نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 11 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

ویروس خر است

پسرک نه ماهه من برای اولین بار روز  چهارشنبه  هشتم بهمن ماه درگیر بیماری سخت شدی، از صبح تب کردی و خیلی بیحال شدی ... البته اون هفته از اول هفته درگیر ویروسهای "خری" بودیم که اول به آبجی حمله کرده بودن، روز یکشنبه که نیکا رو بردیم پیش دکتر برای شمام یه وقت گرفتیم تا دکتر معاینه ت کنه، چون کمی آبریزش بینی داشتی، اما دکتر هم گفت هیچی نیست و به جز قطره بینی چیز دیگه ای نداد اما برای آبجی نیکا  دارو و استراحت تجویز شد، من هم که اون روز رو مرخصی گرفته بودم و از صبحش نیکا رو مهد نفرستاده بودم، دوباره فرداشم نیکا رو نفرستادم اما خودم سرکار بودم، روز سه شنبه نیکا  بعد از مهد انگار باز مریضیش برگشته بود و روبر...
15 بهمن 1393

زمستون اومده جونم زمستون

پاييز تمام شد، دیماه هم گذشت، به سرعت  بقیه روزهاي زمستان هم سپري ميشه و کلوچه هاي من روز به روز خوشمزه تر و خوردني تر ميشن خدا لذت لحظه هاي مادري رو به همه آرزو به دل ها بچشونه دختر مهربونم هر روز با حرفهاي قشنگ و مادرانه هاي جديدش نشون میده چقدر خانوم شده، تازگیها هم که اصرار داره تمام قد وایسته و داداشش رو بغل بگیره و راه ببره(ای خدااااااا) از راه میرسم، بساط بازیش توی سالن پهنه، صفحه روی میز رو برداشته و  به جاش یه پارچه توری کشیده روش که هم ایمن باشه و هم سقفی بالا سرش باشه، شروع می کنه برام توضیح میده که اینجا خونه ماست و اونم سقفشه، دو طرف کناری که باریک تره رو کرده پنجره و چون بقیه قسمتها هم بازه با طمانینه یک جمله می...
18 دی 1393

پسرک هفتاد سانتی من

سلام بر گل پسر هفتاد سانتي هفت ماهه خودم نازنينم هفت ماه از بودنت در کنار ما مي گذره، خيلي زود مي گذره و مي دونم که تکرار شدني نيست اين روزها و شبا، اما کاريش نميشه کرد، با اينکه گاهي آرزو مي کنم اين لحظات جاودانه ميشد و همه مون تو همين زمان کوچولويي شما مي مونديم و با کمال خودخواهي دلم نميخواد بزرگ بشي ... گاهي بدجوري حس مي کنم دنياي آدم بزرگا اصلاً قشنگ نيست در حاليکه دنياي شما بچه ها پر از قشنگي و طراوت و مهربونيه ... با به دنيا اومدنت زندگيمون يه جورايي خيلي بانمک شده، با اينکه بعضي ها سر به سرم ميذارن و ميگن ديگه عيالوار شدي و گرفتار شدي و خلاصه از اين حرفا اما خودم هيچ وقت چنين حسي ندارم، البته که خيلي فرق داره داشتن يک بچه کوچيک ب...
19 آذر 1393

چهار و نیم سالگیت مبارک دختر نازم

دختر خوب و مهربونم، نیکای نازنینم، درست چهار سال و نیمه که لبخند زیبای زندگی من و بابایی شدی روزها به سرعت برق و باد می گذره و شما نازنین مامانی به سرعت بزرگ میشی و من با دیدن عکسهای قدیمیت هاج و واج می مونم که خدایا دخترکم کی اینقدر بزرگ شد ... هنوز هم صحبت کردنت بینظیره و درک و دقت و ریز بینیت توجه همه رو جلب می کنه حواست خیلی جمعه و به کوچکترین مسایل دقت می کنی و به خاطر میسپاری، که البته این مساله گاهی کار من و بابا و بقیه اطرافیان رو سخت می کنه، به کتاب و سی دی و کاردستی علاقه زیادی داری و نقاشی رو هم گرچه کمتر از گذشته اما دوست داری و دنبال کارهای خلاق و جدید هستی ... هنوز اتفاقات مهد رو از لا به لای بازیهات متوجه میشم و کمتر مس...
1 آذر 1393

داداشی و نیکا

دختر کوچولوی نازم از روز شنبه این هفته برگشتم سرکار، شما رفتی مهد و کیان رو گذاشتیم پیش مامان جون وقتی برگشته بودی از دیدنش حسابی شاد شده بودی، مامان جون گفت کیان هم پسر خوب و آرومی بوده روز واکسنش هم بود اما گفتم بذار فرداش واکسنش رو بزنیم که تو یه روز دو تا شوک بهش وارد نشه، روز یکشنبه چون بابا باید میرفت ماموریت ظهر حدود ساعت 1 اومدیم خونه مامان جون که اول واکسن کیان رو بزنیم بعدم بریم خونه وسایل بابا رو حاضر کنیم، این روز دومی کیان کمی بی قرار شده بود اما مامان جون گفت از وقتی نیکا رو دیده سرحال شده و بازی کرده ... بابا رفت ماموریت و کیان بابت واکسن شش ماهگیش تب کرد، فردا صبح که حاضر شده بودیم برای سومین روز برم اداره یه دفعه کیان حا...
21 آبان 1393

تولدی دیگر

خوب خدا رو شکر که فرصتی دست داد تا بازم اینجا بنویسم ...... امروز هفدهم آبانماهه، تقویم میز کارم روی هفده اردیبهشت ماه باز بود، یعنی درست شش ماه پیش ... درسته شش ماه به سرعت برق و باد گذشت و دومین هدیه آسمونی ما شش ماهه شد ... بله من اردیبهشت ماه امسال در جشن تولد چهارسالگی دختر گلم یک نوگل چهارده روزه رو هم در آغوش داشتم، دختر قشنگم، که الان داری نیمی از چهارمین سال زندگیت رو پشت سر میذاری، الان یک داداش کوچولوی شش ماهه داری که بی نهایت دوستش داری، خانواده سه نفره ما با "تولدی دیگر" چهار نفره شد امیدوارم از این به بعد بتونم مثل گذشته لحظه هایی که میگذره و حیفه که ثبت نشه رو بتونم اینجا به یا...
17 آبان 1393

لحظه دیدار

نازدونه قشنگم داریم به لحظه دیدار نزدیک و نزدیک تر میشیم، من، شما و بابایی دل تو دلمون نیست تا روی ماه داداشی گل شما رو ببینیم و چهار نفری شدن خونواده مون رو جشن بگیریم ... خدایا ممنونم ازت که یه بار دیگه بهم لیاقت مادر شدن میدی، خدایا ازت ممنونم که با وجود همه کاستی هایی که دارم بازم بهم فرصت مادر شدن دادی و لحظه لحظه پشت و پناهم بودی، دوران راحتی نبود ولی تو باز هم بهم توان دادی که بتونم سختی ها رو پشت سر بذارم، انتظار این بار سخت تر و طولانی تر بود ولی داره دیگه تموم میشه و منتظر دیدن روی ماه یکی دیگه از فرشته های آسمونیتم که مهمون خونه زمینی ما بشه و من و بابایی و اون یکی فرشته مهربونت پذیرای قدمهاش باشیم دختر نازنینم با علاقه...
15 ارديبهشت 1393

روز مادر 93

به جرم اینکه بهشت زیر پایشان بود دنیا را برای خود جهنم کردند به سلامتی مادرها ... روزت مبارک این متن رو رامین عزیزم همین الان برام فرستاد و کلی چشمام رو خیس کرد خدایا خودت پشت و پناه مادرهایی باش که رنج این دنیا رو فقط و فقط به خاطر جگرگوشه هاشون تحمل می کنند و برای به سرانجام رسوندن اونها از خوشی و راحتی و حتی سلامتیشون می گذرند روز مادر بر همه مادرهای زحمت کش و کم توقع مبارک باد (دوستای خوبم شماره هاتون رو متاسفانه از دست دادم و ندارم، از اونجا که مدتی نسبتاً طولانی نخواهم بود و به احتمال زیاد دسترسی به وبلاگ رو هم نخواهم داشت، پس لطفاً شماره هاتون رو برام بفرستید، امیدوارم همگی خوب و سلامت باشید، روزتون هم مبارک باشه) ...
30 فروردين 1393