نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

داداشی و نیکا

1393/8/21 13:54
نویسنده : مامان
463 بازدید
اشتراک گذاری

دختر کوچولوی نازم
از روز شنبه این هفته برگشتم سرکار، شما رفتی مهد و کیان رو گذاشتیم پیش مامان جون
وقتی برگشته بودی از دیدنش حسابی شاد شده بودی، مامان جون گفت کیان هم پسر خوب و آرومی بوده
روز واکسنش هم بود اما گفتم بذار فرداش واکسنش رو بزنیم که تو یه روز دو تا شوک بهش وارد نشه، روز یکشنبه چون بابا باید میرفت ماموریت ظهر حدود ساعت 1 اومدیم خونه مامان جون که اول واکسن کیان رو بزنیم بعدم بریم خونه وسایل بابا رو حاضر کنیم، این روز دومی کیان کمی بی قرار شده بود اما مامان جون گفت از وقتی نیکا رو دیده سرحال شده و بازی کرده ...
بابا رفت ماموریت و کیان بابت واکسن شش ماهگیش تب کرد، فردا صبح که حاضر شده بودیم برای سومین روز برم اداره یه دفعه کیان حالش به هم خورد و کلی شیر بالا آورد که دیگه منم زنگ زدم آژانسی که رزرو کرده بودم کنسل کردم و موندم خونه و این به این معنی بود که شما هم حسابی از نرفتن به مهد خوشحال شدی، خدا رو شکر کیان حالش بهتر شد و دیگه دم دمای غروب رفتیم خونه مامان جون پری تا شب بمونیم و فرداش یعنی دیروز از اونجا راحت تر برسیم به مهد و اداره و کیانم که دیگه میموند پیش مامان ...
قرار بود بابا دیروز برگرده اما تماس گرفت که بازم باید بمونن و کارشون طول کشیده، بعد از ظهر دیروز که برگشتم خونه مامان جون، وقتی رسیدم شما داشتی تلویزیون تماشا میکردی و کیان هم نزدیک سرت روی زمین دمر شده بود و با دقت تلویزیون رو نگاه میکرد، بابا رضا متوجه اومدن من شد آهسته سلام کردم و منتظر موندم ببینم کدومتون زودتر متوجه من میشید، تو چارچوب در ایستاده بودم که کیان سرشو چرخوند و تا منو دید ذوق کرد و لبخند شیرینی تحویلم داد، درست عین بچگیهای خودت که میرسیدم خونه تا منو میدیدی خیلی ذوق می کردی و خوشحال میشدی، بعدش تو هم نگام کردی، گفتی چرا فقط اونو نگاه می کنی، قربون اون شکل ماهت بشم، اول شما رو بغل کردم که اشک تو چشات حلقه زد و گفتی من دلم برای شما تنگ شده بود، انگار هم میخواستی دلیل حسادتت رو توجیه کنی که بگی غرضی نداشتی و هم از دلتنگیت برام بگی الهی فدای اون دل مهربونت بشم
کیان رو هم در آغوش گرفتم و با هم رفتیم سمت اتاق که لباسامو عوض کنم، البته داداشی هم عین خودت اجازه نمیده لباس عوض کنم فقط به سرعت دستامو میشورم و اول کیان رو شیر میدم یعنی درست عین اون موقع های خودت، تو اتاق بهم گفتی من دلم برات تنگ شده و وقتی از مهد اودم روسریتو یه عالمه بوس کردم (روسریم رو جالباسی آویزون بود) و گریه کردم ...
ای خدا، فدای اینهمه مهربونی و ادب تو بشم من، تو یه دونه دختر خودمی عزیز دلم منم برات دلم خیلی تنگ میشه برای تو و داداشی گل،داداشی هم خیلی دوستت داره و مامان جون تعریف کرد که روز دوم وقتی از مهد اومدی و کیان خواب بوده خیلی تو ذوقت خورده ...
میخوام چند تا از عکسای دو نفرتون رو بذارم که عزیزان دل من و بابایید

کیان من در چهار ماهگی که لثه هاش شروع به خارش کرد همراه با آبجی گل
چهار ماهگی کیان

شهریور ماه نود و سه

عروسي كتي که رفتیم تهران و اولین سفر زمینی تو و کیان بود
بيستم شهريور ماه نوى و سه

پارک نهج البلاغه تهران به همراه آرشا پسر ناز آقا آرش
بیست و دوم شهریور ماه نود و سه

در روزهای آخر شهریور ماه بعد از سالهای زیادی که سینما نرفته بودم رفتیم و شهر موشها 2 رو دیدیم که خیلی دوست داشتی، در واقع اولین سینما رفتن تو و کیان و باران بود
روزهای آخر شهریور نود و سه
 
در اولین روزهای مهر خواهری آماده رفتن به مهد شده با چشمهای خوابالودش
اولین روزهای مهر نود و سه

اولین پنجشنبه مهر که به جای مهد رفتیم پارک دم خونه
اولین پنجشنبه مهر ماه نود و سه

داداشی که زودتر بیدار شده، خیلی دوست داری چشمات رو تو چشمهای داداشی باز کنی
آبان ماه نود و سه

روز قبل از تاسوعا که توی مهد مراسم عزاداری داشتین، موقع برگشتن به خونه به همراه داداشی
یازده آبان ماه نود و سه

حاضر شدین برای رفتن به آخرین مهمانی قبل از پایان مرخصی من که شام خونه دایی نادر(دایی بابا) بود
پانزده آبان ماه نود و سه

خدای خوبم لحظه لحظه مراقب دردونه های من باش

پسندها (1)

نظرات (4)

ميترا
24 آبان 93 10:12
ايشالله كه اين روزهاي اول سركار رفتنت زود ميگذره و كم كم همه چيز برات عادي ميشه بچه هاي گلت رو ببوس
مامان
پاسخ
ممنونم گلم، ایشالا، امیدم به خداست و محتاج دعای شما دوستای گلم تو هم ببوس غنچه هاتو
مامان لیلا
24 آبان 93 23:56
ای جووونم داداشی و ابجی گلش..چه رابطه خوبی و چه حس قشنگی بین خواهر و برادر...انشالله همیشه همینطوری با هم خوب و مهربون باشن و امیدوارم خانواده چهارنفرتون همیشه شاد وسلامت باشه و خدا برای هم نگهتون داره
مامان
پاسخ
ممنونم لیلای گل آره انشالا برقرار باشه، ممنونم برای دعای خوب و قشنگت سلامت باشی
مریم مامان باران
28 آبان 93 23:37
ای بلا خانوم برای شهادت آماده ای عایا؟؟؟اومدی تهران و رفتی بی خبر؟؟؟ اومدم شیراز میام حضورا کلت رو میکنم.... الهی ولی عکساشون خیلی بینظیر بود و کلی کیف کردم از اینهمه رابطه خوب و قشنگ. انشالله هر دو زیرسایتون زنده و شاد باشند و کیف کنید همگی دورهم.
مامان
پاسخ
باور کن خیلی کوتاه بود و بماند که برنامه اصلا با ما نبود ... وگرنه من که از خدام بود بیام ببینمتون ممنونم لطف داری عزیزم، شماها هم همینطور
مامان سورنا
8 بهمن 93 14:27
ای جانم چه عکسهای خوبی بود از رابطه خوب این خواهری و داداشی...چقدر هم شبیه هم هستند...خدا حفظشون کنه...اشک من رو دراورد این دختر با احساست که دلش برای مامانش تنگ شده بوده و روسریت رو بوسیده....ببوسشون مامان جون
مامان
پاسخ
ممنونم سمیه عزیز، مثل همیشه به ما لطف داری، ممنونم سر میزنی با اینکه میدونم سرت خیلی شلوغه تو هم ببوس سورنای گل رو