نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

متولد ماه ارديبهشت

روز بيستم شهريور ماه بود، روز قرار ملاقات سالانمون كه امسال به جاي شانزدهم افتاده بود به بيستم، از عصر روز قبلش كمي سرماخورده به نظر ميرسيدي، دلم نميومد صبر كنم ببينم بهتر ميشي يا نه، چون چند روز قبلترش هم دو روز تب كردي و بعدش خوب شدي البته همون دفعه هم بردمت دكتر، و يه روز هم مرخصي گرفتم و پيشت موندم گرچه دكتر خودت نبود ... صبح از دكتر خودت وقت گرفتم، چون بايد صبح ها براي عصر وقت بگيري، گفتم وقت رو گرفته باشم حالا اگه خوب بودي كه نميريم و ميريم ملاقات دوستان ديرينه باغ ارم، توي بيمارستان دنا يه غرفه داره كه كتاب و بازي مي فروشه، مثل هميشه قدم زنان بين كتابا گردش كردي و چند تايي رو برداشتي، بين كتابا يه مجموعه ...
29 شهريور 1390

حيف كه عمه نداري ...

ديشب براي ديدن مهموناي مامان جون پري رفتيم خونه بابا رضا، قرار بود شب قبلش بريم اما خوب جور نشد براي اينكه شما عسلك مامان از وقتي از خونه مامان جون برگشتي نخوابيدي و ساعت 8 ديگه بيهوش شدي چون سرما خورده هم بودي و ديگه مي دونستم اگه بيدار بشي بيحوصله هستي، تا صبح هم بيدار نشدي جز براي خوردن دارو و شير، اينجوري شد كه نرفتيم خونه آقا جون، اما ديشب كه رفتيم تو براي اولين بار صدف كوچولو نوه عمه ي بابا رو ديدي كه انقدر وقت كم بود و حواسم پرت شد يادم رفت يه عكس دو نفره ازتون بگيرم. صدف نازنازي يازده ماهشه و چون توي جمع شلوغي كه برخي برات غريبه و بعضي آشنا بودن ديديش قبل از اينكه از ديدن يه ني ني ذوق زده بشي و بدوي به سمتش دچار استرس جمع شدي، طوري ...
23 شهريور 1390

صوفي

ديروز رفتيم به اتفاق صوفي توي راه رفتن انقده خوشگل دستت رو زده بودي زير چونت و جلو رو نگاه مي كردي كه خدا مي دونه،وقتي هم ذوقت رو مي كردم و به بابا مي گفتم واي بابا نگاش كنم خانوم خانوما رو ... خودت رو لوس مي كردي و با نكاه لوسي بابا رو نگاه مي كردي رفتيم مجتمع ستاره و براي اولين بار گذاشتمت روي پله هاي پله برقي كه تا پاهات روي اون قرار گرفت شروع كردي آهنگ حركت درآوردن ... قصدمون خوردن يه شام سه نفره بود اما بابا ميل نداشت منم ديدم از بيرون بيشتر كيف مي كني تصميم گرفتيم بگرديم و بعد غذا رو بگيريم و ببريم، بعد از گشت و گذار توي مجتمع و ديدن مانكناي عجيب و غريب كه معلوم بود خيلي برات تماشاييه، رفتيم صوفي غذا رو بگيريم، برعكس هميشه شلوغ ...
19 شهريور 1390

ما و مردم سومالی

هفته پیش داشتم کتابی در مورد گرسنگی در جهان با عنوان "گفتگو با پسرم درباره گرسنگی در جهان"  نوشته ژان زیگلر می خوندم بعضی از وقایع کتاب اونقدر تکان دهنده بود که زمان و مکان واقعه رو از یاد می‌بردم و تصور می‌کردم اتفاقات کتاب باید مربوط به گذشته‌های خیلی دور باشه ولی وقتی چشمم به تاریخ واقعه می‌افتاد اصلاً باورم نمی‌شد که الان گرسنگی این همه به مردم فشار بیاره و من کاملاً ازش بیخبر باشم گرسنگی، قحطی و بچه‌های لاغری که از شدت ضعف و لاغری نمی تونن راه برن از کودکی با آفریقا در ذهنم گره خوردن الان که فکر میکنم،  اون تصاویر هنوز هم تو ذهنم کاملاً شفافن فقط یه مدتی فراموششون کرده بودم سالها بود که به مساله ...
14 شهريور 1390

طوطي خانوم

وسايل پزشكيت رو برميداري، گوشي رو ميذاري به گوشت و سرش رو مي چسبوني به قلبت(حدوداي شكمت)، ميگم قلبت چي ميگه، ميگي توپ توپ توپ آمپول رو از اون ميون بر ميداري و ميگي آمپال ...آمپال و فشارش ميدي و به دست و پاي خودت و عروسكات مي زني ... گوشي تلفن رو بر مي داري چند تا دكمه رو فشار مي دي قدم ميزني و خيلي جدي ميذاري درگوشت و مي گي اَل ... باران ... آره ... دوباره چند تا دكمه دوباره دور اتاق چرخ مي زني و باز اَل ...  بيا ... داره ... و اين كارو بارها تكرار مي كني ... ميگم دست باران چي شده، با نگراني ميگي اُتو ... و دستت رو نشون مي دي ( اين يعني داري خبر از سوختن دست باران با اتو مي دي) انگشت اشارم رو بالا ميگيرم و ميگم به باران بگو باران ا...
7 شهريور 1390

كلاف زندگي

ديروز صبح به سختي از خواب بيدار شدم، آخه شبش تا ديروقت بيدار بودم و داشتم بافتني مي كردم، جالبه نه بافتني تو اين فصل، آدم اسم بافتني رو مياره گرمش ميشه، چيكار كنم ديگه الان ببافم كه تو فصل سرما حاضر باشه ديگه، يادش بخير اولين بافتنيهاي زندگيم رو وقتي تو دلم قلنبه شده بودي بافتم ... هر كي ميديد تعجب مي كرد آخه من اصلاً اهل اين هنرنمايي ها نبودم ... مامان و آبجي ها مي گفتن از كجا بلد شدي، آخه مامانت هنرهاي مورد علاقش اصلاً خانومانه نبوده هيچ وقت، عاشق موسيقي و ورزش و خطاطي و نقاشي بودم ... اما دوران شروع مادر شدنم واقعا مادر شدم، دوخت و دوز و بافتني براي شما شيرين عسل مامان ... پرده اتاق، رو تختي ها، چند تا بالش رنگ و وارنگ كه خودم پنبه گ...
6 شهريور 1390

تولد باران

پنجشنبه سوم شهريور تولد باران بود، آخي تولد ياسين پسر ليلا هم بود (الان يادم افتاد) ... روز خيلي خوبي بود و درست مثل سال پيش بارون قشنگي شروع به باريدن كرد درست مثل روز تولد باران .. دخترم نيكا حسابي سنگ تموم گذاشت توي تولد دختر خاله ش و هر چي توي تولد خودش مظلوم و بهت زده بود توي تولد باران رقصيد و مجلس رو شاد و گرم كرد ... خاله تولد بسيار ساده اي گرفته بود و هم مامان هم زهرا هر دو به زحمت افتاده بودن اما خوبيش اين بود كه تجملاتي نبود و همه چيز عالي بود ... يه كارت تولد خوشگل هم خاله نرگس طراحي كرده بود كه خيلي ناز بود و تو خيلي خوشت مياد از اون كارت و تا مي بينيش مي خواي بگيريش ... الان ديگه قشنگ اسم باران رو "باران" صدا مي زني فقط "ر...
5 شهريور 1390

حرمت

حرمت و احترام هر چيزي بايد به جا آورده بشه من با افراط و تفريط موافق نيستم اما بي احترامي رو هم قبول ندارم روزهاي مبارك ماه رمضان داره خيلي زود مي گذره آدمهاي زيادي به هر دليلي و با هر منطقي روزه نمي گيرن، كاري ندارم اعتقاد هر كسي براي خودش محترمه، دلم گرفت امروز وقتي ديدم بوي تند غذايي كه فكر كنم يه جور ماهي بود كل طبقه رو گرفته بود، توي محل كار، گرچه آدمها بو رو كه قبول، نمي تونن قايم كنن اما دهانهاشونم قايم نميكردن و راحت غذاشون رو مي جويدن و لذت مي بردن نوش جان، گواراي وجود ... اما احترام ماه مبارك چي؟ دلم گرفت، يك چيزهاي خوبي داره معنا و مفهومش رو از دست ميده چيزاي قشنگي براي بچه هاي فردا شايد مثل ما ديگه قشنگ نباشه ... آخه ديگه معنايي ...
2 شهريور 1390

ماه مبارك

روزهاي خوب ماه مبارك داره تند و تند مي گذره، وقتاي اذان و نماز بايد چادر و جانمازت به راه باشه و الا هوار مي كشي كه تادر ... مُه ... يعني چادر، مهر ... براي درخواست مهر اول ميگي مُه و بعدش كف دستت رو تند و تند مي بوسي ... اولين شب قدر تصميم داشتم ببرمت احيا، درست همون شب مامان جون نذري داشت و رفتيم اونجا، قبل از افطار بغلت كردم و با اتوبوس رفتيم اونجا آخه دلت خيلي اتوبوس سواري مي خواست منم سوارت كردم وقتي پياده شديم با حسرت گفتي اتو ... يپت ... بابا داشت ماشين ميشست و بعداً اومد، بوي نذري كه به مشامت خورد بو كشيدي و گفتي به ( از همون به هاي كشيده و غليظي كه گاهي وقتا مي گي )، سر سفره هم ماشالله به به گفتي و پلو خورشت سبزي خوردي، باران كوچولو...
30 مرداد 1390