نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

بلاد كفر

ديروز وقتي كنار خيابون البته جايي كه تابلوي ايستگاه اتوبوس داشت منتظر اتوبوس ايستاده بودم يك خانومي رو ديدم كه از كنار ماشين ها اما توي همون خيابون شلوغ با ويلچرش حركت مي كرد، با ديدنش ناخودآگاه ياد روزهايي افتادم كه در بلاد كفر گذرونده بودم، روزهايي كه بخشي از خاطرات زندگيم رو ساخته. البته شايد اين يادآوري خاطرات بيشتر به دليل ويلچرش بود كه برقي بود. يك لحظه توجهم جلب شد كه انگار توي ساخت و سازهاي زندگي هيچ كي يادش به اين بنده خداها نبوده (گرچه بعضي جاها به نظر مياد كسي يادش به سالم ها هم نبوده) ... اون روزها، همون روزهاي بلاد كفر رو ميگم، چون مسير رفت و آمدم از يك مدرسه معلولين مي گذشت به اين بچه ها زياد برخورد مي كردم. ويلچرها د...
29 آبان 1390

باران خيالي

چند باري دايي علي وقتي خونه مامان جون بودي سر سفره موقع غذا خوردن يا موقع آب خوردن با يه باران خيالي حرف زده بود و مثلاً گفته بود باران آب بخور، نريز روي لباست ... شما هم اغلب كارهايي كه ميخواي انجام بدي رو اول يه دور به صورت امر و نهي به باران ميگي يا اينكه براش سناريو رو با لحن آهنگين وصف مي كني و توضيح ميدي و خلاصه توي عالم خودت با اون باران خيالي عالمي داري كه من و بقيه گاهي مات و مبهوت مي مونيم؛ به خصوص وقتي باران كوچولوي خيالي رو دعوا مي كني يا هشدار مي دي كه اطره (يعني خطره) ... اگه جايي از تن خودت، باران يا من يا حتي نانسي عروسكت بيرون از لباس باشه تند و تند ميگي كه ايشته بوپوش  يا بيبند يعني زشته و بپوشون خودت رو، حتي خانمهايي...
25 آبان 1390

نانوشته ها

اين روزها به سرعت داري توي صحبت كردن پيشرفت مي كني، يعني در واقع به طرز عجيب و خيلي مشهودي از وقتي وارد هفده ماهگي شدي حرف زدنت پيشرفت كرده و روز به روز با شيرين زبونيهات دل مامان و بابا و بقيه رو آب مي كني ... بابا كه از راه ميرسه تند و تند ميگي بابا عبض يعني بابا لباسات رو عوض كن همچينم ابروهاتو در هم ميكشي انگار اصلا از اون وضعيت بابا خوشحال نيستي، در واقع هم خوشحال نيستي و مي خواي بابا زودتر عبض كنه و بياد باهات بازي كنه و دگاشي بتشه و داداش بتشه .... بابا پمان بزنه دردن، اين كار هم بعد از عوض كردن لباس بايد انجام بشه يعني بابا به گردنش پماد بزنه ( گردن بابا مدتيه دچار حساسيت شده ) صبح كه بابا از خواب بيدار ميشه دستش رو ميذاره به پيشونيش...
17 آبان 1390

مهمان افتخاري

روز چهارشنبه بيستم مهر ماه كه روز بزرگداشت حافظ هم بود، من و بابايي دعوت شديم كه تعدادي از مهموناي اداره رو براي بازديد از تخت جمشيد و يه كمي گشت و گذار همراهي كنيم، البته من خيلي دلم نمي خواست برم چون هم كلي كار سرم ريخته بود و هم شما نازگلك كمي سرماخورده بودي، اما بابا گفت چون اون تيم يه خانوم همراهشونه بهتره منم برم كه اون طفلي تنها نباشه، خلاصه قرار شد بريم و چون كار تا بعد از ظهر طول مي كشيد من زودتر اومدم خونه كه تو رو هم حاضر كنم و با خودمون ببريم، خيلي جالب بود كه مثل هميشه غريبه ها رو اول با ترديد نگاه كردي اما يه كمي كه گذشت از اونجا كه همه حالت رسمي داشتن و سعي مي كردن اين حالت رو حفظ هم بكنن و به همين دليل با تو سر به سري نم...
24 مهر 1390

روز جهاني كودك

روز جهاني كودك به همه كودكان كه فرشته هاي روي زمين هستند مبارك باشه، دختر قشنگم اين روز بر تو هم مبارك باشه نازنينم به اميد روزي كه هيچ كودكي مورد ظلم و ستم قرار نگيره، هيچ كودكي مورد بي عدالتي زمانه قرار نگيره  راستي قبل از اينكه تو بيايي من روز كودك رو به بابايي تبريك مي گفتم كلي با هم مي خنديديم، آخه يادمه خيلي هم بزرگ بوديم و مامان بهمون روز كودك رو تبريك مي گفت ... ...
16 مهر 1390

روز دختر نازم

امسال روز دختر يعني سالروز تولد حضرت معصومه، تو دختر ناز خونواده بودي كه همه بهت تبريك گفتن نفسك ... اينم يه شعر كادوي مامان به دختر نازم : دخترا سيب گلابند مثل برفند مثل آبند برف جاده گل و خاکه آب چشمه اما پاکه دخترا شاخه نباتند چشمه ي آب حياتند يه اس ام اس بامزه براي تبريك روزت‌ : اميدوارم مثل حنا با مسولیت مثه کزت صبور مثه ممول مهربون مثه جودی شاد و سر زنده و مثل سیندرلا خوشبخت باشی ! میشــــه اسـم پاکتو رو دل خـــــدا نوشت میشه با تو پر کشید تــــوی راه سرنوشت میشـــه با عطـر تنت تا خــــود خـدا رسید میشــه چشــم نازتو رو تن گلهــــا کـشید دختر نازنينم روزت مبارك (روز ياسي عزيزم و باران گلم هم مبارك باشه...
7 مهر 1390

سلام هفده ماهگي

نازنينم 16 ماه از زندگيت گذشته و قدم در ماه هفدهم گذاشتي، فكرش رو كه مي كنم خيلي زود گذشته اما خدا رو شكر كه خيلي خوب گذشته. قد كشيدي و بزرگ شدي ها نفسك، به جرات مي تونم بگم حرف مي زني، آخه منظور خودت رو با كلمه هايي كه بلدي مي گي و هر چي هم ميشنوي تكرار مي كني حتي اگه نگي توي يه موقعيت ديگه به زبون مياري، چند روز پيش باز منتظر برنامه هاي بي سان فيلم بوديم كه خيلي دوست داري، اما هنوز شروع نشده بود، يه برنامه اي داره كه آرايش خانوما رو نشون ميده نميدونم بانوي ايرانيه فكر كنم من زده بودم اون كانال كه ناناي تولد شما شروع بشه ، ديدم يه خانوم آرايشگر مشغول آرايش يه مدل شد و خدا وكيلي انقدر بد مدل رو درست كرد كه بدون آرايش به مراتب بهتر بود منم نت...
3 مهر 1390

باغ

روز پنجشنبه 24 ام شهريور به همراه خانواده هاي سه تا دايي بابا و مامان جون و عمو آرش رفتيم باغ، ن اولين باري بود كه اينجوري به همراه تو ميرفتيم باغ ... سيزده بدر هم كه همه از  يك روز قبل رفتن، ما فرداش رفتيم آخه اون موقع تو تازه ده ماهت بود و ما هم كه حساس كه بچمون اذيت نشه، اين بار هم من دوست داشتم از صبح بريم و شب نمونيم اما بابا گفت ميريم اگه نيكا اذيت شد برتون مي گردونم كه شب نمونيم، منم كلي وسايل برات برداشتم و سوپ درست كردم و شام و ناهار فردا، و خلاصه عازم شديم، تفريح خوبي بود اما اون شب تا صبح پشه ها ماماني رو بلال كردن، من نمي دونم چرا زورشون فقط به من رسيده بود و اصلا يه نيش كوچولو هم نصيب بابايي كه درست كنار من خوابيده بود نشد ...
3 مهر 1390