پسرک هفتاد سانتی من
سلام بر گل پسر هفتاد سانتي هفت ماهه خودم
نازنينم هفت ماه از بودنت در کنار ما مي گذره، خيلي زود مي گذره و مي دونم که تکرار شدني نيست اين روزها و شبا، اما کاريش نميشه کرد، با اينکه گاهي آرزو مي کنم اين لحظات جاودانه ميشد و همه مون تو همين زمان کوچولويي شما مي مونديم و با کمال خودخواهي دلم نميخواد بزرگ بشي ...
گاهي بدجوري حس مي کنم دنياي آدم بزرگا اصلاً قشنگ نيست در حاليکه دنياي شما بچه ها پر از قشنگي و طراوت و مهربونيه ...
با به دنيا اومدنت زندگيمون يه جورايي خيلي بانمک شده، با اينکه بعضي ها سر به سرم ميذارن و ميگن ديگه عيالوار شدي و گرفتار شدي و خلاصه از اين حرفا اما خودم هيچ وقت چنين حسي ندارم، البته که خيلي فرق داره داشتن يک بچه کوچيک با دو تا و مسئوليت و مشغله آدم خيلي خیلی زيادتر ميشه اما خوب منطقش همينه و غير از اين نيست و نميشه توقع داشت غير از اين باشه ولي من اسمش رو گرفتار شدن نميذارم و هميشه خدا رو سپاسگزارم که توان مادري دو بچه رو بهم داده ...
الان کوچولوترين عضو فاميل من و بابايي شما دردونه هستي و دايي علي مدام "چشم ما" صدات مي کنه و ميگه "اين چشم ماست"
نيکا و باران بي نهايت دوستت دارن (در حد چلوندن )
همينطور بقيه بزرگتراي فاميل، به خصوص که خيلي خوشرو و خوش اخلاقي و با کسي غريبگي نميکني، تنها يک بار که توي مرداد ماه خونمون مهموني بود خواب بودي که همه مهمونا رسيدن و وقتي بيدار شدي مامان جون پري بردت پيش بقيه مهمونا که به هر کي نگاه کردي يه لب خوشگل آوردي(به قول نيکا لنج کردي )
از بيرون رفتن خيلي خوشت مياد و وقتايي که بيحوصله ميشي کافيه ببريمت بيرون
از چهار ماهگي خارش لثه هات شروع شد که گاهي خيلي لجت رو درمياورد و شونه هاي من و مامان جون رو بدجوري ميجويدي البته مي مي بيچاره رو هم حسابي مي کندي
بالاخره اولين دندونت رو در تاريخ 93/9/3 درآوردي و الان دهنت که وا ميشه يه مرواريد سفيد و کوچولو توش نمايان ميشه که خنده هات رو خيلي نازتر ميکنه، البته از التهاب لثه ها و آب دهانت کاملاً مشخصه که دندوناي بعدي هم در راهه ...
پسرک کوچولوي من الان در کسري از ثانيه از اين سر سالن سينه خيز خودت رو به اون سر سالن مي رسوني و خيلي بانمک روي چهار دست و پا بلند ميشي و بدنت رو با ريتم به جلو و عقب مي بري
بدنت رو خيلي زود روي دستات بلند کردي و قبل از اينکه سينه خيز بري پشتت رو قلنبه ميبردي بالا و يهو خودت رو سر ميدادي به سمت جلو که گاهي دستات زير بدنت جا مي موند
غذا خوردن رو در پایان شش ماهگیت شروع کردي و اشتياق زيادي به غذاي سفره نشون ميدي
اگه چيزي رو بخواي واقعاً نميشه جلوت رو گرفت و اجازه نداد بهش دست بزني، ماشالله هزار ماشالله خيلي فرز و زبلي مامان فدات بشه، تا حالا يه بارم کاردستي آبجي رو خوردي و خرابش کردي (البته دیروز هم یکی از گوشهای ماسک خرگوشیش رو که تو مهد درست کرده بودن جویدی)
نيکا ميگه يه بار صداش زدي "نيتا"
و يه بارم خيار خواستي و گفتي "حييا" خلاصه که سر و صداهات رو تعبير ميکنه
البته موقعي که گريه مي کني خودم احساس مي کنم قشنگ ميگي "ماما"
زمانيکه فقط يک ماه داشتي يک بار به اتفاق دوستاي قديمي و دبير رياضي دوره دبيرستانم رفتيم هتل هما، اون شب با اينکه سه چهار ساعت بيرون بوديم و حتي نيکا هم خسته شده بود و برگشته بيحوصله شده بود اما شما گل پسر ماماني يه گريه کوچولو هم نکردي و خانوم معلممون کيف کرده بود و هنوزم از اون شب ياد ميکنه
به فاصله دو هفته بعدش باز با دوستان 15 سال پيشم قرار باغ داشتيم که از صبح تا شب بود البته ما از بعد از ظهر رفتيم ولي بازم خيلي خوب بودي و با همه عکس گرفتي و حسابي خوش اخلاق بودي
راستي وقتي فقط بيست و شش روز داشتي جشن سبزه هاي مهد نيکا رو هم شرکت کردي که نيکا از بودنت خيلي خوشحال بود و دوستاش همش دوست داشتن بيان شما رو ببينن اما هوا به شدت گرم بود و من حسابي نگران حالت بودم و مدام از سالن مياوردمت بيرون و جاهاي خنک، ميشد نريم اما به خاطر نيکا رفتيم و خدا رو شکر زياد سخت نگذشت
عروسي کتي هم که چهار ماهه شده بودي حسابي دلبري کردي و حتي تو عروسي همراه بابا رقصيدي و شاباش گرفتي، يادمه نيکا هم درست چهار ماهه بود که رفتيم عروسي پسر عمه من اما نيکا نسبت به سر و صداي ارکستر خيلي حساس بود و با گريه هاش باعث شد ما خيلي زود مجلس رو ترک کنيم (خوب دخترا از همون اول خیلی ناز دارن دیگه )
مثل خواهرت از بدو تولد موهاي سرت زياد بود ولي موهاي شما به طرز خيلي بامزه اي فشن بود و کاملاً آناناسي، طوريکه تو دوماهگي که برده بوديمت دکتر يکي دو نفر از مادرا به بچشون نشونت ميدادن و مي گفتن ببين موهاشو براش چطوري زدن!!!
خاله نرگس هم دليل اين مدل موي شما رو کشف کرد و با زيرکي فهميد علتش برق گرفتگي من بود که تو هشت ماهگي بارداريم موقع خونه تکوني عيد اتفاق افتاد و خدا خيلي بهم رحم کرد چون از نردبون قشنگ پرت شدم
از اول مهرماه که نیکا دوباره راهی مهد شد، اغلب روزها صبح نیکا با بابا میرفت و ظهر من و شما میرفتیم دنبالش که نیکا هم خیلی خوشحال میشد تقریبا همه بچه های مهد میشناسنت و گاهی بیرون که هستیم سری دستی از ماشینی بیرون میاد و صدا میزنه "کیاااان"
الان یک ماهه که برگشتم سرکار و تو این مدت بیشتر زحمت نگهداریت به دوش مامان جون پریه که خیلی مدیونشونم، دو روزی هم که مامان جون سرماخورده بود رفتی پیش خاله معصومه که خیلی دوستت داره و همیشه میگه چرا دیگه نمیارینش پیش من، خوب مسیر خونه مامان جون خیلی راحت تره برامون، از عمل چشم مامان من الان درست یک ماه می گذره و خدا رو شکر وضعیت خوبی دارن، مامان خیلی دلش برای شما فسقلک تنگ میشه (البته همینطورم نیکا) اما توی هفته با این روزهای کوتاه فرصتی نمیشه شما رو ببریم اونجا، ولی سعی می کنیم آخر هفته ها سر بزنیم
دارم هر چی به ذهنم میاد مینویسم دیگه
تولد شما درست یک هفته بعد از عقد حسین پسر خاله من بود، یعنی پنجشنبه قبلش مراسم عقد بود و شما چهارشنبه هفته بعد به دنیا اومدی، چهار ماهه بودی که بعد از برگشتن از عروسی کتی از تهران مراسم عقد دخترخاله سولماز برگزار شد، عروسی پریسای عزیزم (دوست ژاپنیم) هم دعوت شدم که البته دوماهه بودی و نتونستیم بریم
یه تعداد از عکسای این مدت رو میذارم توی ادامه مطلب و این پست رو تموم میکنم گل پسرکم
یکی از نخستین عکسهای بدو تولدت( بابا کلاهت رو از تو ساک پیدا نکرده بود این کلاه رو خود پرستارا سرت گذاشته بودن ) وقتی به دنیا اومدی من خودم تنها بیمارستان بودم و همراه نداشتم اولین کسی که خودش رو رسونده بود بابا بود (اونم داستانی داره برا خودش که توی سررسید نوشتم)
انگشتای ظریف و کشیده با ناخن های بلند که نشان از پر شدن چهل هفته میداد و همون اول هم لپتو خراشیده بود
روز دوم که باید میرفتیم خونه
رفتی تو ساک که عازم خونه بشیم
نیکای خوشحال ساعتی بعد از دیدن داداشش
قربون اون انگشتات برم که از همون اول دست مامانو محکم میگرفتی
سه روزته و هنوز نافت نیفتاده(نافت بعد از هشت روز افتاد)
اولین عکست با باران وقتی فقط چهار روزه بودی
روز به روز بزرگتر میشی
یک ماهه
دو ماهه
سه ماهه
چهار ماهه
پنج ماهه
شش ماهه
هفت ماهه
خدای مهربونم که پشت و پناه پسر دردونه منی هزاران بار شکرت