مهمان کوچک، میزبان کوچک
چند روز بود که می گفتی مامان سه تا از دوستام رو دعوت کردم پنجشنبه بیان خونمون، آدرس دادم بهشون، منم می گفتم باشه، پرسیده بودی که روز کاریم هست یا نه که ساعت رو بهشون اعلام کنی، منم فکر می کردم بازیه و همین طوری یه چیزی تو عالم بچگی با دوستات گفتین ...
روز چهارشنبه دیدم داری جدی جدی می گی فقط آذین میاد، آدرس رو هم دقیق دقیق داده بودی و گفته بودی ساعت 9 بیاد، بازم خیلی جدی نگرفتم یعنی گفتم خوب اگه مامانش بخواد بیاردش حتماً زنگ می زنه دیگه ...
تا اینکه صبح پنجشنبه دیدم مادر آذین زنگ زد و اونم با تعجب و خنده گفت که اومدم سر کار آذین زنگ زده و یادآوری کرده که امروز یادت نره منو ببری خونه نیکا ...
خیلی با نمک بود انگار هر دوی ما، شما رو جدی نگرفته بودیم اما شما جدی جدی بودین، خلاصه اینطوری شد که برای اولین بار خودت مهمون دعوت کردی و ساعت حدود هفت و نیم دوستت رسید و یه دو ساعتی با هم بازی کردین و خوش بودین، با اینکه باعث شدین چند ساعتی کارهای اسفند رو رها کنم اما شنیدن صدای خنده هاتون روح و روانم رو حسابی شاد کرد، اینم چند تا عکس از شما و دوست قشنگت آذین :
جشن بادبادک ها روز هجده بهمن هم با هم بودین :
امیدوارم دوستی تون پایدار باشه فرشته های کوچولو و دوست داشتنی