نوشتم كه بفرستم اما هر چي ارسال مي كردم نميشد، با خودم گفتم نكنه خبريه امروز و خطها ترافيك داره اما حدوداي ساعت 10 صبح بود كه فهميدم شما وروجك مامان گوشيمو دست كاري كردي و الا ترافيكي در كار نبوده اين شد كه نتونستم خودمو لوس كنم ... فرداش كه رفتيم پيش آقا جون و كادوشو برديم، شما تند تند كادوها رو باز مي كردي و ذوق مي كردي بعد هم ...
1 آذر 1390

آهويي دارم خوشگله

ديروز وقتي رسيدم خونه مامان جون پري، شاد و خندون دويدي به سمتم و از دستم كيسه اي كه توش پفيلا بود رو كشيدي و گفتي به به ... با همون لحن قشنگ هميشگي، صورتم رو هم نگاه نكردي كه سلام كني، بعد كه پشت سرت وارد سالن شدم برگشتي و با خوشحالي گفتي دَلام يعني سلام، از همون سلام هاي كشدار و ريتميك. ... مامان باز بوكنيم ... مامان باز بوكنيم ... مامان جون داشت بهت سوپ مي داد اما خوب چاره اي نداشتم بايد بسته پفيلا رو باز مي كردم چون دو تا هم بود تند و تند به منم مي گفتي مام بخور ... مام بخور ... توما يعني اينكه اون يكي مال شماست، بخور .... (واژه شما رو براي عروسكاتم استفاده مي كني). مامان جون تعريف كرد كه حدود دو ساعتي خوابيدي، آخه از صبح اصلا نخوابيده بو...
30 آبان 1390