نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 10 سال و 3 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

باز اداره م دير شد ...

1391/4/28 12:36
نویسنده : مامان
400 بازدید
اشتراک گذاری

سه چرخه اي که مامان جون و آقا جون براي تولد دو سالگيت خريدن از فرداي همون روز که کادو گرفتي مهمون فرش اتاقت شده بود و هر وقت هم سوار شدي فقط توي اتاقت چرخ زدي يا توي سالن، البته دو سه روزي هم بود که تا ميرفتيم توي اتاقت ازم ميخواستي چراق رو خاموش کنم تا خودت بري بالاي صندليش وايستي و چراغ رو خودت روشن کني، ديروز عصر گفتي "مامان بريم دوچرخه سواري" وقتي با هم آورديمش توي سالن يه لحظه بهت گفتم "مامان ميخواي بريم توي حياط دوچرخه سواري"
چشمات برق زد و لبات خنديد و با اشتياق گفتي "آره"
دلم نيومد حرفم رو پس بگيرم گفتم "صبر کن اينجا رو جارو کنم و مانتو بپوشم با هم بريم"
هميشه عادت دارم از خونه که ميزنم بيرون بايد همه چيز مرتب و تميز باشه، ظرف نشسته اي جاي کثيف يا به هم ريختگي موقع بيرون رفتم از خونه آزارم ميده، تو هم ديگه با اين اخلاق بد مامان کنار اومدي صبر کردي تا توي سالن که کمي خورده کورن فلکس موقع دادن به من و ني ني ريخته بودی رو جارو کردم(البته شرمنده سريع کل سالن رو جارو کردم) بعد هم سريع مرتب کردن اسباب بازي ها و آماده کردن شما و پوشيدن مانتو و خلاصه زديم بيرون ...
در آسانسور يه بار ديگه بعد از بسته شدن چون من دقيقاً زير سنسور بودم باز شد که با تعجب گفتي "کي بود" قبول کردي که آسانسور فکر کرده يه نفر ديگه هم ميخواد سوار بشه ...
توي پارکينگ و حياط و دور باغچه چرخيدن راضيت نکرد و سر از کوچه و بعدشم پارک درآورديم ...
توي پارک يه دختر کوچولو دو سه بار سوار سه چرخه ت شد و توپ کوچولوي باب اسفنجيت رو برداشت(توپي که داخلش عروسک باب اسفنجي داره) سعي کردم آروم توپ رو ازش بگيرم و ازش بخوام از سه چرخه پياده بشه که اونم دخترخوبي بود و حرفم رو گوش کرد و پياده شد چون ميدونم اصلاً دوست نداري کسي بدون اجازه صاحب وسايلت بشه ...
براي اينکه با هم دوست بشين گفتم ميخواي نيکا سوار بشه و شما هلش بدي اون کوچولو هم قبول کرد و تو از اين کار خوشت اومد، بعدم باهاش باي باي کردي و برگشتيم خونه ...
فقط يه چيز خيلي اذيتم کرد نميدونم مامان اون دختر کوچولو تو اين همه مدت که شما با هم بوديد کجا بود ولي موقعي که براي بار سوم سوار سه چرخه ت شد و رفت  اون طرف پارک، درست موقعي که بچه هاي بزرگ و به قول تو ادب(بي ادب) سرسره ها رو اشغال کرده بودن، از بالاي سرسره بغلت کردم و بردمت به سمت اون بچه که ازش سه چرخه رو بگيريم و برگرديم خونه،
تا ديد ما رو بهم خنديد و اومد پايين کمي شما رو هل داد  و با هم خداحافظي کرديد که صداي يه خانومي رو از پشت شنيدم که با لحنی که متعلق به دنیای برزگاست (چون بچه ها بلد نیستن) گفت روميتا، روميتا بيا مامان دوچرخه خودت قشنگ تره، خودت قشنگ ترش رو داري ....
برنگشتم صاحب اون صدا و اون لحن رو ببينم، با اون کوچولو خداحافظي کردم و راه افتادم ...
واقعاً دنياي قشنگ بچه ها جايي براي اين راه دادن اين حرفا نداره
گاهي شده دخترم رو ديدم که ماشيني رو که با يه نخ و جعبه خالي دستمال کاغذي درست شده رو خيلي بيشتر از گرونترين اسباب بازيها دوست داشته ...
حيف حواسمون نيست خودمون داريم اخلاقاي بد رو به شما فرشته ها ياد ميديم، شماها معلماي بزرگي هستين حيف گاهي حواسمون نيست ...

توي راه برگشتن ميگي بريم چرخ و فلک ...
بابا راه افتاده بياد تا اگه شما سرحال باشي بريم دوري بزنيم ...
ميگم که بياد ما ميريم سه چرخه رو ميذاريم خونه ...
اولش که دم در مي ايستي تا من ببرمش بالا و برگردم اما حرفم رو گوش ميدي و مياي تا با هم سه چرخه رو ببريم بالا و برگرديم، بازم همون اخلاق بد و اينکه تا اومدن بابا يه ربعي طول ميکشه باعث ميشه اول سه چرخه رو بشورم و بذارم خشک بشه و شما هم سري به پاتي ميزني و يه ساندويچ هم برات ميگيرم چون هيچ وقت گرسنگيت رو به زبون نمياري ...
کيسه زباله رو برميداريم ميريم پايين ...

توی پارک سوار قو ميشي که من با سرگيجه ازش ميام پايين اما تو باز اصرار ميکني که بازم سوار بشي توی آبی که زیر پامون میچرخید کف جمع شده بود که بهت گفتم فکر کنم یه قورباغه داره توی آب به خودش شامپو میزنه و کلی خندیدی و باز گفتی فک کنم یه ماهی داره حمام میکنه و وقتی هم پیاده شدیم برای بابا با خنده فک کنم فک کنم میکردی و تعریف میکردی ...
کمي از ساندويچت رو توي ماشين ميخوري و کمي هم توي پارک ...
خسته برميگرديم و توي آسانسور بيهوش ميشي اما تا ميذارمت توي رختخواب ميگي "آب" تشنگيت رو ولي هميشه ميگي ...
آب ميخوري و ميخندي و ميگي "کلاه قرمزي بذار" سي دي کلاه قرمزي که از قديم داشتم و شماره يکش گم شده رو خيلي دوست داري و فکر کنم توي اين يه هفته بيش از 15 بار ديده باشي(فقط شماره دو رو) بيشتر ديالوگ ها رو هم حفظ شدي ...
"آقاي مجري گل رو پرت نکن بده دستش" "آقاي رسولي فیاد(فریاد) نزن ني ني خوابه" "کلاه قرمزي اشتباه ميگه ميگه سلاي" و ... و .... و ....

بر اثر هل دادن سه چرخه ت مچ دستم شدیداً درد می کرد چون هنوز نمیتونی خودت رکاب بزنی و خدا رو شکر خیابونا هم که پر از پستی و بلندیه بیشتر مجبور بودم دسته رو به پایین فشار بدم تا چرخ جلو از زمین کنده بشه و راحت تر جلو بری ...

خلاصه شب بعد از کلی شیطنت و بازی خوابیدی یعنی بیهوش شدی
اما نصفه شب بیدار شدی و اول آب خواستی بعد هم دستور دادی چراق سفید رو روشن کنیم
که وقتی روشن کردم همونطور که نورش چشم منو میزد چشم تو رو هم اذیت میکرد گفتم مامان ببین چشمت اذیت میشه خاموش کنم گفتی باشه ...
بعد بلند شدی نشستی و باز آب خواستی تا بیام لیوانو بدم دستت گفتی آب پرتقال، وای حالا اون وقت شب با چشایی که از خواب وا نمیشه (تازه شام هم آش دوغ خورده باشی) با درد مچ دست راست، درخواست آب پرتقال؟!
بابا یواش گفت برم بگیرم یواش گفتم نه، گفتم مامان پرتقال تموم شده فردا میگیرم برات اومدی باز ادامه بدی که گفتم فردا برات بازم پرتقال میگیرم الان برات نوشیدنی بیارم؟ گفتی آره و قبول کردی به جای آب پرتقال که خیلی هم میخوری اما باز نصفه شبی هوس کرده بودی نوشیدنی آلوورا که اونم خیلی دوست داری بخوری، بعدشم باز آب خوردی و بعد خواستی که آقای مجری(کلاه قرمزی) رو برات روشن کنم، دستگاه دی وی دی کمی اونطرف تر بود که بابا آورد نزدیک و برات روشن کردم، نور ال سی دی چشمت رو میزد که گفتی "مامان عینک بیار از هاپو بگیر چشمم اذیت نشه"
منم سریع خودمو جمع کردم رفتم عینک آفتابیت که جاش روی چشمای هاپوست رو برداشتم و آوردم زدم به چشمات تو هم چرخیدی به سمت ال سی دی و مشغول دیدن کلاه قرمزی
خیلی خوابم میومد کار تو هم خیلی خنده دار بود، نمیدونم چرا بیدار شدی با اون همه خستگی، ازت پرسیدم ببینم دستشویی داری که گفتی نه، فکر کنم خواب دیده بودی که پاشدی
این پروسه ی خنده دار شبانه باعث شد صبح دیر بیدار بشم و بازم اداره م دیر بشه ...

خدا به داد برسه دیروز دیدم با تلاش فراوون چراغا رو روشن و خاموش می کنی  ...
بیست و هفتم تیرماه سال نود و یک

تازه داری میگی لامپ اضافی رو روشن کنم (شعر بابا برقی رو خیلی دوست داری و همیشه بهم تذکر میدی که لامپ اضافی رو باید خاموش کنم)
بیست و هفتم تیرماه سال نود یک

دیگه راهشم که پیدا کردی ... به به ....
بیست و هفتم تیرماه سال نود یک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سورنا
2 مرداد 91 10:44
داستانهای جالبی بود و همش رو با دقت خوندم.راستش منم اون اخلاق بد تو رو دارم هرچند گاهی مخصوصا اخر هفته ها به خاطر عجله بابای سورنا محبورم ترک عادت کنم.پس نگران نباش احتمالا ار خصوصیات متولدین ابانه)
در مورد اینکه این وروجکها معلمهای برزگی هستند واقعا هم عقیده هستم باهات و این ماییم که این لوح سفید رو خراب می کنیم.خدا به هممون کمک کنه تا این لوح رو سفید پر کنیم نه سیاه هرچند بعضیها واقعا بی توجه هستند و حتی تلاشی هم نمی کنند.
راستی این داستان کارتون دیدن شبانه خیلی برام جالبه و افرین به صبر تو وپدرش.راستی شبها کجا می خوابه که می تونید براش کارتون بذارید؟اونوقت دوباره کی می خوابه؟


ممنونم سمیه جون که وقت میذاری و با دقت میخونی
پس تو هم اینطوری هستی، آبانی هستیم دیگه ...
الهی آمین ...
سمیه جون نیکا هنوز شبها پیش خودم میخوابه، یعنی خانوادگی توی سالن میخوابیم، یه کمی که فیلم می بینه میخوابه خدا رو شکر
بازم ممنونم و امیدوارم حالت زودی خوب بشه