داداشی و نیکا
دختر کوچولوی نازم
از روز شنبه این هفته برگشتم سرکار، شما رفتی مهد و کیان رو گذاشتیم پیش مامان جون
وقتی برگشته بودی از دیدنش حسابی شاد شده بودی، مامان جون گفت کیان هم پسر خوب و آرومی بوده
روز واکسنش هم بود اما گفتم بذار فرداش واکسنش رو بزنیم که تو یه روز دو تا شوک بهش وارد نشه، روز یکشنبه چون بابا باید میرفت ماموریت ظهر حدود ساعت 1 اومدیم خونه مامان جون که اول واکسن کیان رو بزنیم بعدم بریم خونه وسایل بابا رو حاضر کنیم، این روز دومی کیان کمی بی قرار شده بود اما مامان جون گفت از وقتی نیکا رو دیده سرحال شده و بازی کرده ...
بابا رفت ماموریت و کیان بابت واکسن شش ماهگیش تب کرد، فردا صبح که حاضر شده بودیم برای سومین روز برم اداره یه دفعه کیان حالش به هم خورد و کلی شیر بالا آورد که دیگه منم زنگ زدم آژانسی که رزرو کرده بودم کنسل کردم و موندم خونه و این به این معنی بود که شما هم حسابی از نرفتن به مهد خوشحال شدی، خدا رو شکر کیان حالش بهتر شد و دیگه دم دمای غروب رفتیم خونه مامان جون پری تا شب بمونیم و فرداش یعنی دیروز از اونجا راحت تر برسیم به مهد و اداره و کیانم که دیگه میموند پیش مامان ...
قرار بود بابا دیروز برگرده اما تماس گرفت که بازم باید بمونن و کارشون طول کشیده، بعد از ظهر دیروز که برگشتم خونه مامان جون، وقتی رسیدم شما داشتی تلویزیون تماشا میکردی و کیان هم نزدیک سرت روی زمین دمر شده بود و با دقت تلویزیون رو نگاه میکرد، بابا رضا متوجه اومدن من شد آهسته سلام کردم و منتظر موندم ببینم کدومتون زودتر متوجه من میشید، تو چارچوب در ایستاده بودم که کیان سرشو چرخوند و تا منو دید ذوق کرد و لبخند شیرینی تحویلم داد، درست عین بچگیهای خودت که میرسیدم خونه تا منو میدیدی خیلی ذوق می کردی و خوشحال میشدی، بعدش تو هم نگام کردی، گفتی چرا فقط اونو نگاه می کنی، قربون اون شکل ماهت بشم، اول شما رو بغل کردم که اشک تو چشات حلقه زد و گفتی من دلم برای شما تنگ شده بود، انگار هم میخواستی دلیل حسادتت رو توجیه کنی که بگی غرضی نداشتی و هم از دلتنگیت برام بگی الهی فدای اون دل مهربونت بشم
کیان رو هم در آغوش گرفتم و با هم رفتیم سمت اتاق که لباسامو عوض کنم، البته داداشی هم عین خودت اجازه نمیده لباس عوض کنم فقط به سرعت دستامو میشورم و اول کیان رو شیر میدم یعنی درست عین اون موقع های خودت، تو اتاق بهم گفتی من دلم برات تنگ شده و وقتی از مهد اودم روسریتو یه عالمه بوس کردم (روسریم رو جالباسی آویزون بود) و گریه کردم ...
ای خدا، فدای اینهمه مهربونی و ادب تو بشم من، تو یه دونه دختر خودمی عزیز دلم منم برات دلم خیلی تنگ میشه برای تو و داداشی گل،داداشی هم خیلی دوستت داره و مامان جون تعریف کرد که روز دوم وقتی از مهد اومدی و کیان خواب بوده خیلی تو ذوقت خورده ...
میخوام چند تا از عکسای دو نفرتون رو بذارم که عزیزان دل من و بابایید
کیان من در چهار ماهگی که لثه هاش شروع به خارش کرد همراه با آبجی گل
عروسي كتي که رفتیم تهران و اولین سفر زمینی تو و کیان بود
پارک نهج البلاغه تهران به همراه آرشا پسر ناز آقا آرش
در روزهای آخر شهریور ماه بعد از سالهای زیادی که سینما نرفته بودم رفتیم و شهر موشها 2 رو دیدیم که خیلی دوست داشتی، در واقع اولین سینما رفتن تو و کیان و باران بود
در اولین روزهای مهر خواهری آماده رفتن به مهد شده با چشمهای خوابالودش
اولین پنجشنبه مهر که به جای مهد رفتیم پارک دم خونه
داداشی که زودتر بیدار شده، خیلی دوست داری چشمات رو تو چشمهای داداشی باز کنی
روز قبل از تاسوعا که توی مهد مراسم عزاداری داشتین، موقع برگشتن به خونه به همراه داداشی
حاضر شدین برای رفتن به آخرین مهمانی قبل از پایان مرخصی من که شام خونه دایی نادر(دایی بابا) بود
خدای خوبم لحظه لحظه مراقب دردونه های من باش