نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

سفر به چادگان

در رورهای پایانی تابستان چون طبق آنچه از قبل فکر کرده بودیم برنامه شمال جور نشد، تصمیم گرفتیم سفر کوتاهی به سمت اصفهان داشته باشیم، بابا دو شب در ویلای زیبایی در چادگان جا گرفت و روز سه شنبه 21 شهریور ماه راهی آنجا شدیم(با همراهی مامان جون و آقاجون). از سمت مبارکه و نجف آباد به دهکده زیبایی در چادگان رسیدیم و دو شب خیلی به یاد ماندنی رو اونجا گذروندیم، روز قبل از راه افتادن بچه ها کمی سرماخورده به نظر می رسیدند که با تدابیر طب سنتی "ننه مریم" بهبود یافتند و خدا رو شکر اونجا سرحال و سلامت بودند، تعدادی از عکسهای این سفر خوب رو در ادامه مطلب به یادگار ثبت می کنم چای خوردن در مسیر، ورودی دهکده و چمن گردی، ویلا(بماند که&n...
25 شهريور 1396

سفر به سی سخت

پنجشنبه 25 خرداد ماه 96 به اتفاق مامان جون و آقا جون به سی سخت رفتیم، شهری زیبا در نزدیکی یاسوج، با طبیعتی بسیار دیدنی، جاده ی مارپیچ و طبیعت اطراف اون آدم رو یاد جاده چالوس می انداخت و برای من و بچه ها خیلی جذاب بود، بعد از حدود 4 ساعت رانندگی به محل اقامتی که از قبل رزرو کرده بودیم رسیدیم و بعد از استراحت کوتاهی برای دیدن چشمه میشی راهی شدیم، چشمه ی بسیار زیبایی که در زمانی که ما رفتیم خیلی هم خلوت بود، من روزه بودم و قرار بود برای افطار به داخل شهر برگردیم، کیان که از سنگ های کنار چشمه کنده نمی شد و همش دوست داشت دستاش رو پر از سنگ کنه و توی آب پرتاب کنه، من و نیکا هم پایی توی آب زدیم که حسابی سرد و دلچسب بود ... عکس ها بهتر از من روایت ...
31 خرداد 1396

تولد بچه ها

جشن تولد 7 سالگی دخترم و 3 سالگی پسرم رو در کنار دوستای هم کلاسی نیکا با حضور خاله نرگس و خاله زهرا، باران و زری دی جی و مامان جونا برگزار کردیم، البته مادر دو تا از بچه ها هم حضور داشتن، کارت دعوت که داستانی شد برای خودش هم به صورت الکترونیکی و کاملا مدرن بدون صرف کاغذ برای همه فرستاده شد، داستانشم این بود که من اشتباهی روز جشن رو به جای جمعه، پنجشنبه نوشته بودم و بعد از ارسال توی گروه و ارسال برای تک تک بچه های کلاس متوجه اشتباهم شدم و مجبور شدم اصلاحیه بزنم و دوباره برای همه بفرستم جشن قشنگی بود به خصوص برای نیکا که در جمع دوستانش بود دردونه ی 7 ساله ی من و کیان پسر کوچولوی 3 ساله ی من هم تو هیچ عکس...
16 خرداد 1396

نوروز96 مبارک

سال 96 از راه رسید، سال نو مبارک دردونه های گلم سال نوی شما هم مبارک امسال با بودن شما دو تا گلوله انرژی روزهای بهاری خوشی رو در تعطیلات کوتاهمون سپری کردیم، خلاصه ای از چند روز تعطیلی عید و با هم بودنمون رو اینجا به یادگار ثبت می کنم : روز 30 ام اسفند(سال 95 کبیسه بود) قبل از تحویل سال رفتیم آرایشگاه برای موهای قشنگ پسرک عزیزم، اینم عکس قبل و بعد از اصلاح (تجربه اولین کوتاهی مو در آرایشگاه، چون دفعه قبل آقای آرایشگر اومدن خونمون) آفرین به پسر خوبم که عالی بود وقتی آقای آرایشگر موهاش رو کوتاه می کرد دیدن مامان بزرگ در اولین روز سال جدید با لباس های سنتی ( دست خاله نرگس درد نکنه ) خونه مامان جون ماهی در کنار س...
8 فروردين 1396

یادگاریهای کوتاه

خیلی دلم میخواد تمام لحظه های کودکی جوجه هام رو ثبت کنم، با شرح و تفصیل کامل، اما چه کنم که فرصتش نمیشه، گاهی یه کوچولو از بعضی لحظه ها مینویسم که یادم نره به این امید که سر فرصت کاملش رو بنویسم اما ازونجا که میسر نمیشه گفتم همین یادگاریهای کوتاه رو به همون شکلی که نوشتم ثبت کنم بهتر از هیچیه 1395/02/08 میرسم خونه میبینم هنوز چشماش خوابالو و موهاش درهمه اما پریده کف باغچه داره خاک بازی میکنه 1395/02/09 مامان پری میگه تا رسیدیم خونه مامان بزرگ کیان پریده تو باغچه و کودهای گلدونای مامان بزرگ رو پرت کرده این طرف و اونطرف ... عزیزتر از جان مادر، نیکای من، این روزها درگیر افتادن دندونهای لق شیریت هستی که دیروز هم یکی دیگش کنده شد،...
9 ارديبهشت 1395

بهار تو راهه

هر سال انگار بهار زودتر از راه میرسه، شکوفه های بادام زودتر در میان و عطر و بوی عید و نوروز زودتر همه جا می پیچه ... با اینکه خونه تکونی رو شروع کردم و دنبال کمترین تعطیلی برای به سرانجام رسوندن کارای خونه هستم اما جمعه برای دیدن شکوفه های بسیار زیبای بادام بچه ها رو بردیم مهارلو کنار دریاچه نمک پر بود از گربه نوروزیهای رنگارنگ که من یادمه تو بچگیهام همیشه سیزده بدر ها ازینا میدیدم ... عاشق این شهر چهار فصلم، درست دوهفته پیش به فاصله یک ساعت از شیراز وسط سفیدی برف و سرما بودیم، و این هفته به فاصله نیمساعت سفیدی شکوفه های زیبای بادام رو تماشا کردیم ... بچه های گل من در کنار دریاچه نمک ... نگران چی هستی فدای اون صورتت .....
11 اسفند 1394

برف، زمستان 94

با اینکه امسال در زمستانی که رو به تمام شدنه توی شهرمون بارش برف نداشتیم اما دردونه هام رو دو بار برای برف بازی بردیم سپیدان، هر دوبار هم خیلی یهویی و بدون برنامه ریزی قبلی، اما حسابی بهشون خوش گذشت اولین بار بیست و چهارم دیماه بود که برف نشسته و کاملاً سفت بود و برای سر خوردن و آدم برفی درست کردن عالی بود و این دفعه دومی یعنی بیست و دوم بهمن ماه برف تازه تازه در حال باریدن بود و برای لذت بردن عالی بود اما خوب برای درست کردن آدم برفی چون برفا آب داشت سخت بود، این بود که به کلاغ برفی رضایت دادیم .... این عکسها مربوط به بیست و چهارم دیماهه که روز پنجشنبه غیرکاری بود: قبل از رسیدن بابا اومدیم پایین و رفتیم پارک نزدیک خونه ... دوستا...
24 بهمن 1394

زمستان است ...

سلام مهربونای من چقدر باز زمان گذشت و من نتونستم چیزی بنویسم، زمانی که تند تر از هر چیزی می تازه و یک لحظه هم مجال بازگشت نمیده، که اگه میداد دلم می خواست برمیگشتم به روزهایی که تنها فکر و دغدغه ام تولد میوه دلم بود، بر میگشتم و دوباره همه روزهای قبل رو تجربه می کردم و دوباره لذت میبردم .... خوب خاصیت زمان اینه که می گذره و هر لحظه ش ناب و منحصر به فرد و تکرارنشدنیه، آدما هم یه جورایی همینطورن، منحصر به فرد و یکتا ... نیکای نازنینم، کیان دلبندم، میوه های زندگی من و بابا، به وسعت دنیا دوستتون دارم و به ژرفای اقیانوس ها آرزوها دارم براتون، بهتون می بالم و با داشتنتون خوشبخت ترین زن دنیام ... با وجود همه تلخی هایی که دنیای ما آدم بزرگ...
21 دی 1394

خواب!

نیکا ظهر به اندازه و به موقع خوابیده، با توجه به اینکه میگه صبح به موقع بیدار میشم، اجازه داره سریال آقا لطیف رو نگاه کنه و بعد بخوابه ...  البته یه تلاش کوچولو هم میکنه که آن شرلی رو هم بعد از سریال لطیف ببینه چون ادعا می کنه باز هم صبح میتونه زود بیدار بشه اما چون من و کیان رو عازم میبینه بلند میشه تا مسواک بزنه و بریم برای خواب ... انگار بچه ها کلا خوابیدن رو دوست ندارن، حتی وقتی دیگه انرژی ای برای بیدار موندن ندارن ساعت ده میریم توی رختخواب با یه کوچولو ماساژ که خیلی دوست داره دخترکم چشمهای خوشگلش بسته میشه و خوابش میبره، منم قصد کردم کیان رو بخوابونم و بعدش برم سراغ شستن ظرفهای شام، بابا کارش بیرون طول کشیده و هنوز برنگشته ...
30 تير 1394