نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

دل بارانی .....

1396/8/23 8:44
نویسنده : مامان
1,114 بازدید
اشتراک گذاری

روز جمعه صبح با خواب زلزله از خواب بیدار شدم، همه جا خراب شده بود و مردم هر چی داشتن بار زده بودن و داشتن فرار می کردن، مامان یه سری وسایل گذاشت پشت یه ماشین، انگار وانت تویوتا بود، یادم نمیاد چیا بود اما انگار ما هم هر چی می تونستیم برداریم داشتیم بر میداشتیم که با بقیه ی مردم بریم، یه دفعه ماشین راه افتاد و رفت، انگار نه انگار وسایل ما هم اون پشت بود، داشتم می دویدم دنبال ماشین و می گفتم صبر کن وسایل ما هم پشت ماشینه که بیدار شدم، خیلی ترسیده بودم، حس بدبختی و آواره شدن یه شبه ترس تو وجودم انداخته بود، حالم دست خودم نبود، یه حسی بهم می گفت من این خوابو دیدم و این اتفاق میفته، انقدر ترسیده بودم که سریع یه ساک کوچیک برداشتم ببینم چی رو میشه اون تو گذاشت که اگه خدای نکرده اتفاقی افتاد توشه ای باشه، چقدر سخت بود، مگه به این راحتی میشه گفت چی ضروریه چی نیست، مگه به این آسونی میشه دل کند از این زندگی که چنگ انداختیم و دو دستی چسبیدیمش، چه حال بدی بود واقعا، خدا تو بیداری نصیب هیچ کس نکنه ...........

دیشب داشتم ظرف های شام رو می شستم و جاوید کنارم نسکافه ش رو می خورد، بچه ها هم تو اتاق آماده خوابیدن بودن که یه دفعه جاوید گفت زلزله بودا، همون موقع دیگه ظرفام تموم بود و داشتم توری سینک رو توی سبد آشغالا تکون می دادم به همین خاطر اصلا متوجه لرزش زمین نشدم، بعد که لوستر آشپرخونه رو نگاه کردم دیدم داره تکون تکون میخوره، وای خدا تا صبح همش تو فکر بودم و ترس .....

صبح که راهی اداره بودیم توی ماشین اخبار از زلزله شدیدی که دیشب در غرب اتفاق افتاده خبر می داد، ای داد و بیداد ...........

روز 22 آبان ماه بود، دهمین سالگرد ازدواجمون، از قبل قصد داشتم جشن بگیرم، دل و دماغی نبود ولی، گرد عزا و مرگ دلم رو کدر کرده، خدایا خودت به مادرای داغدار صبر بده، به بچه های بی مادر توان، خودت پناه مردم بی پناه باش، خدایا دل آدمهای نادان رو تکون بده، نذار تو فکر کسی پلیدی رخنه کنه تو این مصیبت ..........


پسندها (1)

نظرات (0)