آخر هفته ی خوب
آخر هفته ای که گذشت به اتفاق آبجی نرگس و مامان جون و ننه مهربون رفتیم باغ دوست عمو فرهاد، بابا ماموریت بود و منم که سر درد داشتم تعارفی که بهمون شد رو سریعاً پذیرفتم و رفتیم سنگر، آخه فکر می کردم با این سر دردم زبون روزه با شمایی که خوابت رو کردی و شاد و شنگول و پر انرژی منتظر یه بعد از ظهر و عصر پر از شیطنت هستی چیکار کنم؟!
خلاصه رفتیم و خیلی هم خوش گذشت، دست خاله و عمو درد نکنه حسابی، سرم هم اونجا دور از هیاهوی شهر خوب شد از بس هوا عالی بود و آروم ...
اینجا دخترمون داره به عمو فرهاد کمک میکنه آب زلال سنگر ببریم خونمون، چون آبش عالیه، تازه بطری ها رو هم بیشترشو خودش آب کرده ...
نگاه پر محبت ننه مهربون به دخملی در حال نقاشی با آبرنگ ...(ننه مهربون مامان بزرگ خوب و مهربون منه)
آبرنگش خونه مامان جون بود و با خودش آورد اما قلمش رو فراموش کرده بودم که به پیشنهاد خاله نرگس داره از دستمال کاغذی استفاده می کنه ...
چه کیفی داره نقاشی با آبرنگ و دستمال کاغذی ...
جیگر شکمت برم که خودتو هلاک کردی تا کبابا حاضر بشه ...
اینم یه عکس از نمای جلوی خونه باغ که خیلی دوست داشتم
آخر هفتمون با اومدن دایی امیر که سربازه خیلی قشنگ تر شد اما حیف مرخصیش یه روز بود و باز برگشت که این دفعه میره بندر لنگه و انشالله خدا نگهدارش باشه، روز جمعه این کیکو درست کردیم به اتفاق خانوم خانوما و رفتیم دیدن دایی کوچیکه ی عزیز ...
اینم نقاشی دیروز و دیالوگ های ضمن کار :
اين مامانه
اين چشمشه، اینم چشمشه
اين بيني شه
اين لبشه
اين موي فرفريشه
اين گوششه، اينم گوششه
اين مانتوشه
اين دکمه شه (دکمه ها رو دارین؟!)
اين دستشه
این پاشه
حالا خورشید(یعنی با دیدن پای مامان یادش افتاد منو خورشید بکنه)
اون سمت چپی هم باباست، اون شمع های معروف رو هم که دیگه میشناسید ...
(خداییش دقت رو دارید بابا رو خیلی لاغرتر از من کشیده یعنی این وروجک هم حواسش به سایزامون هست تو رو خدا ...)
فدای شیرین زبونیهات عزیز دل مامانی ...