نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

کلاس دومی

دلبند مادر، باز مهر دیگری از راه رسید و شما با اون قلب پر از مهرت راهی کلاس دوم می شوی جان شیرین مادر، فدای قد و بالایت، دلت شاد، لبت خندون و قدمهات استوار و درست ... خدا پشت و پناهت باشه دردونه ی من ...
1 مهر 1396

سفر به چادگان

در رورهای پایانی تابستان چون طبق آنچه از قبل فکر کرده بودیم برنامه شمال جور نشد، تصمیم گرفتیم سفر کوتاهی به سمت اصفهان داشته باشیم، بابا دو شب در ویلای زیبایی در چادگان جا گرفت و روز سه شنبه 21 شهریور ماه راهی آنجا شدیم(با همراهی مامان جون و آقاجون). از سمت مبارکه و نجف آباد به دهکده زیبایی در چادگان رسیدیم و دو شب خیلی به یاد ماندنی رو اونجا گذروندیم، روز قبل از راه افتادن بچه ها کمی سرماخورده به نظر می رسیدند که با تدابیر طب سنتی "ننه مریم" بهبود یافتند و خدا رو شکر اونجا سرحال و سلامت بودند، تعدادی از عکسهای این سفر خوب رو در ادامه مطلب به یادگار ثبت می کنم چای خوردن در مسیر، ورودی دهکده و چمن گردی، ویلا(بماند که&n...
25 شهريور 1396

مسافر

دیروز آذین عزیز برای دومین بار به تنهایی مهمان ما بود، آذین صمیمی ترین همکلاسی نیکا در سالی بود که گذشت، یادمه خانم معلم نیکا در یکی از روزهای آخر سال که مدرسه بودم با شگفتی تعریف می کرد که نیکا بینهایت مراقب همکلاسیش آذین هست و هواشو داره؛ حتی می گفت خیلی جالبه مثل یه مادر همش حواسش به آذین و کاراش هست و ازش مراقبت می کنه، از اینکه چنین دوستی ای بینتون بود منم لذت می بردم و خیلی دوست داشتم سال آینده باز هم همکلاسی هم باشین، اما با خبر شدیم که آذین جون به همراه خانوادش دارن ایران رو ترک می کنن ... دیشب برای چند ساعتی با هم بودین و با هم خداحافظی کردین، روز آخر سال که بود یادمه که حسابی برای جدا شدن از هم گریه کرده بودین، دخترای گلم زند...
23 مرداد 1396

قصّه گوی کوچک

دختر مهربون و زیبا دلم، آنقدر زمان زود می گذره که من باورش برام سخته این تو هستی که این روزها داری قصه پردازی می کنی و چند صفحه از فکر و تخیل خودت می نویسی و بعد با صدای قشنگت مثل یک قصه گوی حرفه ای صدات زیر و بم می کنی و برای ما از نوشته هات می خونی این تو هستی که از کتابخانه، کتاب به امانت می گیری و چندین بار برامون به زیبایی می خونی، درست مثل یک قصه گوی حرفه ای ... دلبندم، قصه های زندگیت پر از لحظه های زیبا و پایانی خوش، خیال ها و رویاهای شیرین و مهربانانه ات برقرار باد "قصه گویی همراه با نمایش عروسکی مهربان دختر مامان و بابا" ...
27 تير 1396

خوابت آروم نفسم

خیلی وقت بود می خواستم در مورد خوابیدنت بنویسم، می تونم بگم نسبت به آبجیت بچه ی کم خوابی هستی، شب ها دیر می خوابی و این منو نگران می کنه، تا نفس آخر انرژیت بیداری و در یک نقطه به آنی بیهوش می شی و می خوابی، این موقع دیگه در هر شرایطی باشی می خوابی و البته پیش اومده که نتونستی بخوابی و خیلی کلافه شدی، چند تا از این لحظه ها رو ثبت کردم که این جا به یادگار می گذارم، امیدم در پناه خدا باشی، خوابت آروم و دلت گرم دلبندم پ ن: راستی یه مدتی بود که شب ها حتماً برای خوردن شربت بیدار می شدی، یعنی بیدار می شدی شربت می خواستی، نوش جان می کردی و می خوابیدی،(یه دوره ای که حتما سه بار بیدار می شدی) بماند که ب...
10 تير 1396

سفر به سی سخت

پنجشنبه 25 خرداد ماه 96 به اتفاق مامان جون و آقا جون به سی سخت رفتیم، شهری زیبا در نزدیکی یاسوج، با طبیعتی بسیار دیدنی، جاده ی مارپیچ و طبیعت اطراف اون آدم رو یاد جاده چالوس می انداخت و برای من و بچه ها خیلی جذاب بود، بعد از حدود 4 ساعت رانندگی به محل اقامتی که از قبل رزرو کرده بودیم رسیدیم و بعد از استراحت کوتاهی برای دیدن چشمه میشی راهی شدیم، چشمه ی بسیار زیبایی که در زمانی که ما رفتیم خیلی هم خلوت بود، من روزه بودم و قرار بود برای افطار به داخل شهر برگردیم، کیان که از سنگ های کنار چشمه کنده نمی شد و همش دوست داشت دستاش رو پر از سنگ کنه و توی آب پرتاب کنه، من و نیکا هم پایی توی آب زدیم که حسابی سرد و دلچسب بود ... عکس ها بهتر از من روایت ...
31 خرداد 1396

تولد بچه ها

جشن تولد 7 سالگی دخترم و 3 سالگی پسرم رو در کنار دوستای هم کلاسی نیکا با حضور خاله نرگس و خاله زهرا، باران و زری دی جی و مامان جونا برگزار کردیم، البته مادر دو تا از بچه ها هم حضور داشتن، کارت دعوت که داستانی شد برای خودش هم به صورت الکترونیکی و کاملا مدرن بدون صرف کاغذ برای همه فرستاده شد، داستانشم این بود که من اشتباهی روز جشن رو به جای جمعه، پنجشنبه نوشته بودم و بعد از ارسال توی گروه و ارسال برای تک تک بچه های کلاس متوجه اشتباهم شدم و مجبور شدم اصلاحیه بزنم و دوباره برای همه بفرستم جشن قشنگی بود به خصوص برای نیکا که در جمع دوستانش بود دردونه ی 7 ساله ی من و کیان پسر کوچولوی 3 ساله ی من هم تو هیچ عکس...
16 خرداد 1396