نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

یه دونه دخترم تولدت مبارک

دلبندم، مهربانم، تولدت مبارک دختر قشنگم  7 سال از بهترین سالهای زندگیمون رو در کنارت سپری کردیم، در کنار تو که پر از عشق و مهربانی هستی، دردونه ی مامان، به وجودت افتخار می کنم و برات زیباترین و موفق ترین روزها رو آرزو می کنم امسال جشن تولدت رو با حضور دوستان هم کلاسیت برگزار خواهم کرد، خیلی هیجان داری برای رسیدن روز جشنت، امیدوارم حسابی بهت خوش بگذره، راستی یه مورد خیلی با نمک در ارتباط با تولدت : وقتی متوجه شدی که من تصمیم گرفتم شام ساندویچ کتلت باشه، گفتی "مامان کتلت خیلی تکراریه تولد باران هم کتلت داشتن، نمیشه ما پیتزاگتی بدیم!؟" ای جان مادر که منو بردی به روزهای کوچولوتریت که همیشه اگه واژه ای رو فراموش می کردی یه چی...
4 خرداد 1396

یه دونه پسرم تولدت مبارک

کیانم، امیدم، عزیزم تولدت مبارک دلبند مهربونم امروز سه ساله شدی، چه زود سه سال گذشت و تو عزیز مهربونم تند تند قد کشیدی و بزرگ شدی ... شیرین زبونم دیشب دیر خوابیدی مثل بیشتر شب ها، نمی دونم چی شده بود دیشب ازمون همبرگر می خواستی، چند بار گفتی همبرگر و چند بار هم "بیسوییت" خواستی، نمیدونم شاید دیروز خونه آقا جون کارتن باب اسفنجی نگاه کردی چون ما اصلاً همبرگر نمی خوریم، و همینطورم بیسکوییت، ای جان مادر که حرفها و رفتارات خاص خاص خودته .... خدا همیشه پشت و پناهت باشه دردونه ی مامان، عاقبت به خیر بشی گلم، تنت سالم، دلت شاد و لبت همیشه خندون بازم تولدت مبارک اردیبهشتی کوچک من ...
17 ارديبهشت 1396

کیان اوچولو

پسرک عزیزم، کمتر فرصت شد که از شیرین زبونیهای و شیرین کاریهات اینجا بنویسم و می دونم که بعداً خیلی بیشتر خودم رو سرزنش می کنم که چرا لحظه های ناب کودکیت رو بیشتر ثبت نکردم، این ها بخشی از غلط غلوطهای خوشمزه  ای هست که من می میرم براشون می زیره : می ریزه نشیدی : نشستی گفیدی : گرفتی ماشین های مورد علاقت: اودر : لودر تانکر ماشی آتشی : ماشین آتش نشانی ماشی پُسی : ماشین پلیس میکسر
11 ارديبهشت 1396

نوروز96 مبارک

سال 96 از راه رسید، سال نو مبارک دردونه های گلم سال نوی شما هم مبارک امسال با بودن شما دو تا گلوله انرژی روزهای بهاری خوشی رو در تعطیلات کوتاهمون سپری کردیم، خلاصه ای از چند روز تعطیلی عید و با هم بودنمون رو اینجا به یادگار ثبت می کنم : روز 30 ام اسفند(سال 95 کبیسه بود) قبل از تحویل سال رفتیم آرایشگاه برای موهای قشنگ پسرک عزیزم، اینم عکس قبل و بعد از اصلاح (تجربه اولین کوتاهی مو در آرایشگاه، چون دفعه قبل آقای آرایشگر اومدن خونمون) آفرین به پسر خوبم که عالی بود وقتی آقای آرایشگر موهاش رو کوتاه می کرد دیدن مامان بزرگ در اولین روز سال جدید با لباس های سنتی ( دست خاله نرگس درد نکنه ) خونه مامان جون ماهی در کنار س...
8 فروردين 1396

مادر که باشی ...

مادر که باشی باید جوابگوی کاردستی درست نکرده فرزندت به خودش و مامان جونش و بابا و معلم و ... باشی، هر چند فرزندت خودش بهت نگفته باشه یا دیر گفته باشه ... مادر که باشی باید جوابگوی خط و خش روی دست فرزندت باشی، حالا هرچقدر هم که توی کوه مراقبش بوده باشی و کولش کرده باشی و بهش خوش گذشته باشه ... مادر که باشی باید بدونی جای هر چیزی که حتی خودت هم ندیدی و دست نزدی رو بدونی و وقتی ازت می پرسن جوابگو باشی ... مادر که باشی باید برای هر تک سرفه ای که یکی از اعضای خانواده میزنه دمنوش و بخور و داروی گیاهی حاضر کنی هر چند خودت یک ماه باشه درگیر ناراحتی معده شده باشی ... مادر که باشی باید برای هر مشکل راه حلی حاضر یراق داشته باشی که نخواد راجع بهش زی...
17 اسفند 1395

کودکان بهار را می فهمند و گرسنگی را ....

به سفره های خالی همسایه هایمان عیدانه هدیه دهیم.🌷 ☘️ کودکان بهار را می فهمند و گرسنگی را...   ✨ موسسه خیریه مائده برای پخش ارزاق نوروز به خانواده های تحت پوشش خود به کمک مالی شما نوع دوستان نیازمند است.✨ ✳️ تعداد خانواده های تک سرپرست(زن): ۲۵ خانواده _۸۸ نفر  ✳️ تعداد خانواده سالمند: ۱۸ خانواده _ ۲۸ نفر ✳️ تعداد خانواده سرپرست مرد(بیمار یا از کار افتاده): ۱۱ خانواده_ ۵۹ نفر 👈 بسته غذایی شامل: گوشت، برنج، روغن، حبوبات به همراه بسته بهداشتی. 🌱 عیسی پسر مریم گفت: 《بارالها، پروردگارا، از آسمان مائده ای بر ما فرو فرست تا عیدی برای اول و آخر ما باشد و نشانه ای از جانب تو و ما را روزی ده که تو بهترین روزی دهندگانی.》114سوره...
11 اسفند 1395

مهمان کوچک، میزبان کوچک

چند روز بود که می گفتی مامان سه تا از دوستام رو دعوت کردم پنجشنبه بیان خونمون، آدرس دادم بهشون، منم می گفتم باشه، پرسیده بودی که روز کاریم هست یا نه که ساعت رو بهشون اعلام کنی، منم فکر می کردم بازیه و همین طوری یه چیزی تو عالم بچگی با دوستات گفتین ... روز چهارشنبه دیدم داری جدی جدی می گی فقط آذین میاد، آدرس رو هم دقیق دقیق داده بودی و گفته بودی ساعت 9 بیاد، بازم خیلی جدی نگرفتم یعنی گفتم خوب اگه مامانش بخواد بیاردش حتماً زنگ  می زنه دیگه ... تا اینکه صبح پنجشنبه دیدم مادر آذین زنگ زد و اونم با تعجب و خنده گفت که اومدم سر کار آذین زنگ زده و یادآوری کرده که امروز یادت نره منو ببری خونه نیکا ... خیلی با نمک بود انگار هر دوی ما، شم...
10 اسفند 1395

ای جان مادر

دیشب به دنبال شروع کارهایی که منجر به خونه تکونی خواهد شد یه تیکه کاغذ پیدا کردم که روش کلمه هایی رو در تاریخ 1391/6/17 نوشته بودم از زبان نیکای کوچولوی مامان : آبلونه = آبلیمو بِشنَو = بشنو چیدیده = چیده می بندیدم = می بستم بِپُخَم = بپزم قاوعی = واقعی منترظ = منتظر کندیدم = کندَم ای جان مادر چقدر زود قد کشیدی فدای صورت نازت بشم ...
3 اسفند 1395

ببین گاهی چقدر زود دیر می شود

دوشنبه دوم اسفند ماه 95 رفتی درست همین امروز باخبر شدم که رفتی دوست مهربان قدیمی مرور می کنم خاطرات گذشته را، چقدر ساده و اتفاقی با شما آشنا شدم، چه مهربان و گرم، چه بی ریا ... دوستی که در زمان نیاز یار و همراه بود، برای هر کسی هر قدمی برایش مقدور بود دریغ نمی کرد ... مهربانی در ذاتش بود ... رنج کشیدی در این زندگی ای دوست، اما همیشه لبت خندان بود و دستانت برای یاری دیگران گشاده ... سفر به خیر دوست قدیمی پی نوشت : با اجازه ی پسر بزرگ آقای امامی این عکس رو که به محض دیدنش چشمانم رو خیس کرد، روز مراسم گرفتم، خوبی ها و محبت های شما رو هرگز فراموش نمی کنم، روحتون شاد باشه که می دونم هست وقتی این همه دعای خیر بدرقه ی راهتون هس...
2 اسفند 1395