نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

اردیبهشت دوست داشتنی من

تولدت مبارک رفیق قدیمی برات یه جشن کوچولو گرفتیم .... اما خودت نیومدی این روزها عجیب دلگیرم رفیق، چه دنیایی داریم ما آدما، گفته بودی خدا چشمام رو بگیره روزی که بخوام باعث ناراحتیت بشم، حتما منم همینو یه جور دیگه گفته بودم، ای وای که چه بی مرام و بی معرفتیه روزگار که تکراری و بی معنی می کنه لحظه های با هم بودن رو ...
31 ارديبهشت 1397

میم مثل مادر

میم مثل مادر ای زیباترین مخلوق پروردگار روزت مبارک مهربون ترین دختر دنیای مامان ممنونتم از هدیه زیبایی که با دستان کوچولو و پرتوانت برام درست کردی هدیه ای که با دستهای شما ساخته شده باشه بهترین هدیه ست عشق مامان ممنونم که دوست داشتی مامان رو غافلگیر کنی، خدا تو فرشته ی دوست داشتنی رو برا همه مون حفظ کنه پسر گلم از تو هم ممنونم برای جمله قشنگ "لوزت مبالک" که با سخاوت هزار بار نثارم کردی همسر خوبم همیشه قدردان مهربونی های تو هم هستم خدای مهربونم خودت مراقب قلب مهربون دسته گلای من باش ...
20 اسفند 1396

این تیتر را واقعاً باید جدی گرفت

کودکان عزیز سرزمینم، دختر و پسر گلم، قرار نبود این طور بشه و می دونم که متاسفانه من هم بی شک سهمی در این اتفاق داشته ام، خدا به خاطر پاکی و بی گناهی شما بهمون رحم کنه .... عکس از تلگرام محمد درویش عزیز : https://t.me/darvishnameh ...
11 بهمن 1396

آجی

آجی آجی .... آجی آجی .... (دستش رو می زنه توی پیشونی نیکا و باز می گه آجی آجی ....) آبجی نیکا هم داره برای من کتاب می خونه و چند بار توجه نمی کنه و بعد می گه بذار بخونم، کیان کوچکم بر می گرده سمت من و صداش رو آروم  می کنه و میگه :"بیذار آجی صبت بکنه .... آره بیذار آجی صبت بکنه ..." و باز این جمله رو آروم چند بار دیگه برای من تکرار می کنه
4 دی 1396

دل بارانی .....

روز جمعه صبح با خواب زلزله از خواب بیدار شدم، همه جا خراب شده بود و مردم هر چی داشتن بار زده بودن و داشتن فرار می کردن، مامان یه سری وسایل گذاشت پشت یه ماشین، انگار وانت تویوتا بود، یادم نمیاد چیا بود اما انگار ما هم هر چی می تونستیم برداریم داشتیم بر میداشتیم که با بقیه ی مردم بریم، یه دفعه ماشین راه افتاد و رفت، انگار نه انگار وسایل ما هم اون پشت بود، داشتم می دویدم دنبال ماشین و می گفتم صبر کن وسایل ما هم پشت ماشینه که بیدار شدم، خیلی ترسیده بودم، حس بدبختی و آواره شدن یه شبه ترس تو وجودم انداخته بود، حالم دست خودم نبود، یه حسی بهم می گفت من این خوابو دیدم و این اتفاق میفته، انقدر ترسیده بودم که سریع یه ساک کوچیک برداشتم ببینم چی رو ...
23 آبان 1396

چقدر زود، دیر می شود!

حرفهای ما هنوز ناتمام... تا نگاه می کنی: وقت رفتن است بازهم همان حکایت همیشگی !   پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود   آی... ناگهان چقدر زود دیر می شود! پی نوشت : سالروز مرگ شاعر دوست داشتنی ام قیصر امین پور که مصادف با روز تولد من شد ... شعرهای بی نظیر استاد در این روزهای پاییزی خواندنی ست، روحش شاد ... ...
8 آبان 1396