نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

نانوشته ها

1390/8/17 13:38
نویسنده : مامان
420 بازدید
اشتراک گذاری

اين روزها به سرعت داري توي صحبت كردن پيشرفت مي كني، يعني در واقع به طرز عجيب و خيلي مشهودي از وقتي وارد هفده ماهگي شدي حرف زدنت پيشرفت كرده و روز به روز با شيرين زبونيهات دل مامان و بابا و بقيه رو آب مي كني ...
بابا كه از راه ميرسه تند و تند ميگي بابا عبض يعني بابا لباسات رو عوض كن همچينم ابروهاتو در هم ميكشي انگار اصلا از اون وضعيت بابا خوشحال نيستي، در واقع هم خوشحال نيستي و مي خواي بابا زودتر عبض كنه و بياد باهات بازي كنه و دگاشي بتشه و داداش بتشه ....
بابا پمان بزنه دردن، اين كار هم بعد از عوض كردن لباس بايد انجام بشه يعني بابا به گردنش پماد بزنه ( گردن بابا مدتيه دچار حساسيت شده )
صبح كه بابا از خواب بيدار ميشه دستش رو ميذاره به پيشونيش كه حالا يواش يواش از جا بلند بشه ولي شما با تعجب و ناراحتي به من نگاه مي كني و مي گي دييه ... يعني بابا چرا گريه مي كنه
گاهي همين طوري كه منم كنارتم يا داري وسط سالن نا ناي مي كني يه دفعه ميگي تسيد يا ميتسه البته اين حالت تا يك ماه پيش بيشتر پيش مي اومد و نظر مامان پري اين بود كه از تنها موندن مي ترسي يا اينكه خونه مامان اينا بودي بچه ها بازي بازي بهت اينو گفتن و تو ترسيده شدي؛ اما يه شب كه خونه مامان پري بوديم ديدم وقتي از تو سالن مي دوي به سمت آشپزخونه همين كه ميرسي به راهرويي كه منتهي ميشه به آشپزخونه و سراميكه واميستي و مي گي تسيد، انگار هر جا احساس ناامني مي كني اينو ميگي و واقعا مي ترسي ...
من نفهميدم چي شده اما هر وقت اينو گفتي يا باهات بازي كردم و يا اينكه پرسيدم چرا مامان؟ من پيشتم ... اين روزا اگه بگي ترسيد منتظري كه من بگم مامان من كه پيشتم و خيالت راحت بشه ...

شعر و نقاشي رو خيلي دوست داري، اگه شعري رو دوست نداشته باشي تا شروع مي كنم مي گي نه نه ... شعرهايي هم كه دوست داري خودت همراهي مي كني مثل تولدت مبارك گروه بيسان فيلم
من ميگم تولدت تو ميگي مبارك
من ميگم با كارتن و تو ميگي عدوسك
من ميگم خونه بزرگ و تو ميگي كوتك
من ميگم تو برنامه ي تو مي گي كودك

من ميگم تپلو ام تو ميگي تپلو
من ميگم صورتم مثل تو مي گي هودو
من ميگم قد و بالام تو ميگه توتايه
من ميگم چشم و ابروم تو ميگي اييايه
من ميگم مامان تو ميگي اوبي
من ميگم ميشينه توي خونه
تو مي گي ميپوشم
بعدش هم من تا آخرش مي خونم و تو جيغ ميكشي هويااااااااااااااااااا يعني هورا
شعر يه توپ دارم قلقيه و خرگوش من چه نازه و عروسك قشنگ من قرمز پوشيده و حسني رو هم خيلي دوست داري و اغلب كلمه هاي آخر هر بيت رو تو ميگي، و البته هوراي آخرش رو ...

اسمت رو تا يك ماه  پيش مي گفتي نينا اما حالا قشنگ مي گي نيكا اولين باري هم كه ديدم اسمت رو درست ميگي وقتي بود كه برده بودم دست و صورتت رو بشورم خونه مامان اينا توي آينه خودت رو ديدي و پشت سر هم گفتي نيكا بيا، نيكا بيا،  كه كاف نيكا رو هم با تشديد ميگي ...
من و بابا و ني ني رو هم وقتي دستور ميدي كه بيايم اينجوري ميگي :
مام بيا
بابي بيا
نين بيا ...

اين عكست رو هم كه من خيلي دوست دارم مربوط به موقعي هست كه خونه مامان جون بوديم و بابا رفته بود كرمانشاه ماموريت، من و تو داريم سك سك بازي مي كنيم يعني همون قايم موشك و تو مامان رو پشت در پيدا كردي ... تك تك ( به زبون خودت يعني سك سك)

سيزدهم مهرماه نود

اينم همون روزه كه شما داشتي با مامان سر به سري مي كردي

سيزدهم مهرماه نود

اينم چند تا عكس ديگه كه وقتي بابا نبود براي اولين بار رفتيم پيش باران كوچولو توي اين خونه جديده

چهاردهم مهرماه نود

چهاردهم مهرماه نود

چهاردهم مهرماه نود

چهاردهم مهرماه نود

البته بماند كه سر اين دوغ دعواتونم شد .... اما مثل هميشه از ديدن باران كلي خوشحال شدي و موقع خداحافظي هر دو گريه كردين ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سورنا
22 آبان 90 0:23
وای خدای من این وروجک تو اون عکس اولی که منم مثل تو خیلی دوست داشتم مثل یه دختر چند ساله شده.ماشالله که تو همه چی از حرف زدن و بقیه کارها هم واقعا از سنش و بقیه بچه ها جلوتره.براش اسفند دود کن مامان جون.راستی رنگ موهای نیکا و باران چقدر شبیه همه.


مرسي مامان سورناي عزيزم، آره بزرگتر از سنش نشون ميده البته كلاً توي عكساش اينجوريه، تو واقعيت هم همينجوره كه فكر كنم بيشتر به خاطر موهاشه، آره رنگ موهاشون به هم نزديكه
نیکا
22 آبان 90 11:42
هی ول چه بلبلی شده این دخمل بلا
از طرف من بچلونش هم نیکا رو هم باران رو