نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

بلاد كفر

1390/8/29 8:10
نویسنده : مامان
391 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز وقتي كنار خيابون البته جايي كه تابلوي ايستگاه اتوبوس داشت منتظر اتوبوس ايستاده بودم يك خانومي رو ديدم كه از كنار ماشين ها اما توي همون خيابون شلوغ با ويلچرش حركت مي كرد، با ديدنش ناخودآگاه ياد روزهايي افتادم كه در بلاد كفر گذرونده بودم، روزهايي كه بخشي از خاطرات زندگيم رو ساخته. البته شايد اين يادآوري خاطرات بيشتر به دليل ويلچرش بود كه برقي بود.
يك لحظه توجهم جلب شد كه انگار توي ساخت و سازهاي زندگي هيچ كي يادش به اين بنده خداها نبوده (گرچه بعضي جاها به نظر مياد كسي يادش به سالم ها هم نبوده) ...
اون روزها، همون روزهاي بلاد كفر رو ميگم، چون مسير رفت و آمدم از يك مدرسه معلولين مي گذشت به اين بچه ها زياد برخورد مي كردم. ويلچرها درست مثل بقيه چيزها خيلي پيشرفته و مدرن بودن كه پناه بر خدا هوس مي كردي سوار بشي ...
طفلي ها مثل اين خانوم هم مجبور نبودن وسط اينهمه ماشين با راننده هاي بي ملاحظه اونقدر برن تا برسن به يه خط عابر و يك مسير كه بتونن ازش عرض خيابون و بلوار رو رد كنن. به راحتي با كليه تجهيزاتشون سوار تراموا مي شدن و به مقصد مي رسيدن.
براي تهيه بليط و پرداخت هزينه ها هم كوچكترين مشكلي نداشتند، همه كارها توي دستگاههايي كه با انگشت لمس ميشد و با كشيدن كارت، انجام ميشد. (به تازگي توي همين شهر هم همكلاسيهاي خودم بليط الكترونيكي اتوبوس رو راه انداختن، حالا اونا به كجا رسيدن ديگه خدا مي دونه)
اصلا توي اين بلاد كفر آدمها همه كاراشون رو با كامپيوتر و اينترنت و فينگراشون انجام ميدن ....
تازه با همه اينها انگار كه همه حاضرن اگه نمي توني يا بلد نيستي كمكت كنن. يادمه مردم همين بلاد كفر به من سالم بيش از اون بچه هاي معلول كمك كردن. هيچ وقت اون صحنه يادم نميره كه با چمدون 32 كيلويي و يك ساك سنگين بر دوش و يه پالتوي سنگين روي دست، موقع پياده شدن از قطار دختر خانومي باريك اندام و مرتب با همون انگشتاي ظريف و شكننده خم شد و زير چمدونم رو گرفت و بلند كرد تا بتونم پياده بشم!
تمام خاطرات اون روزها در دفتري ثبت شده، البته خطاب به پدرت نوشته شده اما فكر مي كنم روزي شما دختر خوبم هم دوست داشته باشي بخونيش؛ اون روز شايد من رو هم سرزنش كني كه چرا نموندم و شما رو همونجا به دنيا نياوردم و شما ساكن بلاد كفر نشدي....
نمي دونم، شايد هم اين اتفاق نيفته، اما اون روزها من از نظر خودم بهترين تصميم رو گرفتم و هيچ وقت بابت اين تصميم پشيمون نشدم ...
ياد زينب دوستم افتادم، مي گفت باباش وقتي اونا خيلي كوچيك بودن دانشگاش رو يزد تموم مي كنه و بهش پيشنهاد ميشه توي همون دانشگاه تدريس كنه اما قبول نمي كنه و بر مي گيرده پيش خانوداش در شهرستان و همونجا يه دبير ميشه، حالا هميشه زينب و بقيه بچه ها شاكي بودن كه چرا پدر استاد دانشگاه نشد ....
خوب شايد هم ميشد كه بشه اما نتيجه دوري و سختي اون روزها امروز چه پيامدي داشت ؟!
بگذريم، سرزمين كفر رو با هر آنچه كه بود خوب يا بد رها كردم و امروز در كنار همسر و دخترم بزرگترين شاديهاي زندگي رو دارم ...
سلامتي يكي از نعمتهاي بسيار بزرگ و پرارزش خداست خدايا شكرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)