نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

پیشی سبز!!!

یک دیالوگ خاص از زبان کیان که نمی دونم از کجا ریشه گرفته : "پیشی سبز بخر کیان بهش شیر بده" ... "پیشی سبز می خوام کیان بهش شیر بده"  یاد "قورباغه ی سبز ایران" از کوچولوییهای نیکا افتادم ...
16 خرداد 1396

یه دونه پسرم تولدت مبارک

کیانم، امیدم، عزیزم تولدت مبارک دلبند مهربونم امروز سه ساله شدی، چه زود سه سال گذشت و تو عزیز مهربونم تند تند قد کشیدی و بزرگ شدی ... شیرین زبونم دیشب دیر خوابیدی مثل بیشتر شب ها، نمی دونم چی شده بود دیشب ازمون همبرگر می خواستی، چند بار گفتی همبرگر و چند بار هم "بیسوییت" خواستی، نمیدونم شاید دیروز خونه آقا جون کارتن باب اسفنجی نگاه کردی چون ما اصلاً همبرگر نمی خوریم، و همینطورم بیسکوییت، ای جان مادر که حرفها و رفتارات خاص خاص خودته .... خدا همیشه پشت و پناهت باشه دردونه ی مامان، عاقبت به خیر بشی گلم، تنت سالم، دلت شاد و لبت همیشه خندون بازم تولدت مبارک اردیبهشتی کوچک من ...
17 ارديبهشت 1396

کیان اوچولو

پسرک عزیزم، کمتر فرصت شد که از شیرین زبونیهای و شیرین کاریهات اینجا بنویسم و می دونم که بعداً خیلی بیشتر خودم رو سرزنش می کنم که چرا لحظه های ناب کودکیت رو بیشتر ثبت نکردم، این ها بخشی از غلط غلوطهای خوشمزه  ای هست که من می میرم براشون می زیره : می ریزه نشیدی : نشستی گفیدی : گرفتی ماشین های مورد علاقت: اودر : لودر تانکر ماشی آتشی : ماشین آتش نشانی ماشی پُسی : ماشین پلیس میکسر
11 ارديبهشت 1396

سرماخوردگی خر است ...

نفسک مامان سرماخورده ... صدای سرفه های شبانش دلم رو به درد میاره، کیانم برای اولین باره که اینطوری سخت مریض میشه، چند روز پیش آقا جون مریض شد و ازونجا که کیان خیلی تو دست و پای آقا جون میره و بهش علاقه زیادی داره احتمالاً از آقا جون گرفته، خلاصه که ویروسهای بی تربیت سراغ پسر کوچولوی مامانی اومدن و بدجوری اذیتش کردن، به ناچار یه نصفه آمپول هم براش زدیم چون سرفه هاش خشک و خروسکی بود و پسرم خیلی اذیت میشد، دو روز اول هفته رو مرخصی گرفتم و دیروزم که تعطیل بود، خدا رو شکر از فردا تا جمعه هم که باز تعطیلیم و میتونم بهش برسم. الان یه کم بهتر شده، سرفه هاش بیشتر شدن اما ازون حالت خشکی دراومده، برعکس روزای عادی که عاشق هر نوع نوشیدنی بود توی این رو...
9 آذر 1395

آجی للام م م ...

توی خواب گاهی آجی رو صدا میزنی، دم صبح که چشمات تازه از خواب بیدار میشه تا چشمت به آبجی میفته که داره لباس مدرسه میپوشه با لبخند میگی : "آجی للام" کلاَ روزی صد بار به آبجی سلام میدی، از وقتی حدود ده روز از شهریور گذشته بود که عمو آرش موهات رو بدون اطلاع من ماشین کرد، خیلی گردتر شدی و قیافت شبیه پسر مدرسه ایهای دهه شصتی شده چون اون موقع ها هم موها رو بدون خط انداختن ماشین میکردن، درست یک هفته بعدش قرار ملاقات سالانه با دوستانم داشتم که با دیدنت همه میگفتن چرا موهاش رو کوتاه کردین پر از انرژی هستی و وقتی بیرون میبرمت انگار یه باشگاه درست و حسابی رفتم از بس دنبالت میدوم و عرق میریزم اینم چند تا از عکسای روز قرار سالانه مامان و ...
13 مهر 1395

سختیها هم میگذره ...

عزیز دل مادر، پسر خوش قلب و خوش خلق من برای هر پدر و مادری دیدن فرزندنش روی تخت بیمارستان دردناک و عذاب آوره، این خاطره رو فقط به این خاطر ثبت می کنم که یادت بمونه وقتی بزرگ شدی هم در روزهای سخت زندگی صبور باشی درست عین وقتی دو ساله بودی دلبندم، این روزها رو ثبت می کنم تا همه مون یادمون بمونه در روزهای سخت تنها پناه و یاورمون خدای مهربون بوده، این روزها رو می نویسم تا یادمون بمونه انتظار کمک و یاری از هیچکی جز خدا نباید داشت، این روزها رو ثبت می کنم تا بدونیم زندگی در گذره چه روزهای سخت و چه روزهای خوب و خوش، به سرعت می گذره و فقط باید به خدا امید بست ... پسرک کوچولوی من در پانزدهم تیرماه 95 بنا به صلاحدید پزشک که در ماههای اول تولد اج...
21 تير 1395

مننون

پسرک کوچولوی من شب تا صبح حداقل یک بار از خواب بیدار میشه و "اَبت" یعنی شربت می خواد، حتماً هم باید بغلش کنم و با خودم ببرمش تو آشپزخونه و براش شربت درست کنم، جالبه تو اون وضعیت که چشماش غرق خوابه شربت رو از دستم میگیره و میگه "مننون" و بعد از اینکه تا ته لیوانش رو نوش جان کرد لیوان رو میده دستم و سرش رو میذاره رو شونم و میخوابه روزهای تعطیل که فکر کنم هر دو ساعتی یه بار شربت میخواد، از اولش هم به نوشیدنی ها خیلی علاقه نشون میداد، حتی مامان جون پری می گه گاهی که چای سبز درست میکنم میاد کنارم و ازم چای سبز میگیره میخوره، یا حتی وقتایی که دم کرده آویشن درست میکنه مایل به نوشیدنش هست وسط راه رفتنش یهو برمیگرده به سمت...
12 تير 1395

کیانم دو سالگیت مبارک

پسرک خوب مامان دوسالگیت مبارک دلبندم، دو ساله شدی، چقدر زود، مثل همیشه زمان زودتر از اونچه فکرش رو می کنم میگذره و پسرک کوچولوی من قد میکشه و بزرگ میشه، روز جمعه هفده اردیبهشت تولدت بود، درست دو روز بعد از تولد بابای عزیز ... اردیبهشت دوست داشتنی من که با تولد عزیزانم رنگ میگیره از نیمه گذشته، پسرک خوبم رو یک روز قبل از روز تولدش از شیر گرفتم البته بیش از یک ماه هست که تدریجی سعی کردم شیر خوردنش رو کم کنم اما شیر خوردن شبانه ش همچنان سر جاش بود و خیلی نمیشد با چیز دیگه ای جایگزین کنم، اولین شب خیلی سخت گذشت و هر دو، به بیان بهتر هر سه یعنی من و بابا و کیان نتونستیم خوب بخوابیم، شب دوم بهتر بود اما بازم سخت گذشت، شبهای بعد باز هم بیدار...
21 ارديبهشت 1395

باشه؟ ... باششه ...

پسرک کوچولوی من، خاطرات کودکیت رو نتونستم اونطور که دوست داشتم لحظه لحظه ثبت کنم، این رو نگذار به حساب اینکه فرزند دوم بودی و مثل فرزند اول برات وقت نگذاشتیم، این رو بگذار به حساب اینکه شرایط زندگی در هیچ مقطعی شبیه مقطع دیگه نیست و ذهن آدمی هیچ دو زمانی فراغت یکسانی نداره وگرنه هر فرزندی جدای از اینکه چندمی باشه عزیز و دوست داشتنیه و پدر و مادر هر چقدر بتونن براش وقت و انرژی می گذارن ... دلبندم، در ابتدای حرف زدنت که اغلب برای بچه ها با گفتن کلمه ها شروع میشه، جمله "شکست" رو به هر موضوعی که به قاعده نبود می گفتی حالا یا چیزی شکسته بود یا خراب شده بود، یا بدفرم و کج و کوله شده بود، خلاصه هر بی نظمی روی در و دیوار و وسایل خونه رو...
25 فروردين 1395